نوشته شده توسط: الهه ناز
نهایت خساست :
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
حکایتی از عبید زاکانی
شرط آزادی :
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
حکایتی از عبید زاکانی
جنازه :
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی
گفت کجایش می برند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر به خانه ما می برندش؟!!
حکایت های عبید زاکانی
طلخک و سرمای زمستان :
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.
خودکشی شیرین :
حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
عبید زاکانی
زن خوش صورت :
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد، که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک انگشت نیل بر جامه ی او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامه ی او زنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت که:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد
حکایات عبید زاکانی
اوصاف بهشت :
واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید. واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.
حکایات طنز عبید زاکانی
پیرمرد باهوش:
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: مطالب طنز و خنده دار
مطالب طنز و خنده دار
الان کارشناس برنامه و مجری دارن درباره ازدواج دوم پدر خانواده بعد از طلاق حرف می زنن.
.
.
مجری:قبول دارین نامادری واژه خوبی نیس؟
کارشناس:صددرصد.
البته کلماتی اختراع شده.
مجری:مثال می زنید؟
کارشناس:بله. مثلا، جامادری (کسی که جای مادر اومده).
مجری:... سکووووووت
آخه جاااااااا مادری !
خفن ترین جوک های خنده دار
یه دکتر تو محله مون هست میری پیشش میگه
فعلا این داروها رو برات می نویسم
.
.
ولی بعدا حتما یه دکتر درست و حسابی برو
یعنی میخوام بگم تا این حد به خودشناسی رسیدهها
مطالب طنز و خنده دار
ازدواج یعنی
.
.
.
به فرزندی قبول کردن یه پسر بالغ که پدر و مادرش دیگه نمی تونن ازش نگهداری کنن
جوکهای جدید و خنده دار
سلامتیه زن زندگیم
خانوممو می گم
وقتی من صداش می کنم
نمیگه هااا یا بله
داد میزنه میگه بگو
بگو جووووونم، بگو عمرم
وقتی باهاش قهر می کنم اون قهر نمی کنه
میاد لپمو می کشه می گه
حق با منه هااااا نیم وجبی
ولی آشتی نفسم عمرم؟!
.
.
فعلا تا همین جاشو خواب دیدم
فردا بقیشو تعریف می کنم
جوک های خنده دار جالب
حیف نون تو امتحان ف?ز?ک سوال واسش اومده که
قانون اُهم، را توض?ح ده?د
جواب حیف نون:
.
.
وقت? م?رو?م دست شویی، اگر کس? بخواهد ب?ا?د با?د بگ?م
اهم
معلم در هنگام تصح?ح، با لبخند ملیحی دنیارو ترک کرد
جوک های خنده دار و باحال
رفته بودم بیمارستان،ابمیوه و کیک خریدم، یه پسره هم نشسته بود کنارم دیدم داره نگاه میکنه دلم سوخت برای اونم خریدم، یخورده بعد
مادرش اومد داد زد کدوم احمقی برات کیک و ابمیوه خریده!
.
.
.
(پسرش رو اورده بود برای ازمایش باید ناشتا میبود)
من نفهمیدم چطوری فرار کنم
خفن ترین جوک های خنده دار
سه تا معتاد پای بساط نشسته بودن داشتن نعشه میکردن
اولی گفت میخوام یه ترانزیت بخرم باربزنم برم خارج
دومی گفت من هم میخوام یه ویلا تو شمال بخرم به وسعت یه میدون فوتبال
.
.
سومی گفت هر چی میخواید بخرید زود بخرید چون میخوام پیک نیک و خاموش کنم
جوک های خنده دار خفن
برای کشتن یک مرد نیاز نیست ترکش کنی یا غرورش را بشکنی یا بی تفاوت باشی
برای کشتن یک مرد تنها کافی ست
.
.
یه چاقو ورداری دنبالش کنی
بهترین جوک های خنده دار
بابام داشت طالع بینی ماه تولدم رو از مجله برامون میخوند
.
.
رسید به جذاب ، زیبا و سخت کوش
یهو یه نگاه به من کرد و مجله رو پرت کرد گفت:
اینا همه ش چرته
جدیدترین جوک های خنده دار
منطق خانمها : . . . . . .
د?روز رفتم بازار ?ه مانتو بخرم بعدش ?ه جفت کفش خوشگل د?دم
ا?ن ک?فو خر?دم
جوک های خنده دار جدید
دیروز داشتم با خانومم دور فلکه با موتور دور میزدم
.
.
برگشت گفت وااااای عزیزم...
چه بوی کبابی میاد...
منم لوتی بازیم گل کرد...
گفتم گور بابای بنزین...
یه دور دیگه چرخیدم
جوک های خنده دار و باحال
من یه سری پنج دقیقه قبل از اینکه اخبار اعلام کنه تو یه کانال یه خبر خوندم به بابام گفتم فلان جا زلزله اومده
.
از اون روز هرجا بحث این میشه که حیوانات زودتر از زلزله با خبر میشن بابام بهم چپ چپ نگاه میکنه
جوکهای جدید و خنده دار
سه تا خانم عروسی دعوت بودن حالا شرح لباس:
.
.
اولی گفت : من طلایی میپوشم چون موهای شوهرم بوره با هم ست بشه
دومی میگه: من سیاه سفید میپوشم چون موهای شوهرم جوگندمی با هم ست میشه
سومی گفت :من نمیام چون اینطور که شما ست کردین من باید لخت بیام چون شوهرم کچله
مطالب طنز و خنده دار
همشیره کیست؟
.
.
.
.
به دونفر که سر یک پیکنیک شیره میکشند همشیره میگویند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل محتسب در بازار است در توجه دادن به اینکه هر عملی را مکافات و پاداشی است و انسان هر کاری انجام دهد، نتیجه آن را خواهد دید.
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است:
نقل است روزی «هارون الرشید»، بهلول را خواست، او را به عنوان نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به وی گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ستم و تجاوز میکند یا پیشهوری در امر خرید و فروش اجحاف میکند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان! بهلول ناچار پذیرفت و لباس مخصوص محتسبان را پوشید و به طرف بازار شهر به راه افتاد. به بازار که رسید، پیرمرد هیزم فروشی را دید که چند تکه چوب را برای فروش مقابلش گذاشته بود.
ناگاه جوانی سر رسید و یک تکه از چوبها را برداشت و به سرعت دور شد. بهلول ناراحت شد و خواست فریاد بزند که ناگاه جوان با سر به زمین افتاد و تلاشه چوب در بدنش فرو رفت، به گونهای که خون از بدن جوان جاری شد. سپس بهلول به گشتش در بازار ادامه داد که ناگاه ماست فروشی را در حال وزن کردن ماست دید. مرد ماست فروش با نوک انگشت پا کفه ترازو را فشار میداد تا ماست کمتری به مشتری بدهد.
بهلول خواست ماست فروش را متوجه کارش کند که ناگاه الاغی به دکان ماست فروش وارد شد و سرش را درون ظرف پر از ماست کرد. ماست فروش فریادی کشید، سر الاغ به لبه ظرف ماست خورد، ظرف به زمین افتاد، شکست و همه ماستها ریخت.
بهلول چند قدمی جلوتر رفت و به دکان پارچه فروشی رسید. بزاز که مشغول ذرع کردن پارچه بود، در حین ذرع کردن، با انگشت، نیم گز خود را فشار میداد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود کم میکرد. بهلول جلو رفت که دست بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی در کمال تعجب دید، موشی وارد دخل پارچه فروش شد، سکهای به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش بفهمد، فرار کرد.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و به نزد هارون الرشید بازگشت و گفت: محتسب در بازار است و به وجود من و دیگری هیچ نیازی نیست.
نوشته شده توسط: الهه ناز
کاریکاتور جولان مافیایکنکور، نبودنظارت در این آشفتهبازار
کاریکاتور بازنشستگان و صندوقهای خالی
کاریکاتور وقتی خرج بیشتر از دخل
کاریکاتور استعفا، آخوندی را به خیابان بهشت میرساند؟
کاریکاتور افزایش حقوق کارمندان
کاریکاتور موافقت رئیس جمهور با پیشنهاد افزایش حقوق کارمندان
کاریکاتور محموله وارداتی کشور چین
کاریکاتور ببینید گرانی با سوپرمن چه کرد!
کاریکاتور اینم بیماری جدید دختران مجرد ایرانی!
کاریکاتور ببینید: مشکل نیمهلختبودن فوتبالیستها حل شد!
کاریکاتور تاکسی های فرسوده
کاریکاتور نشان دادن راه بهشت به مردم
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
طنز نوشته های خنده دار
یه روز یه خسیسه به بچه اش میگه برو از همسایمون اره بگیر بیا لازم دارم
پسره میدوعه میره خونه همسایه میگه عمو اره دارید میگه نه...
باباش میگه برو از همسایه بالایی بگیر بیا
بچه میره خونشون میگه اره دارید میگن نه نداریم
بعد بچه میاد میگه اوناهم نداشتن
باباش میگه پس برو از انباری مال خودمونو بیار
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
همه دوستام بخاطر پول منو میخان و دورم جمع میشن واقعا زمونه بدی شده
.
.
البته نه اینکه پول خرجشون میکنم نه
نفری یه میلیون طلب دارن ازم هی میان دنبال پولشون
خنده دار ترین جوک ها
پر سودتر?ن معامله ى عمر دهه شصتى ها
.
.
.
.
.
تعو?ض دمپا?? پاره با جوجه رنگ? بود
طنز نوشته های خنده دار
دختره از دوستش میپرسه : توک چشم کجاست؟
دوستش میگه چشم که توک نداره
.
.
میگه:پس چرا خواننده میگه توکه چشمات خیلی قشنگه !؟!؟
طنز نوشته های جدید
الان همه چی گرون شده
شما یادتون نمیاد...
اون موقع ها با 100 تومن می رفتیم مغازه
با یدونه نوشابه شیشه ای و دو سه تا پفک و آدامس و صد جور حله هوله دیگه می اومدیم بیرون...
الان دیگه نمیشه همه جا دوربین داره
طنز نوشته های جالب و خنده دار
به جعفر میگن با بالش جمله بساز، میگه: یه گنجشک دیدم با تفنگ زدم به بالش!!!
میگن: نه این بالش، اون یکی بالش،
میگه: با تفنگ زدم به اون بالش!!!
میگن: اصلأ بالش رو بی خیال شو؛ با تشک جمله بساز!
میگه: تو شک داری زدم به بالش؟!!!
میگن: نمیخواد اصلأ با پتو جمله بساز!
میگه: پَه تــو شک داری زدم به بالش!!!
میگن:آقا غلط کردیم اصلا با تخت جمله بساز!
میگه:خیالت تخت، زدم به بالش!!!
جوک خیلی خنده دار
خانم? به شوهرش پ?ام م?ده:
عز?زم سر راهت که دار? میای ?ه مقدار م?وه هم بخر در ضمن فتانه هم س?م م?رسونه
شوهر میگه : فتانه ک?ه
خانم با خنده م?گه ه?چ? م?خواستم مطمئن بشم که پ?امم رو خوند?
شوهر م?گه آخه من ا?ن با فتانه هستم م?خواستم بدونم تو فتانه رو از کجا میشناسی؟
خانم م?گه تو ا?ن کجا??؟؟
شوهر م?گه با فتانه نزد?ک م?وه فروش?
خانم م?گه همونجا وا?سا من ا?ن م?ام
چند دق?قه بعد خانم پ?ام م?ده کجا?? من ا?ن جلو? م?وه فروش? هستم
شوهره میخنده و م?گه من تو دفتر کارم هستم حا? که اونجا?? م?وه بخر و برو خونه
خنده دار ترین جوک ها
چطوری دلتون میاد میرید کافه اونهمه پول چایی میدید؟ من یه بار چایی گرفتم از دانشگاه 500 تومن گرفت ازم، از فرداش با خودم فلاکس میبردم
جوک سرکاری
تو ایران وقتی میخوان جراحی زیبایی انجام بدن
یه ذوزنقه با خودشون میبرن و میگن آقای دکتر لطفا کامل شبیه این بشم
.
.
شهر پر شده از صورتای مختلف الاضلاع...
جوک خیلی خنده دار
من توی دلداری دادن افتضاحم
یه بار یه پسره تو پارک داشت گریه میکرد، گفتم چی شده گفت رفیقم فوت شده
منم اومدم دلداریش بدم براش آهنگ مرو ای دوست اصفهانی رو گذاشتم
عر میزد و خودشو میکشوند رو آسفالت، مردم اومدن گوشیمو شکستن
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
زن رفت پیش دکتر گفت:
آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم
.
.
.
دکتر گفت: فرصت
زن گفت: فرصت چی
دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه
طنز نوشته های خنده دار
واقعا بعضیا چقدر میتونن بی شعور و بی فرهنگ باشن
روی آسانسور نوشته ظرفیت چهار نفره،
بعدا یارو درو باز کرده داره میبینه من و خانوادم شیش نفری تو آسانسوریما ولی بازم به زور خودشو میچپونه تو
طنز نوشته های جدید
رفتم تردمیل بخرم
یارو گفت بیا از این ارزوناش بخر گارانتی هم داره
گفتم چرا؟
گفت تو از قیافت معلومه حال دویدن نداری
یه ماه دیگه میخوای بیاری پس بدی
طنز نوشته های کوتاه
دیشب پلیس جلوی ماشینمو گرفت
به پلیس خیلی جدی گفتم:
میدونی من کیم؟
گفت: کی هستی؟
گفتم: یعنی واقعا نمی دونی؟
رنگش زرد شد؛ گفت: نه،کی هستی مگه؟
گفتم:
من یه پرندم، آرزو دارم، تو یارم باشی…!
جریمم نکرد!
اشک تو چشاش جمع شد،فقط گفت قرصاتو سروقت بخور
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
سوال شرعی یه خانم:
دیروز یواشکی از جیب شوهرم پول برداشتم
رفتم یه جفت جوراب شیک ، هدیه روز تولدش براش خریدم
بعد دیدم یه مقدار از پولش هم اضافه اومده
حیفم اومد بذارم سر جاش رفتم واسه خودم یه جفت النگو خریدم
ایا کار بدى کردم
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
کاریکاتور ریشه کنی فقر
ریشه کنی فقر
روز جهانی فقرزدایی
روز جهانی فقر
کاریکاتور روز فقر
کاریکاتور فقر
کاریکاتور روزجهانی ریشه کنی فقر
کاریکاتور فقر و ریشه کنی فقر
کاریکاتور ریشه کنی فقر
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟ هنگامی که فردی به دنبال راحت طلبی است و به خود هیچ زحمتی نمی دهد و تلاشی نمی کند این ضرب المثل را به کار می برند.
داستان ضرب المثل:
توی زندان تمام زندانیان دست به دعا برمی داشتند که از زندان ازاد شوند. کسانی که توی زندان بودند به آزادی فکر می کردند. اما در زندان شخصی بود که وضعش فرق می کرد. تا می فهمید که کم کم دارد زمان محکومیتش تمام میشود و همین روز هاست که اسمش را صدا بزنند و بگویند: (تو آزادی!) در همان زندان کار خلاف و بد دیگری میکرد تا باز هم به دستور قاضی محکوم شود و در زندان بماند.
زندانبان ها می دانستند که هیچ کس مثل او نیست، کم کم به او شک کردند و سعی کردند راز علاقمند بودن او را به زندان بفهمند. شب و روز مواظبش بودند که ببینند چه می کند و چه کاسه ای زیر نیم کاسه است. زندانبان ها هفته ها و ماه ها کار های او را زیر نظر داشتند و حرکاتش را به رئیس زندان گزارش می دادند اما هرگز نتوانستند دلیل علاقه ی او به زندان را بفهمند.
رئیس زندان و زندانبان ها تصمیم گرفتند این بار وقتی که روز های پایانی دوران محکومیت او فرا می رسد هر کاری که کرد نادیده بگیرند و او را به دادگاه نفرستند تا باز هم محکوم نشود و در زندان نماند. چند روز به پایان محکومیت زندانی مانده بود که سروصدای زیادی از توی سلول بلند شد. زندانبان ها با عجله خودشان را به سلول رساندند و دیدند که زندانی مورد نظرشان دعوا راه انداخته و پتو و وسایل یکی دیگر از زندانی ها را آتش زده است.
ماموران زندان او را دستگیر کردند و به سلول دیگری بردند. او انتظار داشت که فردا دستبند به دستش بزنند و برای محاکمه پیش قاضی بفرستندش. اما آن ها طبق تصمیمی که گرفته بودند این کار را نکردند و اصلا به روی خود نیاوردند. سه چهار روز پایان محکومیت زندانی هم گذشت و خلاصه روز آزادی اش فرا رسید. رئیس زندان و ماموران وسایلش را به دستش دادند و گفتند :(برو تو دیگر آزادی.)
زندانی کمی این پا آن پا کرد و گفت: حالا نمی شود مرا باز هم توی زندان نگه دارید؟
رئیس زندان خندید و گفت: باید برای ما بگویی که چرا این قدر به زندان علاقه داری شاید بتوانیم کاری برایت بکنیم .
زندانی گفت :نان اینجا ، آب اینجا جا بروم بهتر از اینجا؟ از اینجا که بیرون بروم ، باید برای پیدا کردن یک خانه ی گرم و یک لقمه نان، صبح تا شب جان بکنم. مطمئن باشید اگر مرا امروز هم آزاد کنید ، بیرون از زندان کاری میکنم که چند روز دیگر باز هم مرا زندانی کنند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
تو دیر پیدا شدی
یا من دیر یافتمت
باکی نیست
مسافر کوچکم
اینک پادشاه سیاره جانم تویی...
عاشقانه ها
میدانم
من و تو هیچگاه هم عقیده نبودیم.
میدانم،
رنگ چشمانمان فرق دارد
و خورشید در جغرافیای شهر تو
گرمتر است!
اما مهم نیست.
بیا و تمام اینها را از یاد ببریم.
دستانت را در دستانم بگذار!
میخواهم تنها چند قدم،
میان مردم این شهر،
میان شلوغی خیابانها،
تو را داشته باشم...
متن قشنگ عاشقانه
بغلم ?ن شبیہ یہ مرداب
هیچ چیز و ?سی مزاحم نیست
بوسہ ب?َذار رو شقیقہے من
واسہ ?شتن
اجازه لازم نیست
حرف عاشقانه
هوا جان میدهد
برای گرفتنِ دست هایت
برای بوسیدنت
برای بوسیدنت
حرف های عاشقانه
بگذار صبح را در چشم تُ
من معنا کنم
ای که هر صبحم
هزاران مثنوی باشد برای وصف تُ
از تو
دورم و...
این داستان
در کجای انصاف آسمان
میگنجد؟
کلمات عاشقانه
آغوشت
شبیه آن خَمیازه ی دوست داشتنی
بعد از هر بیداری صبح است ...
همانقدر دلچسب
همانقدر حال خوب کن ...
سخنان عاشقانه
باز امشب
پرسہ میزنم در این حوالی
بوے عطرت پیچیده
?اش شبی بیایی بی بهانہ
عاشقتر بدون مرز
تا دیوان ، دیوان بسرایمت ..!!
عاشقانه ها
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم
شب تا صبح را اشک میریختیم
جملات عاشقانه برای عشقم
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،احساسی بود که مرا درک میکرد
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم
کامنت عاشقانه
بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ، تصویری مثل آن نقاشی دیروز
تا به یادگار بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ، خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند!
کلمات عاشقانه
روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
حرفای عاشقانه
در اوج آسمان به دنبال تو ، هر جا میروی باز هم یکی هست به دنبال تو
تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام
دیگر به دنبال بهترین ها نیستم ، من شیفته آن خوبی های توام
متن قشنگ عاشقانه
از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….
حرف عاشقانه
هر زنی برای لبخند زدن در آینه باید مردی را داشته باشد که با شـانهی انگشتهایش، گره دلتنگی موهای بلند زنرا باز کند و بگوید که هرجور که باشی، زیبایی...
حرف های عاشقانه
دلتنگی یک شبهایی را، هیچ خیابانی گردن نمیگیرد! تاریکی یک شبهاییرا هیچ مهتابی روشننمیکند، گردو غبار یک شبهایی را هیچ بارانی شستشو نمیدهد! و تمام این شبها را نبودن تو رقم میزند..
سخنان عاشقانه
نه اینکه بی تو ممکن نیست
نه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت
که دارم عشق میگیرم
همه دلشورم از اینه
که عشق اندازه آهه
تو جوری عاشقی کن که
نفهمم عشق کوتاهه
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
کاریکاتور روز جهانی غذا
روز جهانی غذا
کاریکاتور درباره روز غذا
کاریکاتور روز غذا
تبریک روز جهانی غذا
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته