نوشته شده توسط: الهه ناز
از سوی خداوند به یکی از پیامبران به نام حزقیل که سومین خلیفه موسی ـ علیه السّلام ـ در بنی اسرائیل بود الهام شد که به فلان حاکم بگو پس از مدت اندکی میمیری، حزقیل پیام خداوند را به او ابلاغ کرد.
حاکم، سخت وحشت زده شده روی تختش به دعا و راز و نیاز پرداخت و به قدری هنگام دعا متوجه خدا بود که ضعف بر او عارض شد و از روی تخت به زمین افتاد، و در دعایش میگفت:
یا ربّ اَخّرنی حتی یَشبَّ طفلی و اَقْضی امری.
ای پروردگار من به من آن قدر مهلت بده که کودکم بزرگ شود و زندگی خودمان را سامان بدهم.
خداوند دعای او را به استجابت رساند، و به حزقیل وحی کرد:
برو به حاکم بگو مرگ تو را تا پانزده سال تأخیر انداختم.
ای عمر من ای جان من، ای جان و ای جانان من ای مرهم و درمان من، ای جان و ای جانان من
هم شادی از تو،غم زتو، زخم و از تو و مرهم زتو جان بلاکش هم زتو، ای جان و ای جانان من
گاهی ز وصل افروزیم، گاهی ز هجران سوزیم گاهی دری، گه دوزیم، ای جان و ای جانان من