نوشته شده توسط: الهه ناز
انواع ضرب المثل ایرانی:
1- ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ
2- ضرب المثل با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت !
3- ضرب المثل اگه مردی، سر این دسته هونگ ( هاون ) و بشکن !
4- ضرب المثل اگه بگه ماست سفیده، من میگم سیاهه !
5- ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود
6- ضرب المثل بازبان خوش مار را از سوراخ بیرون می کشد
7- ضرب المثل با پا راه بری کفش پاره میشه، با سر کلاه !
8- ضرب المثل به یکی گفتند : بابات از گرسنگی مرد . گفت : داشت و نخورد ؟ !
9- ضرب المثل بمرگ میگیره تا به تب راضی بشه !
10- ضرب المثل ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی که این ره که تو می روی به ترکستان است
11- ضرب المثل تا مردم سخن نگفته باشد عیب و هزش نهفته باشد
12- ضرب المثل توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت
13- ضرب المثل اگه نی زنی چرا بابات از حصبه مرد !
14- ضرب المثل اگه هفت تا دختر کور داشته باشه، یکساعته شوهر میده!
15- ضرب المثل میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی کند
16- ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
17- ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است
18- ضرب المثل آش کشک خاله ات رو بخوری پاته نخوری پاته
19- ضرب المثل پا به دریا بگذاره دریا خشک می شود
20- ضرب المثل بوجار لنجونه از هر طرف باد بیاد، بادش میده !
21- ضرب المثل بهر کجا که روی آسمان همین رنگه !
22- ضرب المثل حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می داند: حسادت.
23- ضرب المثل حال در ماندگان کسی داند که به اصول خویش در ما ند:
24- ضرب المثل بعد از چهل سال گدایی، شب جمعه را گم کرده !
25- ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت !
26- ضرب المثل خاشاک به گاله ارزونه، شنبه به جهود !
27- ضرب المثل ایرانی خار را در چشم دیگران می بینه و تیر را در چشم خودش نمی بینه !
28- ضرب المثل گر تو بهتر میزنی بستان بزن !
29- ضرب المثل خدا خر را شناخت، شاخش نداد !
30- ضرب المثل خدا داده بما مالی، یک خر مانده سه تا نالی !
31- ضرب المثل گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟!
32- ضرب المثل گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده !
34- ضرب المثل خدا دیر گیره، اما سخت گیره !
35- ضرب المثل گوسفند بفکر جونه، قصاب به فکر دنبه !
36- ضرب المثل گوشت جوان لب طاقچه است !
37- ضرب المثل بقاطر گفتند بابات کیه ؟ گفت : آقادائیم اسبه !
38- ضرب المثل اینو که زائیدی بزرگ کن !
39- ضرب المثل این هفت صنار غیر از اون چارده شی است !
40- ضرب المثل چند تا پیراهن بیشتر پاره کرده: با تجربه تر است.
41- ضرب المثل چغندر به هرات زیره به کرمون: هر چیزی به جای خودش.
42- ضرب المثل چیزی که عوض داره گله نداره
43- ضرب المثل اگه زاغی کنی، روقی کنی، میخورمت !
44- ضرب المثل اگه زری بپوشی، اگر اطلس بپوشی، همون کنگر فروشی !
45- ضرب المثل جواب ابلهان خاموشیست
46- ضرب المثل جانماز آب کشیدن
47- ضرب المثل برای یه دستمال قیصریه رو آتیش میزنه !
48- ضرب المثل بر عکس نهند نام زنگی کافور !
49- ضرب المثل به روباهه گفتند شاهدت کیه ؟ گفت: دمبم !
50- ضرب المثل جایی نمی خوابه که آب زیرش بره !
51- ضرب المثل از نو کیسه قرض مکن، قرض کردی خرج نکن !
52- ضرب المثل از هر چه بدم اومد، سرم اومد !
53- ضرب المثل ایرانی از این گوش میگیره، از آن گوش در میکنه !
54- ضرب المثل اسباب خونه به صاحبخونه میره !
55- ضرب المثل از دور دل و میبره، از جلو زَهره رو !!
56- ضرب المثل از سه چیز باید حذر کرد، دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه !
57- ضرب المثل از شما عباسی، از ما رقاصی !
58- ضرب المثل اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد !
59- ضرب المثل گیسش را توی آسیا سفید نکرده !
60- ضرب المثل فارسی گابمه و آبمه و نوبت آسیابمه !
61- ضرب المثل گاوش زائیده !
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
در ادامه شما را برخی از ضرب المثلهای انگلیسی آشنا می کنیم:
1. A bad workman always blames his tools.
معنی : یک کارگر بد همیشه ابزارهای خود را مقصر می داند.
مفهوم : این ضرب المثل وقتی استفاده می شود که کسی کیفیت تجهیزات خود یا سایر عوامل خارجی را هنگام انجام یک کار ضعیف مقصر می داند.
2. Absence makes the heart grow fonder.
معنی : غیبت باعث می شود قلب دلیرتر شود.
مفهوم : وقتی افرادی که دوستشان داریم با ما نیستند ، ما آنها را حتی بیشتر دوست داریم.
3. A cat has nine lives.
معنی: یک گربه نه جان دارد.
مفهوم: گربه می تواند از وقایع به ظاهر کشنده زنده بماند.
4. Actions speak louder than words.
معنی : صدای اعمال بلندتر از کلمات است.
مفهوم : اعمال بازتاب بهتر شخصیت است زیرا صحبت کردن درباره چیزها آسان است ، اما عمل کردن به آنها دشوار است.
5. Adversity and loss make a man wise.
معنی: سختی و ضرر ، انسان را خردمند می کند.
مفهوم : ما در مواقع دشوار سریعتر از مواقع آسایش ، از عقل و خرد خود استفاده می کنیم.
6.A fool and his money are soon parted.
معنی: احمق و پول به زودی از هم جدا می شوند.
مفهوم : افراد احمق نمی دانند چگونه پول خود را نگه دارند.
7. A journey of thousand miles begins with a single step.
معنی : سفر هزار مایل با یک قدم آغاز می شود.
مفهوم : هرچقدر هم یک کار بزرگ باشد ، با یک قدم کوچک شروع می شود.
8. A leopard can’t/ doesn’t change its spots.
معنی :یک پلنگ نمی تواند لکه های خود را تغییر دهد.
مفهوم : یک شخص نمی تواند شخصیت ذاتی خود را تغییر دهد ، مخصوصاً شخصیت بد خود را.
9. All good things come to an end.
معنی : همه چیزهای خوب به پایان می رسد.
مفهوم : تجربیات خوب سرانجام به پایان می رسد.
10. All that glitters is not gold.
معنی : همه چیزهای براق طلا نیستند.
مفهوم : چیزهایی که از نظر ظاهری خوب به نظر می رسند ممکن است به همان اندازه ارزشمند یا خوب نباشند.
11. Always put your best foot forward.
معنی : همیشه بهترین پا را به جلو قرار دهید.
مفهوم : تا جایی که می توانید سعی کنید یا بهترین های خود را نشان دهید.
12. An idle brain is the devil’s workshop.
معنی : مغز بیکار کارگاه شیطان است.
مفهوم : اگر کاری برای انجام ندارید ، به احتمال زیاد به فسق فکر خواهید کرد.
13. A picture is worth a thousand words.
معنی : یک تصویر هزار کلمه دارد.
مفهوم : نمایش یا توضیح چیزی از طریق تصویر آسانتر از کلمات است.
14. Appearances can be deceptive.
معنی : ظواهر می تواند فریبنده باشد.
مفهوم : ظاهر بیرونی ممکن است آن چیزی باشد که شما معتقدید آن نیست.
15. A ship in the harbor is safe, but that is not what a ship is for.
معنی : کشتی در بندر بی خطر است ، اما این چیزی نیست که کشتی برای آن در نظر گرفته شده.
مفهوم : برای رشد و تحقق پتانسیل های خود از منطقه راحتی خود خارج شوید.
16. As you sow, so you shall reap.
معنی : همانطور که شما کاشتید ، بنابراین می توانید برداشت کنید.
مفهوم : اقدامات شما (خوب یا بد) تعیین کننده آنچه می گیرید، است.
17. Barking dogs seldom bite.
معنی : سگهایی که پارس می کنند به ندرت گاز می گیرند.
مفهوم : افرادی که به نظر می رسد تهدیدآمیز هستند به ندرت آسیب می رسانند.
18. Be slow in choosing, but slower in changing.
معنی : در انتخاب آهسته باشید ، اما در تغییر کندتر باشید.
مفهوم : بعد از دقت کافی چیزها یا افراد را انتخاب کنید ، اما پس از انتخاب ، مدت طولانی به آن بچسبید.
19. Beauty is in the eye of the beholder.
معنی : زیبایی در چشم بیننده است.
مفهوم : آنچه ممکن است برای یک شخص زیبا به نظر برسد ممکن است به نظر شخص دیگری زیبا نباشد.
20. Best things in life are free.
معنی : بهترین چیزهای زندگی رایگان هستند.
مفهوم : با ارزش ترین چیزها اغلب رایگان است.
21. Better late than never
معنی : دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
مفهوم : بهتر است چیزی را (شما می خواهید) دیر بدست آورید تا هرگز بدست نیاورید.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل باز فیلش یاد هندوستان کرد
کاربرد ضرب المثل: فیلش یاد هندوستان کرده به یاد گذشته، کسی، چیزی یا جای مورد علاقه خود افتادن و شوق بازگشت به آن پیدا کردن.
فیلش یاد هندوستان کرد یعنی پس از مدت ها یه گوشه نشسته و داره به جوونی هاش فکر میکنه .
یعنی همون وقتی که داره همه سختی ها و مشکلاتی که توی زندگی پشت سر گذاشته رو مرور می کنه یهو یاد روزایی می افته که هیچ سختی تو زندگیش نبود .
داستان ضرب المثل:
فیل یکی از حیوانات رایج در هندوستان است که بیشتر مردم از این حیوان برای حمل و نقل بارهای خود استفاده می کنند و به عنوان یکی از جاذبه های کشور نیز به حساب می آید و مردم جهان از سرتاسر دنیا می روند تا از این حیوان بزرگ اما دوست داشتنی دیدن کنند.
یکی از نکاتی که در مورد فیل ها حائز اهمیت است هوش و حافظه ی فیل ها است به طوری که فیل ها هرگز کسی را که با او دیدار داشته اند را فراموش نمی کنند و یا هرگز مکانی را در آنجا بوده اند از یاد نمی برند.
نقل شده است که یکی از تاجران بلند آوازه ی کشور هندوستان سفر می کند و از برای کسب درآمد فیلی را خریداری می کند تا با بردن آن به جای جای جهان از آن درآمدزایی کند و به قول معروف پول حسابی به جیب بزند اما بعد از گذشت چند ماه که فیل را به اینطرف و آنطرف می برد، فیل گوشه گیر شد و گوشه ایی می نشست و دیگر بلند نمی شد.
تاجر از این اوضاع به ستوه آمده بود طبیب های شهر را خبر کرد اما از هیچکس کاری برنیامد، از میان آنها طبیبی خبره و با تجربه به تاجر گفت که شاید فیل یاد هندوستان کرده و دلش برای شهر و دیار خود تنگ شده است. تاجر که اوضاع را خراب دید و روز به روز از درآمدش کم می شد تصمیم گرفت قبل از ورشکستگی چاره ایی بیندیشد و راهی بیابد.
به همین جهت بار سفر بست و به هندوستان بازگشت. تا فیل دیگری خریداری کند اما همین که به هندوستان رسید متوجه شد که فیل پاهایش را محکم به زمین می کوبد و خرطوم خود را تکان می دهد. مانند آنکه فیل از شادی می رقصد آن موقع بود که تاجر به یاد حرف طبیب افتاد و فهمید که فیل تنها یاد هندوستان کرده بود و هیچ مشکلی نداشت.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آواز خر در چمن
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آواز خر در چمن این ضرب المثل در مواردی بکار میرود که شخص فکر میکند تواناتر از دیگران است.
داستان ضرب المثل:
در زمان های قدیم که خانهها حمام نداشتند، هر محله یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده میکردند. این حمامها سقفهای بلند و گنبدی داشتند و حوضچهای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن میریختند، حمام بخار میکرد و صدا خیلی خوب در حمام میپیچید.
یک روز صبح زود یک مرد به حمام عمومی رفت و دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است. مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدایش که در فضای حمام میپیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را میشست با صدای بلند هم آواز میخواند. کمی که گذشت با خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمیکردم؟ من با این صدای دلنشین میتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم.
مرد بهترین لباسهایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. اجازه دیدار حضوری پادشاه را گرفت. او به اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم. اما امروز آمدهام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.
مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز لحظه ای نگذشته بود که همه حاضرین گوشهایشان را گرفتند . مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.
مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمرهی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید. پادشاه دستور داد تا خمرهای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقعاش را داشته نیست. مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره میکند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.
نگهبانان ترکهها را در خمره میبردند، تر میکردند و به تن و بدن مرد میزدند. با هر ضربهای که مرد میخورد میگفت: خدا رو شکر پادشاه که میدید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر میکند، از مرد پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه میخوری، پس چرا خدا را شکر میکنی؟
مرد گفت: خدا را شکر میکنم که اینجا و در خمرهی نصفه آب خواندم. من میخواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم. اگر آنجا میآمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینهی حمام صادر میکردید، من زیر ضربات ترکهها میمردم.
پادشاه از جواب هوشمندانهی مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشی کرد.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خودش را بیار ولی اسمش را نیار
داستان ضرب المثل:
ملک علاء الدین از فرمانروای سلسله غوریان قصد بهرامشاه کرد و بهرامشاه با او در کنار آب باران مصاف داد. بهرامشاه با وجود این که دویست فیل جنگی داشت از علاء الدین شکست خورد و شب از شدت سرما به خانه دهقانی پناه برد.
گفت: طعام چه داری؟
مرد دهقان پنیر و پونه لب جویی آورد. چون تناول کرد به استراحت مشغول شد و از دهقان روانداز طلب کرد.
نمدی به او دادند، و گفتند برو و آن گوشهی چادر بخواب. بهرامشاه که توقع چنین رفتاری را نداشت و میخواست به واسطهی موقعیت اش بهترین غذا و بهترین جای چادر بخوابد خیلی ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپیچد و بخوابد، مرد دهقان که خیلی خسته بود، نمد را به دو خود پیچید و خوابید.
ساعتی از شب که رفت، سرما بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پیچید تا بخوابد، کمی خوابید ولی پس از مدتی دوباره از شدت سرما و لرز بیدار شد، هرچه نگاه کرد چیزی برای گرم کردن خود پیدا نکرد. شروع کرد به داد و بیداد که این چه رسم مهمان نوازی است.
دهقان گفت اگر میخواهی پالان خر آن گوشه هست آن را میخواهی برایت بیاورم. مرد ناراحت شد و هیچ نگفت و خواست بخوابد ولی نتوانست سرما به حدی بر او غلبه کرد که گفت: باشه خودش را بیار، ولی اسمش را نیار.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
داستان ضرب المثل:
روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربهای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچهای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل های تاریخی
کاربرد ضرب المثل از هفت خان رستم گذشته :
وقتی شخصی برای رسیدن به هدفی موانع بسیار سختی را پشت سر میگذارد این ضرب المثل به کار میرود.
داستان ضرب المثل:
کیکاووس در اقدامی جسورانه با لشکری به سمت مازندران عازم شد تا دیو سپید را از میان بر دارد امّا او از دیو سپید شکست خورد. دیو سپید چشم آنها را نابینا کرد و آنها را در سیاهچالهای تاریک و وحشتناک زندانی نمود کیکاووس مخفیانه قاصدی نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به کمک آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در میان گذاشت. رستم تنها با رخش، بسوی مازندران روانه میشود، تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوری رسید.
خان اول: نبرد رخش با شیر
رستم راه دو روزه را در یک روز پیمود؛ به همین دلیل گرسنه شد و خواست تا استراحت کند.
اما آن نیستان بیشه? شیری بود که در نیمههای شب آن شیر به لانهاش بازمیگشت. هنگامی که رستم در خواب عمیق فرو رفته بود شیر به رخش حمله کرد و رخش خروشید سُمهایش را بر سر شیر کوبید و دندان بر پشت شیر فرو برد و آنقدر شیر را به زمین زد تا جان بداد.
خان دوم: گذر از بیابان خشک
پس از گذشتن از خان اول، با طلوع خورشید، رستم از خواب بیدار شد و تن رخش را تیمار کرد و زین کرد و بهراه افتاد. بیابانی بیآب و علف و سوزان در پیش بود گرما چنان بود که اگر مرغ از آنجا گذر میکرد در هوا بریان میشد. رستم پهلوان از شدت تشنگی به ستوه آمده.
همچنان میرفت و با خدا در نیایش بود؛ اما روزنه? امیدی پدیدار نبود هرلحظه توانش کمتر میشد. مرگ را در نظر مجسّم میکرد
در این رویاء بود که تن پیلوارش سست شد و ناتوان بر خاک تفتدیده افتاد. همانگاه میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری در این بیابان داشته باشد. دوباره نیروی خود را جزم کرد و بلند شد در پی میش به راه افتاد. میش وی را به آبشخوری رهنمون ساخت و از مرگ حتمی نجات یافت. رستم دانست که این کمک از سوی خداست. او از آب نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و او را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت. گوری را شکار کرد و بریان ساخت و بخورد و آماده? خواب شد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت : «مبادا تا من خفتهام با موجودی بستیزی یا شیر و پلنگ پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خان سوم: کشتن اژدها
رخش تا گرگ و میش هوا به چرا مشغول بود. اما مکانی که رستم در آنجا خوابیده بود لانه اژدهایی بود که از ترس آن هیچ جنبندهای یارای گذشتن از آن دشت را نداشت. وقتی اژدها به خانه? خود بازگشت، رستم را در خواب و رخش را در چرا دید و به سوی رخش حملهور شد.
رخش بیدرنگ به بالین رستم شتافت و سم خود را بر زمین کوبید شیهه کشید. رستم از خواب گران بیدار شد آماده نبرد شد امّا چیزی نیافت کمی از رفتار رخش آزرده گشت. اژدها ناگهان ناپدید شده بود رستم به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. به رخش خروشید که چرا بیهوده او را از خواب بیدار کردهاست و دوباره سر بر بالین گذاشت و خوابید. اژدها دوباره از تاریکی بیرون جهید. رخش باز به سوی رستم تاخت و سم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک کرد. رستم بیدار شد و بر بیابان نگاه کرد و باز چیزی ندید. سومین بار اژدها پدیدار شد که از نفسش آتش فرو میریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما نمیدانست چهکار کند چون اژدها زورمند بود و رستم خشمگین. چارهای نداشت به بالین رستم دوید و خروشید و جوشید و زمین را به سم چاک کرد. رستم از خواب گران برجست و با رخش برآشفت. اما این بار اژدها نتوانست گردد و رستم در تاریکی شبهه او را دید. تیغ از نیام کشید به سوی اژدها آمد و به اژدها حمله کرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاویز شد که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از کار رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین جاری شد و تن اژدها چون لخت کوهی بیجان بر زمین ماند. رستم خدا را یاد کرد و سپاس گفت. در آب سر و تن را بشست، سوار رخش شد و به راه افتاد.
خان چهارم: زن جادوگر
رستم شاد و پویا راه دراز را میپیمود تا به چشمهساری پر گل و سبزه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه دید که برههای بریان شده و دیگر خورشها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی مینمود. رستم خوشحال و بیخبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تله? اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت .آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهره? جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانیاش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد.
خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد. رستم از خواب برخاست و گوشهای دشتبان را کنده و کف دستش نهاد. دشتبان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.
خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
رستم و اولاد به کوه اسپروز یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون تاریکی شب سر رسید از جانب شهر مازندران خروشی برآمد و به هر گوشه شهر شمع و آتشی افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه? ارژنگدیو است که هر از گاهی فریاد برمیآورد. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. رستم با حملهای برقآسا سر ارژنگدیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگدیو نیز از ترس پراکنده شدند.
سپس رستم و اولاد به سمت محلی رفتند که نگهداری کاووس و سپاهیانش بود و آنان را از بند رها ساختند. کاووس رستم را به محل دیو سپید رهنمون ساخت و رستم با اولاد به سمت غاری که محل زندگی دیوسپید به راه افتادند دیو را هلاک نموده باز گشتند.
ریشه تاریخی ضرب المثل از هفت خان رستم گذشته
خان هفتم: جنگ با دیو سپید
در خان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیوسفید در آن قرار داشت، رسیدند. شب را در حوالی آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به نگهبانان غار حملهور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک بیبن شد. در غار با دیوسپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.
دیوسفید مسلح به سنگ آسیاب، کلاهخود و زرهآهنی به جنگ رستم شتافت رستم یک پای او را از ران جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم در گلاویز بود و نبردی طولانی میان آندو صورت گرفت که گاه رستم و گاه دیو بر یکدیگر چیره میگشتند. در پایان، رستم با خنجر دل دیو را شکافت و جگر او را برای مداوای چشمان کم سو شده? کیکاووس درآورد.
دیوان کوچک با مشاهده? صحنه فرار را بر قرار ترجیح دادند. جگر دیوسفید را رستم نزد کاووس نابینا آورد و قطرهای از خون جگر به چشمان کاووی چکاند و نور به دیدگان وی بازگشت. سپاهیان ایران نیز همگی بینایی خود را بازیافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند
کاربرد ضرب المثل:
" کوتاه خردمند به که نادان بلند " در متنبه کردن کسانی که تنها ملاک آنها در ارزیابی افراد، ظاهر آنهاست، همچنین، در بیان شرافت و برتری عقل و دانش به کار میرود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهای شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی. باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند. شنیدم که مُلک را در آن مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند، اول کسی که به میدان درآمد، این پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک. طایفهای آهنگ گریز کردند، شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل گدازاده ، گدازاده است تا چشمش کور در نکوهش افراد نااهل و بدذات که هدایت و تربیت در آنها مؤثر نیست، به کار میرود.
داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور :
روزی پادشاهی از یکی از معابر پایتخت خود میگذشت. چشمش به دختری افتاد که در کشور حُسن، بیهمتا بود و در شیوه دلبری گوی سَبَق از حور و پری میربود، ولی گدایی میکرد. پادشاه فرمان داد تا او را به حرمسرا بردند و در زیر نظر آموزگاران به تعلیم و تربیتش پرداختند و وسایل زندگانی و معاشش را از هر جهت آماده ساختند.
دخترک نیز بر اثر ذکاوت فطری روز به روز بر مدارج علم و مراتب کمالش میافزود. دو سه سالی گذشت. روزی گذر شاه به خانه دختر افتاد. همین که چشمش به او افتاد، مهرش به او بجنبید و او را به عقد زناشویی خود درآورد. دختر به این شرط راضی شد که در مواقع صرف غذا، وی را تنها گذارند. شاه این شرط را پذیرفت.
شام و ناهار دختر را همان طوری که خود خواسته بود، همه روز جداگانه میدادند و دختر در اتاق را به روی خود میبست و سپس سرگرم صرف غذا میشد. اندکاندک این رفتار دختر توجه شاه را جلب کرد و به یکی از پرستاران دستور داد در کمین وی بنشیند و دلیل تنها غذا خوردن وی را دریابد. پرستار خود را در پس پردهای نهان ساخت.
همین که سفره دختر را گشودند، وی هر یک از ظروف خوراک را برداشت، در یکی از طاقچههای غرفه چید. آنگاه جلوی هر یک از طاقچهها میرفت و در برابر ظروف میایستاد و دست خود را دراز میکرد و با آهنگ ذلتباری میگفت: «ای، تو خدا یک تکه!» این را میگفت و لقمهای برمیداشت و با نهایت حرص و ولع در دهان میچپاند. پرستار نزد پادشاه رفت و ماجرا را برای او نقل کرد. پادشاه از پستی طبع وی به شگفت آمد و گفت: گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل دزد باش و مرد باش
کاربرد ضرب المثل دزد باش و مرد باش:
ضرب المثل دزد باش و مرد باش کنایه از اشخاصی است که اگر کار اشتباهی انجام میدهند اما اصول انسانیت و جوانمردی را زیر پا نمیگذارند.
داستان ضرب المثل دزد باش و مرد باش:
در دورهای که محل اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر بنا به نوع مصالح ساختمانی در دسترس، آب و هوای آن شهر و بزرگی شهرها متفاوت بودند.
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی وجود داشت که بسیار معروف بود و دلیل شهرت این کاروانسرا به جز بزرگی و اتاقهای زیادش، دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن به آنجا جلوگیری میکرد.
بازرگانان و تجاری که شب را در این کاروانسرا میماندند با خیال راحت شب را در آنجا استراحت میکردند و فردا به راه خود ادامه میدادند. سه دزد که آوازه امنیت این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، در ضمن درها نگهبان شبانه روزی دارند و نمیتوان از آن وارد شد. به همین دلیل شروع به کندن زمین کردند. چند روزی طول کشید تا پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و درنهایت از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
همه چیز برای برهم زدن آوازهی امنیت کاروانسرا آماده بود فقط کافی بود شبی وارد کاروانسرا شوند و اموال بازرگانان را سرقت کنند. همین طور هم شد، آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند. مأموران هرچه گشتند نشانهای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. خودش بیاید اعتراف کند وگرنه همه را مجازات میکنم.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه ناکرده شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس جلو رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم و بعد از برداشتن اموال مسافران از همان مسیر دوباره برگشتم. حاکم خودش بر سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید از اینجا که چیزی پیدا نیست.
دزد گفت: کسی را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای که در میانهی چاه حفر شده را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته ولی دیگر فایدهای نداشت چون دزد باز هم از آن تونل استفاده کرده بود و از مهلکه جان سالم به در برده بود.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همین موقع یکی از تجاری که اموالش در کاروانسرا به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود. اموال دزدی نوش جانش. با اینکه دزدی کار درستی نیست ولی من اموالم را بر او حلال میکنم.