♦?داستانک طنز

??زن نصف شب از خواب ب?دار شد و د?د که شوهرش ن?ست!

به دنبال او گشت، شوهرش را در حال? که تو? آشپزخانه نشسته بود و به د?وار زل زده بود و در فکر? عم?ق فرو رفته بود و اشکها?ش را پاک م?کرد و فنجان? قهوه م?نوش?د پ?دا کرد...

در حال? که داخل آشپزخانه میشد پرس?د: چ? شده عز?زم ا?ن موقع شب ا?نجا نشست?؟ !
شوهرش نگاهش را از د?وار برداشت و گفت : ه?چ? فقط اون وقتها رو به ?اد م?ارم، 20 سال پ?ش که تازه همد?گرو م?قات کرده بود?م، ?ادته...؟!

زن که حساب? تحت تاث?ر قرار گرفته بود، چشمها?ش پر از اشک شد و گفت : آره ?ادمه...
شوهرش ادامه داد: ?ادته پدرت ما دوتا رو تو? پارک محلمون غافلگ?ر کرد؟
زن در حال? که رو? صندل? کنار شوهرش م?نشست گفت: آره ?ادمه، انگار همین د?روز بود..

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : ?ادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: ?ا با دختر من ازدواج م?کن? ?ا 20 سال م?فرستمت زندان آب خنک بخور? ؟
زن گفت: آره عز?زم اون هم ?ادمه و بعدش که رفت?م محضر و...
مرد نتوانست جلو? گر?ه اش را بگ?رد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم??
#خانواده_سبز
??پیشاپیش روز مرد این شاهکار خلقت? مبارک باد????????
@ksabz_magazine