نوشته شده توسط: الهه ناز
صدای اقرا اندر غار پیچید محمد(ص) جامه را از دوش برچید
دوباره گفت"اقرا بسم ریک به اسم خالق هستی و خلقک"
محمد(ص) گفت" من خواندن ندانم من امییم سخن راندن ندانم"
ندا آمد" تو را تکریم کردبم به علم خود تو را تعلیم کردیم
تو اکنون شهر علم و اجتهادی تو رب النوع شمشیر و جهادی
تو خورشیدی شدی در گوشه غار بر نور تو شد خورشید و مه تار
بتاب و روشنی بخش جهان باش مهین پیغمبر آخر زمان باش
زمین را جهل چون شب تیره کرده بشر را دست و پا در گیره کرده
به خارستان کفرو شرک و ظلمت گل ایمان نروید جز به قلت
تعصب کرده چشم مردمان کور نمایند دختران را زنده در گور
چو گرگان خون یکدیگر بریزند بجز پستی به کاری برنخیزند
ضعیفان بردگان اقویایند همشه حاکمان از اغنیایند
چنان شیطان به دلها لانه کرده که کعبه بیت حق بتخانه کرده
صلا زن لا اله و عشق حق جو که خود الا الله آید در پی او
بگو "لا" را که این "لا" خود کلید است نجات از بند شیطان پلید است
نما بیت مرا از بت مطهر صبوری کن که می گردی مظفر
بده انذار و خود دل را قوی کن به سختی ها توکل بر ولی کن
تویی هم مصطفی و هم محمد (ص) تو را در آسمان نامند احمد(ص)
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی "
بیا ای دوست ما هم لا بگوییم بجز راه خدا راهی نپوییم
به امر رب خود لبیک گوییم به همراه ملائک جمله گوییم
سلام ورحمت حق بر محمد الهم صل علی محمد و آل محمد(ص)