نوشته شده توسط: الهه ناز
سیره عملی حضرت محمد باقر (ع)، همچون پدران بزرگوارشان سرشار از تخلق به اخلاق الهی، پیروی از سنت ناب نبوی و شکافتن علم الهی در بین یاران و خواص بوده و پرداختن به همه زوایای سیره آن بزرگوار مجال بیشتری را میطلبد. به گزارش خبرگزاری فارس، سیدکاظم ارفع، یکی از پژوهشگران حوزه علمیه قم در نوشتاری به بررسی زندگانی و سیره این امام میپردازد و مینویسد: ابوبصیر میگوید: در خدمت امام محمد باقر (ع) وارد مسجد شدم. جمعیت بسیاری در رفت و آمد بود. امام (ع) به من فرمود: از مردم بپرس آیا امام باقر را میبینند؟ از هرکس که پرسیدم اباجعفر را میدیدی، میگفت: نه با اینکه آن حضرت در کنار من ایستاده بود تا اینکه ابوهارون مکفوف (نابینا) آمده، حضرت باقر (ع) فرمود: از او بپرس. گفتم امام محمد باقر را دیدی؟ گفت: آری، ایشان هم اینجا ایستادهاند. گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت: وَکَیفَ لا اَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ. سَلِ النّاسَ هَلْ یرُونَنِی. چگونه ندانم در صورتی که آن جناب نوری است درخشان و آفتابی است تابان.
آنگاه ابوبصیر ادامه میدهد که شنیدم از امام (ع) با مردی که از اهل آفریقا بود، صحبت کرد و فرمود: حال راشد چطور است؟ عرض کرد: حالش خوب است و به شما سلام رساند. امام (ع) فرمود: خدا رحمتش کند. مرد گفت مگر از دنیا رفته است؟ فرمود: بله. گفت: چه موقع. فرمود: دو روز بعد از بیرون آمدن تو. مرد گفت: به خدا قسم مریض نبود و هیچ علتی برای مرگش وجود نداشت! امام (ع) فرمود: بالاخره مرگ فرا میرسد یا به مرض و یا به علتی. ابوبصیر میگوید: عرض کردم راشد چطور آدمی بود؟ فرمود: رَجُلٌ لَنا مُوالُ و لنا مُحِبٌ ثُمَّ قالَ آترُونَ اَنْ لَیسَ لَنا مَعَکُم اَعْینٌ ناظِرَهٌ أسْماعٌ سَمیعَهٌ بِئْسَ ما رَأیتُمْ وَ اللهِ لا یخْفی عَلَینا شَییءٌ مِنْ أعْمالِکُم فَاحْضَرونا جَمیعاً وَعَوِّدُوا اَنْفُسَکُمُ الْخَیرَ وَ کُونُوا مِنْ اهلهِ تَعْرِفوا فَاِنّی بِهذا آمُرُوَلَدِی و شیعَتی.
مردی دوستدار و محب ما بود. سپس فرمود: آیا خیال میکنید که ما چشم و گوشی نداریم که از وضع شما با خبر شویم چه خیال باطلی! سوگند به پروردگار هیچیک از اعمال و رفتار شما برای ما مخفی نیست و همگی نزد ما حاضر است. پس خویشتن را به کارهای خیر عادت دهید و اهل خیر باشید و بدانید که به این موضوع مهم فرزندان و شیعیانم را امر میکنم.
زراره از عبدالملک نقل میکند که بین امام محمد باقر (ع) و بعضی از فرزندان امام حسن (ع) صحبتی پیش آمده بود. من خدمت امام (ع) شرفیاب شدم. خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید حل اختلاف شود.
امام (ع) فرمود: تو چیزی در بین ما مگو، زیرا مَثَل ما با پسر عمویمان مانند همان مردی است که در بنیاسرائیل زندگی میکرد و او را دو دختر بود. یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزهگر شوهر داده بود. روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود، رفت و از احوال او پرسید. دختر گفت: پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده اگر باران بیاید، حال ما از تمام بنیاسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احوال پرسید. گفت: پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود، حال ما از همه نیکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد، در حالی که میگفت خدایا! تو خودت هرچه صلاح میدانی بکن. در این میان نمیتوانم به نفع یکی درخواستی بکنم. هرچه صلاح آنهاست، انجام بده. امام محمد باقر (ع) فرمود: شما نیز نمیتوانید بین ما سخنی بگویید. مبادا در این میان بیاحترامی به یکی از ما شود. وظیفه شما احترام نسبت به همه ماست به واسطه رسولالله (ص) .[1]
عمر بن حنظله به امام باقر (ع) عرض کرد: خیال میکنم من خدمت شما قدر و منزلتی دارم و مورد علاقه و عنایت شما هستم. امام (ع) فرمود: آری. عرض کرد: درخواست میکنم اسم اعظم را به من بیاموزی. حضرت جواب دادند: آیا نیروی پذیرش و تاب نگهداری آن را داری؟ گفت: بلی. ایشان دستور دادند داخل اطاق برو. وقتی که داخل شد، آنجناب هم وارد گردید و دست خود را بر زمین گذاشت تا ناگاه حنظله دید فضای خانه چنان تاریک شد که چشمهایش ابداً چیزی را نمیدید. مفاصل و استخوانهایش بشدت در حرکت و تکان افتاد.
حضرت باقر (ع) فرمود: میل داری به تو بیاموزم یا توان نداری؟ عرض کرد: نه یابن رسول الله! مرا آن نیرو نیست. در این موقع دست خویش را برداشت. اطاق مانند اول روشن شد و امام (ع) را دید که تبسم میکرد.[2]
شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل میکند که مردی از اهل شام خدمت حضرت امام باقر (ع) رفت و آمد داشت. مرکزش در مدینه بود. به مجلس امام (ع) نیز فراوان میآمد. میگفت: محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمیآورد، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسندتر و دشمنتر از شما خانواده باشد. میدانم فرمانبرداری خدا و رسول و اطاعت امیر المؤمنین به دشمنی کردن با شماست، ولی چون تو را مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده میبینم، از این رو به مجلس میآیم. با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقر (ع) با خوشرویی و گرمی با او صحبت کرد و فرمود: لَنْ تَخْفی عَلی اللهِ خافِیهٌ. هیچ چیز از خدا پنهان نیست.
پس از چند روز مرد شامی رنجور شد، درد و رنجش شدت یافت. آنگاه که خیلی سنگین شد، یکی از دوستان خود را طلبید و گفت: هنگامی که من از دنیا رفتم و جامه روی من کشیدی، برو خدمت محمد بن علی از آن جناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. شب از نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته، رویش را پوشاندند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تا حضرت باقر (ع) از نماز فارغ و مشغول تعقیب نماز شد. جلو رفته، عرض کرد: یا اباجعفر! فلان مرد شامی از دنیا رفت. از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری. فرمود: نه، اینطور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم، شدت گرمای حجاز زیاد است، برگرد. در کار او عجله نکنید تا من بیایم، آنگاه حضرت حرکت کرده، دوباره وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر در مقابل صورت گرفت، دعا کرد و پس از آن به سجده رفت تا هنگامی که آفتاب بر آمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامی آمد. وقتی داخل شد، او را صدا زد. مریض جواب داد: لَبیک یا بن رسول الله! حضرت او را نشانید و تکیهاش داد. غذایی که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانوادهاش فرمود شکم و سینهاش را با غذای سرد، خنک نگه دارید. از منزل خارج شد، طولی نکشید مرد شامی حالش خوب شد و به محضر امام (ع) شرفیاب شد و عرض کرد: میخواهم در خلوت با شما ملاقات کنم. امام (ع) در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامی گفت شهادت میدهم که تو حجت خدایی بر خلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد. هرکس جز این راه برود، ناامید و زیانکار است. حضرت فرمود: ما بَدالَکَ چه شد که تغییر موضع دادی؟ عرض کرد: هیچ شک و شبه ندارم که روح مرا قبض کردند. مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم. در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که میگفت: روح او را برگردانید. محمد بن علی (ع) بازگشت او را خواسته است.
امام فرمود: َما عَلِمتَ اَنَّ اللهَ یحِبُّ الْعَبْدَ وَ یبغِضُ عَملهُ وَ یبغِضُ الْعَبْدَ وَ یحِبُّ عَملَهُ. آیا نمیدانی خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد، ولی عملشان را نمیخواهد، برخی را دوست ندارد و عملشان را میخواهد؟
یعنی تو در نظر پروردگار، دشمن بودی اما ارتباط و انس تو با من نزد خدا محبوب بود. راوی میگوید: مرد شامی بعد از آن جزو یاران و اصحاب امام باقر (ع) شد. [3]
سلام ابن مستنیر میگوید: محضر امام محمد باقر (ع) بودم که حمران ابن اعین وارد شد و چند سئوال از آن بزرگوار کرد. هنگام خداحافظی گفت: ای پسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدا شما را طول عمر عنایت کند و ما را بیش از این بهرهمند گرداند. خواستم وضع خود را برایتان شرح دهم.
وقتی ما شرفیاب خدمت شما میشویم. هنوز خارج نشدهایم قلبمان صفائی پیدا میکند و مادیات و دنیا را فراموش میکنیم. اما همین که وارد اجتماع و تجارت و کسب میشویم باز به دنیا علاقه پیدا میکنیم.
امام (ع) فرمود: قلب چنین است. گاهی سخت و زمانی نرم میشود. سپس فرمود: اصحاب رسولالله (ص) به آن حضرت عرض میکردند: ما میترسیم منافق باشیم. پیغمبر (ص) میپرسید به واسطه چه چیز؟ گفتند: وقتی خدمت شما هستیم ما را بیدار کرده به آخرت متمایل میفرمائید. ترس به ما روی میآورد دنیا را فراموش کرده بیمیل به آن میشویم. به طوری که گویا با چشم آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده میکنیم. این حال تا موقعی است که در خدمت شما هستیم. همین که خارج شدیم به منزل که میرویم بوی فرزندان به شامه ما میرسد، خانواده و زندگی خود را که میبینیم حالت معنوی که از محضر شما کسب کرده بودیم از دست میدهیم. آیا با این خصوصیات ما گرفتار نفاق نمیشویم؟
فرمود: هرگز، این پیشامدها و تغییرات از وسوسههای شیطانی است که شما را به دنیا متمایل میکند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولی که ذکر کردید مداومت داشته باشید ملائکه با شما مصافحه میکنند. و لولا اَنّکُمْ تَذْنِبُونَ فَسْتَغْفِرُونَ الله لخَلقَ اللهُ خَلْقاً حَتی یذْنِبُوا ثُمَّ یسْتَغْفِرُ لَهُمْ اَنَّ المؤمِن تَوّابٌ اگر اینطور نبود، همین که شما گناه میکنید و بعد از آن توبه مینمایید، هر آینه خداوند دسته دیگری را خلق میکرد که گناه کنند، آنگاه طلب آمرزش و توبه کنند تا خداوند آنها را ببخشد.
به درستی که مؤمن پیوسته مورد امتحان و آزمایش واقع میشود، گناه میکند و توبه مینماید، باز گناه میکند فوراً توبه مینماید. نشنیدهای خداوند میفرماید: اِن الله یحِبُّ التوابین و یحِبُ المُتطّهرین نیز در این آیه میفرماید: ِاسْتَغْفِروا رَبّکُم ثُمَّ تُوبُوا اِلَیهِ[4]
حکیم بن عتیبه گفت: خدمت حضرت باقر (ع) بودم. خانه پر از جمعیت بود. در این هنگام پیرمردی که تکیه بر عصای آهنین خود داشت، وارد شد. بر در خانه ایستاد گفت: السّلام عَلیکَ یابْنَ رسُول الله وَرَحمهُ اللهِ وَ بَرکاتُه. سکوت کرد.
امام (ع) فرمود: عَلیک السَّلام وَ رَحْمَةُاللهِ وَ بَرکاتُه.
پیرمرد رو به حضار مجلس کرده برهمه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند. آنگاه متوجه حضرت شده عرض کرد یا بن رسول الله (ص) مرا به نزدیک خود جای ده. به خدا قسم شما را دوست دارم. دوستان شما را نیز دوست دارم این علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه برای طمع در دنیاست که به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بیزارم. این دشمنی و بیزاری که نسبت به آنها ابراز میکنم، خدای را شاهد میگیرد که نه به واسطه کینه و خصومتی است که بین من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانید، حلال میدانم و آنچه حرام بدانید حرام میدانم و انتظار فرج شما و خانواده را میکشم. یابن رسول الله (ص) فدایت شوم با این خصوصیات آیا امید نجاتی برایم هست؟
امام باقر (ع) فرمود: جلو بیا، جلو بیا! او را پیش خود خواند تا در کنار خود بنشاند. آنگاه فرمود: پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن الحسین (ع) رسید. همین سئوالی را که تو کردی، از ایشان پرسید. پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنیا بروی بر پیغمبر (ص) و علی و امام حسن و امام حسین و علی بن الحسین (ع) وارد میشوی. قلبت خنک خواهد شد و دلت از التهاب میافتد. شاد خواهی شد و چشمهایت روشن میشود. با کرام الکاتبین به خوبی و خوشی روبرو خواهی شد. آنگاه که جانت به اینجا برسد (در این هنگام با دست اشاره به گلوی خود کرد) در زندگی نیز چیزهایی خواهی دید که باعث روشنی چشمت هست و با ما در مقامی بلند و ارجمند خواهی بود.
پیرمرد از شنیدن این مقامات، چنان غرق در شادی شد که خواست برای مرتبه دوم عین جملات را از زبان امام (ع) شنیده باشد از این رو عرض کرد یابن رسول الله! چه فرمودید؟!
حضرت باقر (ع) سخنان خود را تکرار کرد. پیرمرد عرض کرد: اگر من بمیرم بر پیغمبر و علی و حسن و حسین و علی بن الحسین (علیهم السلام) وارد میشوم. چشمم روشن، دلم شاد و قلبم خنک میشود و کرام الکاتبین را با شادی و خوشی ملاقات میکنم؛ وقتی جانم به گلویم برسد. اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن میکند و با شما در درجهای بلند خواهم بود؟!
در این هنگام پیرمرد را چنان گریه گرفت که مانند ژاله اشک میریخت و با صدای بلند هایهای گریه میکرد. آنقدر گریه کرد که بر زمین افتاد. قطرات اشک و نالههای جانگداز که حاکی از قلب پر از محبت و ولای پیرمرد بود چنان اطرافیان را تحت تأثیر قرار داد که همه با صدای بلند شروع به گریه کردند. امام (ع) رو به پیرمرد کرده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگانش میگرفت و میپاشید. پیرمرد سر بلند کرد و گفت: یا بن رسول الله (ص) دست مبارکت را به من بده. حضرت دست خود را به طرفش دراز کرد، پیرمرد دست حضرت را گرفته شروع به بوسیدن کرد و بر چشمهای خود گذاشت. سینه و شکم خویش را گشود. دست آن جناب را روی سینه و شکم خود گذاشت. آنگاه از جا حرکت کرده، سلام داد و رفت.
حضرت باقر (ع) تا موقعی که پیرمرد در حال رفتن دیده میشد، او را با توجه مخصوصی تماشا میکرد. پس از آن روی به جمعیت کرده، فرمود: هرکس مایل باشد، مردی از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند. حکم بن عتیبه راوی حدیث میگوید: هیچ مجلس عزایی را ندیده بودم که از نظر سوز و گداز و سیلاب اشک، شباهت به این مجلس داشته باشد.[5]
محمد بن مسلم میگوید از امام محمد باقر (ع) پرسیدم که بعضی از مردم را میبینم که در عبادت جدیت دارند، با خشوع بندگی میکنند، ولی اقرار به ولایت ائمه (ع) ندارند و حق را نمیشناسند. آیا عبادت و خشوع آنها را نفعی میبخشد؟
امام (ع) فرمود: ای محمد! مثل اهل بیت پیامبر (ص) مثل همان خانوادهای است که در بنیاسرائیل بودند. هریک از آن خانواده که 40 شب عبادت و کوشش کرد و پس از آن هر دعائی که مینمود، مستجاب میشد.
یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد، ولی مستجاب نشد، خدمت حضرت عیسی (ع) آمد. از وضع خود شکایت کرد. عیسی (ع) تطهیر کرده، نماز خواند. آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست خطاب رسید. ای عیسی! این بنده من از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شده. او مرا خواند با اینکه در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد. اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شود، دعایش را مستجاب نخواهم کرد. عیسی (ع) رو به او کرد و فرمود: خدا را میخوانی با اینکه درباره نبوت پیغمبرش مشکوکی؟ عرض کرد: آنچه فرمودی واقعیت دارد از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید. عیسی (ع) دعا کرد. خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد (که پس از 40 شب عبادت دعایشان مستجاب میشد)