نوشته شده توسط: الهه ناز
(لطفا اول عارفانه 1 را بخوانید و این مطلب بمناسبت چند روز عید است و سال نو 87 مبارک.)
نوشته شده توسط: الهه ناز
38. سخن اول :
نمی دانم چه میخواهم بگویم، غمی در استخوانم نهفته است.
نمی دانم دنبال چه میگردم، شاید حقیقت.
خدایا، جز تو پناهی ندارم.
خدایا، در سرای تنهایی و بی کسی ازهمه بریدم و به تو هم نرسیدم. فقط تو درد من رو میدانی.
چه کنم با دل تنها، چه کنم با این همه درد؟
دل من ای دل
خدایا، درون سینه ام دردی است خون بار که مانند گریه میپیچید در گلویم. سرنوشت من مثل کتابی است که سرانجامش رو فقط خودت میدانی قصهای است که نه آغازش رو من شروع کردم و نه پایانش.
خدایا، می دونم اینقدر گناه کارم که حتی لایق جهنمت هم نیستم ولی چه کنم که هنوز امید به عفو و بخشش دارم.
خدایا، میدانم خودت همه درد هام رو میدونی.
خدایا، کمکم کن. تویی که در تنهاییهام همیشه کنارم بودی و هستی چون من جز تو کسی رو ندارم. خودت میدونی دلم چرا گرفته؟ نه به خاطر نرسیدن به چیزهای که دنبالش بودم، نه قسم به خودت که اگر تا تو نخواهی من لب از لب بر نخواهم داشت. قسم به خودت که میدونم صلاح بندهات را بهتر از خودش میدونی ولی ای خدای من دلم از بندههات گرفته، اونهای که ادعای با تو بودن دارن ولی …
اونهای که همیشه ادعای بندگیات دارن ولی ….
اونهایی که غرق در ظاهر تو شدن و حتی به کلام توهم ارزش قایل نمیشن، اونهایی که ادعای ایمان تورو دارن و نه غرق در غرور و خودخواهی خودش هستن، اونهای که به ظاهر قضاوت میکنن و…
خدایا، خودت میدونی در این عمر کوتاهی که داشتم جز به تو نیاندیشیدم. درسته گناهان زیادی انجام دادم که حتی الان حتی فکرشون هم ازارم میدن. ولی تو با بخشندگیات همه رو پوشاندی .
خدایا، خودت میدونی همیشه سعی کردم کار و مشکل دیگران رو حل کنم چون اعتقادم این بود که خودت خواستی که من واسطه حل مشکلشون باشم، خودت میدونی چیکارها کردم، چه زندگیها رو از نابودی نجات دادم و چه مشکلاتی از دوش دیگران برداشتم در حالی که خودم کوهی از مشکل بودم و دم بر نیاوردم. خودت سرگذشت من رو از آغاز میدونی. خودت میدونی زندگی من کتابی هزار صفحه ای هم کم میاره.
خودت میدونی چند بار تا مرز سقوط رفتم و تو نجاتم دادی و فقط خودت بودی که بندهات رو تنها نزاشتی و مادرم فاطمه زهرا (س) که بینهایت دوستش دارم.
مادر، دستم رو بگیر تویی که همیشه و همه جا با توسل به نام مبارکت مشکلاتم حل شده، تنهایم نزار. مادر، خودت میدونی چقدر بهتون ارادت دارم و شاید تنها ارزوم این باشه که عفو بخشش شما رو ز قیامت نصیب من هم بشه. مادر، فرزند کوچیکتون همیشه بهتون نیاز داره، همیشه تا ابد. (سید احمدیپناه)
39. توصیه دوستانه: فرق بین روزگار و آموزگار
«آموزگار درس میده و بعد امتحان میگیره ولی روزگار اول امتحان میگیره و بعد درس میده.»
40. توصیه دوستانه: «در هیچ شرایطی امید را نباید از دست داد.»
41. توصیه دوستانه: «هروقت از خدا چیزی خواستی و بهت داد حکمت است و هروقت از خدا چیزی خواستی و بهت نداد رحمت است.»
پایان
نوشته شده توسط: الهه ناز
35. سیاه و سفید
نمی دونم چرا همیشه ما آدما همدیگر رو سیاه وسفید میبینیم؟ اونهایی که هم فکر و نظر ما باشن سفید و خلافش رو سیاه، مگه نمیشه خاکستری بود دنیایی بین سیاه و سفید، مگه نمیشه متعادل بود و همه رو دید، جدای از رنگ دین و اعتقاد و مسلکشون و چرا؟ همیشه عادت کردیم به ظاهر آدما قضاوت کنیم، اگه چهره غلط اندازی داشت، اگه خودش به ظاهر اون چه که ما میخواهیم نشون میداد، اون وقت میشه گفت: خوبه، مگه میشه مرز آدما رو با نگاه تعیین کردو چرا این حرفا رو میزنم؟
می دونید دوستان، شده خیلیها اومدن بهم گفتن؟ تو دیگه کی هستی ؟
از طرفی ادعا مومن بودن داری و از طرفی کلی خواننده خارجی و ایرانی میشناسی یا به فلان بازیگر علاقه داری یا فلان کار میکنی؟ خیلیها هم اومدن وگفتن؟ تظاهرنکن و اصلا اهل این حرفا نیستی ؟ میدونید هر چیزی به جنبه آدما بستگی داره؟ مگه نمیشه فیلم ببینی، رمان عشقی بخونی، موسیقی گوش بدی ولی آدم هم باشی !
راستش شاید آدم عجیبی باشم چون دوستام ازهمه جوری هستن؟ تحصیل کرده و بیسواد، مهندس ، دکتر، پولدار، بیپول، کاسب، از بالاشهر از پایین شهر، بچههای مشیریه، افسریه، راه آهن، جوادیه، نازی آباد، تا شهرک غرب، پونک ووووو
آدمهای که عشق لاتی دارن عشق لایی کشیدن با پیکان، یا از اون مذهبیهای آتیشی هستن که آشوب به پا میکنن، اونهای که بچه مثبتن و به قولی بچه درس خونن هستن، ی سریهاشون ورزشکارن و بچههای باشگاه، ی سریهاشون هم همکلاسی و بچه دانشگاه، بچه های هیات-بچههای مهدیه تهران که کوچیکیهام رو اونجا گذروندم یادش بخیر مهدیه قدیمی خونه آقای کافی، ی سریها بچه محلهای قدیم و ی سریهاشون هم رفیق کاری ووو
آدمهای که بعضیهاشون نه از سن، هم سنم هستن و نه من اندازه مقام و شخصیت اجتماعی اونها.
می دونید دوستان، صفا و صداقت ارزشش بیش از اینهاست که خودمون و به بهای اندکی بفروشیم، شاید علت این که میشه گفت دوستام بهم اعتماد دارن و حرفاشون رو بهم میزنن همین باشه خیلی ها اومدن و گفتن توخیلی ها رو میشناسی و ارتباطات خوبه، همه هم بهت اعتماد دارن، بیا عضو نت ورک شو بیا و گلد کویستی شو، نمی دونم صدها مثل اینا، ولی ارزش اعتماد دوستانم به بهای ناچیزی که می خواستن بهم بدن
نمی ارزید. نمی دونم کدوم یکی از شما که نوشته های من رومیخونید به لیست دوستان توجه میکنید؟ اونهای که اضافه میکردم و بعد از مدتی حذف میشدن تعدادی که بالا میرفت و دوباره کم میشد و همیشه هم توی یک حد باقی میموند، چون دوستی رو توی تعداد و رقم نمیدونم ارزش ی دوست خوب رو توی صداقت کلام و اعتماد دو طرفه میدونم، شاید بعضی بگن، آخه دنیای مجازییه، نمیشه بهم اعتماد کرد. آره قبول دارم تو دنیای مجازی هستیم و معلوم نیست طرفمون وآقعا همونی هست که میگه؟ ولی دوستان، آدما رو از قلبهاشون میشه شناخت، نه از کلام وچهره. وقتی با ی نفر ی کلمه حرف بزنی میفهمی چیکارهاس، اهل بخیه است یا ...
دوستی داشتم که بعد از سه سال یک روز من رو توی خیابون دید، راستش خودش من رو شناخت، من نشناختمش، چون کلی عوض شده بود، اون بچه شر و 110 کیلویی حالا شده بود بچه سر به زیر و آروم، داداش مشتی بود و با مرام و معرفت، من رو رسوند و گفت: قراره به زودی ازدواج کنه. تعجب کردم، آخه اهل این حرفا نبود ولی خودش میگفت سرش به سنگ خورده و راهش رو عوض کرده. همین دیروز بود که باهام تماس گرفت و به عروسیاش دعوت کرد. راستش این قضیه ی چیزهای رو بهم فهموند: این که به مرام و معرفتش پی بردم، اینکه نمیشه همیشه به ظاهر آدما قضاوت کرد، و اینکه فقط اوست که به سر ضمیر ما آگاهست و فقط اوست که قادره تشخیص بده ما آدما چه جوریایم. خواستم همین جا از دوستانی که بهم اعتماد کردن و اونهای که به هر دلیلی لایق اعتماد ندونستن، تشکر کنم و برای همشون آرزوی شادی، سلامت. (سید احمدیپناه)
36. یادش به خیر وقتی بچه بودیم
یادش بخیر وقتی بچه بودیم، آسمون رنگ دیگهای داشت، دنیا برامون جای دیگه ای بود، زندگی برامون توی دوچرخه سواری - بازی با بچه محلها - دعواهای بچگونه و... دویدن و شاد بودن خلاصه میشد. فراق ازهمه دوروییها، بدیها و آلودگیها، دنیای کوچیکی داشتیم پر از شادی و سادگی.
یادش بخیر تیم فوتبال میدادیم با سایر محلهها بازی میکردیم مثلا برای خودمون ی جام درست کرده بودیم، چه شوری داشتیم، وقتی ی گل میزدیم وای چقدر داد و بیداد راه میانداخیتم همسایهها از دستمون دیونه میشدن.
یادش بخیر چقدر شیشه شکستیم و چقدر فحش شنیدیم، چقدر این گنجیشکهای بیچاره رو با تیر و کمون میزدیم، لونه مورچهها رو آتیش میزدیم. وای خدایا چقدرکار بد میکردیم.
برای خودمون ی هیئت کوچیک درست میکردیم با همون صفای و سادگی بچهگی و ماه محرم عزاداری میکردیم.
یادش بخیر دوستیهامون جدای از حساب و کتا ب و سود و زیان بود، اگه با کسی دوست میشدیم جونمون هم بابت رفاقت میرفت، یاد اون روزهایی که بمباران میشدیم و میرفتیم پناهگاه، یاد دعواهایی که تو مدرسه میکردیم دار و دسته داشتیم، یاد اون روزهایی که بابت شیطونی یه لنگ پا پشت درکلاس وای میایستادیم تا اقا ناظم دلش بسوزه و... اخ یاد کتکهایی که میخوردیم تا آدم بشیم، یاد اون روزها به خیر.
وقتی بزرگ میشیم، وقتی پشت لبمون سبز میشه، و به قولی کم کم به سوی مرد شدن میریم دیگه انتظارها ازمون فرق میکنه، دیگه مسئولیت نمیزاره که مثل قبل باشیم. جداییهای خواسته و ناخواسته، دوستیها رو کم رنگ میکنه. وقتی زبان ادما با پول عوض میشه. وقتی دوستی و رفاقت جاش رو با ریا و تزویر برای رسیدن به هدفهامون عوض میکنه، آرزو میکنیم که ای کاش دوباره بچه میشدیم، کاش برمیگشتیم به روزهای خوش گذشته و دوباره با خودمون میگیم اون روزهای کودکی یادش بخیر. (سید احمدیپناه)
37. سلام خدا جون
امروز بدجوری دلم گرفته بود، خودت میدونی چرا؟ از دست آدمهایی که غرق در غرور نخوت خود شوند. از دست آدمهایی که ادعای ایمان تو رو دارن ولی حتی از مرام و معرفت تو بویی نبردن. آدمهایی که تو بهشون نعمت دادی، قدرت دادی، شوکت دادی و حیف که قدر خودشون رو نمیدونن.
خدا جون، دیگه ناراحت نیستم چون حداقل فهمیدم اگه من چیزی ندارم
حداقل تو رو دارم، فهمیدم به من چیزهای اعطا کردی که باید حتما قدرشون رو بدونم و اگه چیزی رو هم لایق رسیدنش نبودم از کمی ظرفیت خودم بوده و نه از جود و بخشش تو، ولی همیشه ی چیزی برام سوال مونده؛ چرا آدما وقتی دستشون به جایی میرسه، دیگه تو رو فراموش میکنن؟ چرا وقتی بهت نیاز داریم یاد تو میافتیم؟ چرا وقتی دلمون تنگ میشه به سراغت می یایم؟میدونم همیشه و همه جا باهامونی ولی بعضی وقتا این رو فراموش میکنیم.
خدایا، بابت همه چیز ممنونم و شکرت (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
33. دوباره تنهایی
وقتی سکوت دوباره به سراغمون میاد، وقتی دلتنگیهامون جایی برای بقیه نداشته باشه، وقتی فکر کنی هیچ کسی نیست صدات رو بشنوه! وقتی احساس کنی توی این دنیای بزرگ تک و تنها هستی درست مثل ی جزیره دور افتاده توی قفسی از سنگ و آهن اسیری و خودت رو به دیوارهاش می زنی ولی راه فراری نداری دیگه هیچ چیزی برات رنگی نداره همه رنگها میشن سیاه و تاریک، وقتی همه آدمهایی که میشناسی یا دوستشون داری همه توخالی و پوچ میشن، وقتی دیگه کسی نموده که بهش اعتماد داشته باشی به شونهاش تکیه کنی، دلت میگیره میخواهی داد بزنی، میخواهی گریه کنی ولی دیگه اشکی برات نموده، میخواهی بیخیال همه چی بشی، ولی بازم نمیتونی؟ بغض راه گلوت رو فشرده و بازم سکوت ... تنها دوای دردهات میشه، دلهای سنگی مگه جایی برای دوست داشتن میگزاره؟ آدمایی که غرق در غرور و خودخواهی خودشون شدن، آدمهایی که جز خودشون کسی رو نمیبین، حتی توی نزدیکیشون، آدمهایی که قدر محبت و نیکی رو نمیدونن، قدر دوست داشتن صادقانه رو درک نمیکنن، کسایی که همیشه پر توقع بودن، دوست داشتن برای رسیدن به هدفشون همه چیز رو زیر پا بزارن حتی دل آدمها، دل شکوندن براشون از آب خوردن هم راحتره ؟
به قول شاعر:
چه کنم با دل تنها
چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد
دل من ای دل من
خدایا این ماه هم گذشت
ماه رحمتت
ماه بخشندگی
ولی هنوز هم رو نبخشیدم
هنوز اونی هستیم؟ که بودیم
خدایا
کمک کن بخشنده باشیم ودل رحم
قدر هم رو بدونیم
گذشت داشته باشیم ودر پیشگاهت شاکر
یا حق (سید احمدیپناه)
34. به کجا چنین شتابان؟
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به هیچ به پوچ به سرابی که از دور خوش بود رنگی بود دلفریب به دنیایی که آدماش غرق خودشون بودن هرکسی برای خودش میدوید برای رسیدن به همون سراب که تو دنبالش بودی حالا که رسیدی دیگه رمقی برات نموده همه جونت رو ازت گرفتن دیگه لذت رسیدن و بدست آوردن برات مفهومی نداره رفتیم و رفتیم تا به سرزمین قصهها رسیدیم دنیایی توی خواب و رویا دنیایی که آدماش آدم نبودن فرشته بودن، فرشتههای از جنس بلور با بالهای طلایی، همه شاد و خندون، همه دلهاشون پر از مهربونی و صفا، قلبهاشون برای هم میتپید هم رو تو آغوش میکشیدند بالهاشون رو سایه هم میکردن، رنگهاشون قدهاشون چشمهاشون بالهاشون و همه چیز شون با هم فرق داشت ولی دلهاشون یکرنگ و صمیمی بود برای هم جون میدادن، وقتی بال یکشون زخمی میشد بقیه شون، دورش میچرخیدن هرکسی کاری میکرد تا از غم اون کم کنه، دلهاشون بقدری شفاف بود که وقتی میخواستن هم رو ببینن به قلب هم نگاه میکردن، رسیدن براشون معنی نداشت رقابتی بینشون نبود چون همشون کنارهم راضی و شاد بودن و از داشتههاشون راضی. وقتی مسیری رو میریم، بعضی وقتا به گذشته نگاه کنیم به عقب، به جایی که شروع کردیم، نکنه رسیدن به بعضی چیزها مارو نگاهمون دنیامون رو عوض کنه، نکنه با گرفتن مدرک همه رو بیسواد ببینیم، نکنه اگه روزی تو بازومونه همه رو ضعیف ببینیم، نکنه اگه ثروتی داریم همه رو فقیر ببینیم، نکنه وقتی شکل و قیافهای داریم بقیه رو زشت ببینیم، نکنه فکرکنیم همش خودمون بودیم که تلاش کردیم و زحمت کشیدیم؟ اون وقته که دوباره برگشتیم به جای اولمون، اونجایی که هیچ بودیم، شاید به خیلی چیزها رسیده باشیم ولی به خودمون نرسیدیم به اونی که باید باشیم ونبودیم، وقتی دلهایی رو شکستیم تا به هدفمون برسیم، ارزشهای که زیر پا گذاشتیم تا به چیزی که میخواهیم برسیم، وقتی برای رسیدن همه رو فدا کردیم تا فقط برسیم. اون وقته که دنیا برامون عذاب میشه، میشه جهنم، جهنمی که خودمون ساخت (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
31. آدمها چقدر زود فراموش میشن!
وقتی سنگ لحد رو میزارن و بعد خا ک رو میریزن و بستگان باناله زاری دور میشن. وقتی نهایت اون که یاد شون بمونه کسی که این زیر خوابیده ی روز بینشون بوده مثل خودشون زندگی میکرده و نفس میکشیده شاید به یک سال هم نمیرسه. و زود مثل باد پاییزی فراموش میشیم.
چند روز پیش تصمیم گرفتم ی سری به بهشت زهرا بزنم، جایی که سرای ابدی همه ماست. تو راه به این فکر میکردم میشه ی روز هم کسی به فکر من بیافته و دلش برام تنگ بشه؟ راستش بستگان زیادی اونجا ندارم و اگه دارم هم نه آدرسشون رو داشتم و نه اینقدر صمیمی بودیم که بخواهم هر چند وقت برم اونجا. به قول بزرگی که گفته هر وقت احساس غرور کردی ی سری به قبرستان بزن. فکرکنم بازم احساس غرور کردم تصمیم گرفتم خودم رو بشکنم و دلم رو سبک کنم، یاد آدرسی افتادم. شاید نه تا حالا دیده بودمش و نه میشناختمش ولی ی حس بود ی حس غریب برای این که به کسی که سالها فوت کرده بود و بازماندگانش قلب من رو شکسته بودن دلم از دستشون خون بود سری بزنم، با خودم گفتم درسته اونا این کار رو کردن ولی به هرحال این مادر تقصیری توی این کار نداشته، با زحمت زیاد پیداش کردم، فاتحه ای خوندم و درد دلی باهاش کردم، ازش خواستم هم به من و هم به بستگانش عنایتی کنه تا این کینه ها و بغض ها رفع بشه.
توی مسیر سری به قطعه هنرمندان و قطعه شهدا زدم، آدم وقتی از قطعه شهدا رد میشه ی حال عجیبی پیدا میکنه، انگار هزار تا چشم دارن نگاش میکنن، عکسها همشون زندهاند و دارن بهت زل میزنن از دور برای همشون فاتحهای فرستادم.
البته بگم، مقبره های خانوادگی که قدیمیها و پولدارها برای خودشون درست کردن هم از قلم نیندازیم، اینجا هم فاصله طبقاتی و چشم هم چشمی بازم کار خودش رو میکرد و قطعات نزدیکتر و اعیانیتر برای پولدارها و دور افتاده ها برای فقیر بیچارهها ؟ کلاس گذاشتن با مال و مکنت و ماشینو و......و که بماند هنوز فلسفه این اومدن و رفتنها رو نفهمیدم این همه آدم میان و میرن ولی نهایتش چی؟ جالب اینجاست که توی این چند سالها هروقت رفتم بهشت زهرا بارون اومده. عجیبه، پارسال که بارون تندی گرفت در به در دنبال ماشینی میگشتم تا سوارشم.
نمیدونم این آدمها به چه نیتی میان ولی عجیب اینجا بود که فقط حالشون شاید به چند دقیقه هم نکشه و بد میشن همون آدم قبلی؟ ازخودم که بگذریم خانوادهای رو دیدم که با بچه کوچیک بد جوری زیر بارون مونده بودن ولی هیچ کسی حاضر نمیشد که تا سر جاده سوارشون کنه. انگار آدما همشون شده بودن مثل سنگ لحد خشک و بی روح با خودم میگفتم هنوز بوی خاک از فضا جدا نشده، هنوز نالهها و زجههامون که تموم نشده شدیم همون قبل !!
چرا عادت کردیم همش کارهای تکراری کنیم. ظرف خرما و میوه رو بگیریم جلوه بقیه و طلب آمرزش کنیم. نمیشه برای شادی روح رفتگانمون هم شده دست بیچارهای رو بگیریم. دل کسی رو بدست بیاریم،
مشکل کسی رو حل کنیم، و...
شاید زیارت اهل قبور برامون شده ی تفریح و سرگرمی و یا پرکردن وقت و یا اینکه بخواهیم قافیه خالی نمونده باشه و ادای دین کرده باشیم. و شاید هم شد موقع برگشتن از دست فروشهای تو راه میوه و سبزی بخریم و بعدش بریم پارک برای تفریح، تا یک روزمون تموم بشه. روزیکه رفت و دیگه هرگز برنخواهد گشت. روزیکه از عمر نانوشتهمون یک ورق کم کرد.آدما زود فراموش میشن مثل روزهایی که میان و میرن، مثل لحظهها و ثانیههایی که زود میگذرن.
موقع برگشتن بود که با خودم گفتم: چنان باش که اگه زنده بودی به تو مهر ورزند و اگر مردی بر تو بگریند. (سید احمدیپناه)
32. برای ی لقمه نون
وقتی کمر خمیده نوجوان 13-12 ساله ای زیر بار کیسه گونی نون خشک و پلاستیک خم شده و خودش رو به سختی راه میبره و گوشه کوچه منتظر رفیقهاشه تا باهم برگردن رو میبینیم با خودت میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی چهره پر از دردپیر مرد رفتگری که تو سرما دستاش رو به هم میماله تا ی کم گرما بگیره تنش میلرزه ولی بازم جاروش رو روی دوش میگیره و سحرگاه خش خش جاروش از پنجره به گوش میرسه رو میشنویم با خودت میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی فریادهای مسافرکشهایی که هم انرژیشون رو توی صداشون جمع کردن و تا نیمه شب دنبال مسافر توی خیابون جار میزنن طوری که شیشهها میلرزن بازم میگی برای لقمه نونه.
وقتی معلمی رو میبینی سرتا پاش گچی شده و گلوش از اینکه اینقدر حرف زده گرفته غصههاش رو از چشمهاش میتونی بخونی و بازم خودش رو سرپا نگه میداره و کارش و با جان و دل انجام میده. بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی زن جوانی که صورتش رو گرفته و کنار خیابون جوراب و عروسک میفروشه وقتی نگاهای کنجکاو عابران با تحقیر و سرزنش و یا ... تحمل میکنه تا مشتریها بخواهن با ترحم چیزی ازش بخرن با خودت میگی بازم برای ی لقمه نونه.
وقتی توی بیمارستان سوپروایزر بخش رو میبینی که از خستگی رو میز خوابش برده وقتی بیدارش میکنی میگه دوشیفت پشت سر هم وایستاده ودیگه نا نداره بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی کارمندی رو میبینی که واسه پرداخت قسطها و بدهیهاش تا دیروقت اضافهکار میایسته وقتی میاد خونه بچهها همشون خوابن دلش لگ زده برای شام دور هم وخنده بچهها بازم میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی معلولی رو میبینی که با همه مشکلاتش غرفه ای رو میچرخونه وظهر که میشه پای مصنوعیاش رو زیر سرش میزاره و توی نماز خونه میخوابه، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی دختر جوونی رو میبین که صبح زود زده بیرون تا برای حقوق ناچیزی توی یک شرکت با همه خطراتش همه مشکلاتش و همه درد سرهاش کارکنه، بازم میگی برای لقمه نونه.
وقتی کارگری که توی چاپخونه با بوی رنگ و چسب و کلی سر وصدا بازم آواز میخونه وکارش رو میکنه، با خودت میگی بازم برای لقمه نونه.
وقتی جوونی با همه غرور و نجابت خودش رو مهندس اسکاج معرفی میکنه رو میبینی که توی اتوبوسها داد میزنه و میخواهد مردم ازش اسکاج بخرن، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی ماموری رو میبینی که از فرط خستگی و بی حالی سر چهارها این پا اون پا میکنه وزیر بارون سوتش قطع نمیشه این قدر دود خورده که نفسش در نمیاد، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی کارگر نانوایی رو میبینی که عرق ریزان توی گرمای تابستون با دستش خمیرو توی آتیش میزاره، بازم می گی برای ی لقمه نونه.
وقتی جونی رو میبینی که با مدرک لیسانس شده راننده تاکسی و از صبح تا شب توی خیابونها دنبال ی لقمه نونه. و....
وقتی اینا رو میبینی وقتی دردها رو می بینی وقتی کاری نمیتونی انجام بدی، اون وقته که فقط میتونی به هموش بگی خدا قوت. و با خودت میگی: مرد آن است که در کشاش قوس سنگ زیرین آسیاب باشد. (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
29. یک روز یک دیونه:
بهش میگفتن دیونه، میدونی چرا؟ اخه کدوم عاقلی با حال خرابش با تب ولرز وقتی که حتی بازور میتونه راه بره وقتی چشماش به سختی باز میشن صبح به این سردی پا میشه برای اینکه بیاد و فقط چند دقیقه بگه: من اشتباه کردم و پشیمونم؟ کدوم عاقلی حاضر میشه جایی بره که هیچی منتظرش نیست؟ در بازه و بازم مثل همیشه تلفن جای تو رو گرفته ؟ اونم 7.15 صبح بازم این تلفن ارزشش بیشتر از تویی بوده، نیم ساعت توی اتوبوس با اون حالت سرپا وایستادی که زود تر برسی؟ دیونه میدونه زیاد وقت نداره، شاید فقط یک ربع ولی نمیدونم وقتی میگه من پشیمونم و سرش و پایین میاندازه، چرا کسی نیست نزاره غرور مردونهاش رو بشکنه سرش رو بالا بگیره، ببوستش تا بیشتر از این شرمنده نباشه اونم به خاطر خواستهایی که فکر میکرده حقش بوده که شاید نیست. بازم وقتی تو همین مدت کوتاه میخواهد چند کلمه حرف بزنه بازم تلفن دیونه رو جا میزاره ؟؟ که شاید میتونست برای بعد هم بشه شاید ساعتی بعد ولی انگار نمیشه، چون دیونه همیشه چوب دیونگی اش رو خورده . دیونه فکرمیکنه خوب حتما حقشه این همه رنج ببینه؟ حتی کلمهای نشون بده که کسی اون رو میخواهد یا کسی منتظرش بوده که حرفاش رو میشنوه، دیده نمیشه. دیونه هنوز منتظره ولی ...
دیونه میره با کلی حرف نزده و کلی درد نگفته. دیونه رو همه جا میشناختند چون همیشه خلاف حرکت آب میرفت همیشه برخلاف همه بود. همه جا مسخرهاش میکردن همه بهش میخندیدن، همه سر به سرش میزاشتن. دیونه برای خودش شعر میگفت ترانه میخوند، خواب می دید . دنیایی داشت این دیونه که توش برای خودش خوش بود و شاد، ولی مگه میشد یعنی مگه میزاشتن. چیزهایی میشنید، چیزهایی میدید که دلش رو میسزوند. دیونه با خودش فکر میکرد چرا کسی حرفش رو نمیفهمه . داد می زد، ناله میکرد، زجزه میزد، میسوخت و کسی نبود حرفش رو بشنوه. تا آخرش فهمید: دیونه فهمید که دیونه نیست: عاشقه، ی عاشق تنها . (سید احمدیپناه)
30. جاده زندگی
تو مسیر زندگیمون وقتی قدم به جاده زندگی میزاریم، وقتی با اولین گریهمون چشم به دنیا باز میکنیم وارد جاده زندگی میشیم، جاده ای که نه آغازش دست ما بوده و نه پایانش . ما فقط رونده هستیم ومحرک .
توی جاده زندگی وقتی راه میفتیم اولش سرعتمون کمه؟ مثل کودکی که تازه را رفتن رو یاد میگیره. دوروبرمون رو خوب میبینیم، همه چیز رو قشنگ و جالب میبینیم. همین که ی کم پا به سن میزاریم سرعتمون زیادتر میشه، دیگه کم کم اطرافمون کمتر دیده میشه چون فکر وذکرمون شده جاده - مسیر - حرکت.
بعضی وقتا باید توی این جاده تغییر مسیر بدیم دنده عوض کنیم، سرعتمون رو بیشتر کنیم. بعضی وقتا باید ترمز کنیم. چون ممکنه دیگه نتونیم ادامه راه رو بریم. بعضی وقتا به پیچ وخم میرسیم سرعتمون رو کمتر میکنیم. بعضی وقتا باید سربالایی یا سرپاینی بریم. توی این جاده بعضی وقتا همفسر داریم همسفری که شاید تا آخر جاده باهامون بیاد و یا شاید مسافر نیمه راه باشه ومارو تنها بزاره. بعضی وقتا کسایی میان و ازمون جلو میزنند و بعضیها هنوز عقبتر از ما در حرکتند. ما تو جاده خودمون حرکت میکنیم جادهای که ی روز به انتهاش میرسیم و زمانش رو نمیدونیم. توی آخرهای مسیر کم کم بنزین تموم میکنیم و به روغن سوزی میافتیم. و کم کم به فکر تموم شدن جاده میافتیم. ولی هنوز جاده ادامه داره تا خط پایان رو ببینیم. جاده زندگی برامون جادهای است که فقط رو به جلو میریم هیچ وقت دنده عقب نداریم هیچ وقت دوباره منظرهای که ابتدای جاده دیدیم برنمیگرده . وقتی به آخرهای جاده میرسیم، افسوس میخوریم که چرا آهستهتر نرفتم، چرا خیلی چیزها رو ندیدم. ولی دیگه هیچ فایدهای نداره . بیایم بعضی وقتا به اطرافمون هم نظری بیندازیم شاید چیزی برای دیدن بود. (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
25. آنکاه که انسانی دروغ میگوید قسمتی از جهان را به قتل میرساند..اینها مرگهای کمرنگی هستند که انسانها به اشتباه آنرا زندگی میخوانند. جیمز هتفیلد
26. حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد....تگرگی نیست مرگی نیست صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است. (مهدی)
27. خودت باش ...
آنقدر قوی باش که بتوانی با روزگار روبرو شوی .
آنقدر ضعیف باش تا بتوانی قبول کنی که نمیتوانی همهی کارها را به تنهایی انجام دهی .
و در مقابل کسانی که به کمک تو احتیاج دارند بخشنده باش .
در مورد نیاز های شخصات صرفهجو و قانع باش .
آنقدر عاقل باش تا قبول کنی در مورد همه چیز آگاهی نداری .
آنقدر ساده باش که به معجزه اعتقاد داشته باشی .
شادیهایت را با دیگران تقسیم کن .
در غم و اندوه دیگران شریک شو .
راهنمای افرادی باش که خود را گم کردهاند .
هنگامی که تردید داری پیرو کسانی باش که به موفقیت رسیدهاند .
اولین کسی باش که به رقیب پیروزت تبریک میگویی .
آخرین کسی باش که از رفیق شکست خوردهات انتقاد میکنی .
برای اینکه دچار اشتباه نشوی از جایی که قدم بعدیت را میگذاری مطمئن شو .
از مقصد و هدفت خاطر جمع شو تا مبادا راه غلط را بروی .
با کسانی که به تو عشق میورزند مهربان باش .
و بالاتر از همه خودت باش...
(گفته شده از آقای مرتضی ابراهیمی)
28. زرنگی:
1
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیلگیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
2
پدر به دیدار بیل گیتس میرود
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
3
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی میرود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیر عامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام میشود
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم میتوانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید. بیل گیتس
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
17. توصیه دوستانه: مشکلات زندگی
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقا" وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمیافتد استاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد، استاد گفت: حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسارتا" گفت: دستتان بیحس میشود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید ، برآیید دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است .
18. توصیه دوستانه: چهار اصل اساسی یک هدف سالم که برای آینده خود در نظر میگیریم باید دارای شرایط زیر باشد:
الف- رفاه و آسایش بیشتری فراهم سازد.
ب- به ما احساس مفید بودن، خوشی و نشاط بخشد.
ج- از روی چشم و همچشمی و رقابت با کسی انتخاب نشده باشد.
د- انتخاب آن تحت فشار پدر و مادر و یا به توصیه اطرافیان نباشد.
19. توصیه دوستانه: تو، صاحب بصیرتی. مثل ریگی در جویبار، همیشه رو به بینهایت حرکت کن، روی تمام کسانی که با تو در ارتباطاند، موجوار تاثیر بگذار.
20. توصیه دوستانه: یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن کسی هست که عاشقانه تو را مینگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک میکند و دستهایت را صمیمانه میفشارد تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن و اگر باور داشته باشی میبینی ستارهها هم با تو حرف میزنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز فقط کافی است عاشقانه به آسمان نگاه کنی !
21. توصیه دوستانه: پاییز نگاه سردش را روی جاده جا میگذارد و من از مرز خستگیها میرسم و تو اما هنوز منتظری، دفتر خاطراتم روی دستهایت خاکستر میشود، باد میوزد و تکههای خاطراتم را روی شاخههای پاییز میکشاند پاییز بیتابتر از همیشه میگرید. حالا من ماندهام با خاطراتی سوخته باد- پاییز - دلتنگی و تو..... و اما تو، تا بهار منتظرم میمانی ایمان دارم !
22. توصیه دوستانه: هر رفتاری از دیگران که موجب آزار ما میشود موجب شناخت بیشتر خودمان خواهد شد.
23. توصیه دوستانه: دو دوست با پای پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخرهای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حکمیکنی؟ دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
7. توصیه دوستانه: سه زمان
در زمان حال باش
وقتی میخواهی خوشبخت و موفق باشی بر آنچه درست حالا وجود دارد تمرکز کن و از اهدافت برای توجه به آنچه الان مهم است استفاده کن.
ازگذشته درس بگیر
زمانیکه میخواهی زمان حال را بهتر از گذشته کنی به آنچه در گذشته رخ داده توجه کن و چیزی ارزشمند و مفید از آن بیاموز. مسایل را به گونهای متفاوت در زمان حال انجام بده.
برای آینده برنامهریزی کن
وقتی میخواهی آینده را بهتر از زمان حال کنی مجسم کن که آیندهای عالی چگونه خواهد بود. برای اینکه به وقوع آن کمک کنی برنامهریزی کن. برنامهات را در زمان حال و به مرحلهی اجرا در بیاور.
8. استاد محمدرضا شجریان
به نام خدا
ای خنیاگر«همایون مثنوی» های دلتنگی که «نوا»ی شورانگیز آوازت «آرام جان» «خلوت گزیدگان» است . ای نغمه گر«بیداد»های روزگار که «چشمهی نوش»ساز صدایت«آهنگ وفای» بیدلان است . ای «دستان» شیرین لهجه که از «دولت عشق» تحریرهای دل نشینت «راز دل» به «آستان جانان» میبرد و «در خیال» ، «چهره به چهره» حقیقت مینشاند . ای ترنم دلربای باران در«شب،سکوت،کویر» که شاه بیت غزلهایت «جان عشاق» را به «یاد ایام» دلنوازی دوست زنده میکند . در«شب وصل»که شور و«ماهوت» «سر عشق» باز میگوید، از سوی «دل مجنون» «دود عود» بر میخیزد و هر سراندازی را که در پیگشودن«معمای هستی» است «رسوای دل» میکند . ای طرب ساز عاشقان . این روزها که «دل شدگان» «زیر گنبد مینا» در انتظار« پیام نسیم» مهرورزی است، مگو که«زمستان است» نغمه سر کن از« انتظار دل» تا با رشتهی«پیوند مهر » به «سپیده» آرزوها چشم بگشاییم که «بی تو به سر نمیشود» و باقی را « عشق داند» .
9. توصیه دوستانه: به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و آن قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکند و کار رو به نحو احسن انجام بدهد.
کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم او را به محل کارش برد.
روز اول 15 تا درخت رو انداخت. کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بدهد... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کند. روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت. روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت را توانست قطع کند.
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد. با خودش گفت حتما دارم قدرتم را از دست میدهم. رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحت است. کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟ هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختها بود!!! گاهی تو زندگی لازم است که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشتههامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستند. کلید موفقیت این است که هر چند وقت یک بار تبر وجودمون را تیز کنیم!
10. توصیه دوستانه: روزی پسر بچهای در خیابان سکهای یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان اطراف در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در میآمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد . ........
11. توصیه دوستانه: درون هر کس قدرت انجام کارها ، دانستن و عشق ورزیدن است . تفاوت انسانها در استفاده آنها از این قدرتهاست.
ادامه دارد...
نوشته شده توسط: الهه ناز
5. توصیه دوستانه: روشهای موفقیت و رموزکامیابی
بسیار پیـش آمـده کـه در سـایـتــها و مجلات گوناگون به مطالبی با عنوان "روشـهای موفقیت"، "رموز کامیابی" و غیره برخـورد نـمـوده بـاشیـد. همـهاین نوشتارها عموما دارای نـواقـص و نقاط ضعفی میباشد که انسـان را آنچنان که باید و شـایـد به سـر منـزل مقصود نمیرسانند.
در کتاب آسمانی قرآن 12 آیه بسیـار معجزه آسا وجود دارد که شاید کمتـر کسی تا به حـال بـه آن تـوجه نـموده باشد. سخنانی به نهایت جالب و هدایتگر که هر فردی را بـطور یقین در زندگی موفق نموده و به بالاترین درجات سوق میدهد. به نظر من اسـرار کامیابی در تمامی مراحل و جنبههای زندگی در این 12 آیه ارزشمند نهفته است.
هنگام نگارش این مقاله تصمیم گرفتم کلمات مهم این آیات را بصورت مورب (ایتالیک) از دیگر کلمات متمایز کنم ولی دیدم که تـک بـه تـک کـلمـات آنـقدر زیـبا و لطیف هستند که نمیتوان برخی از آنها را از برخی دیگر تمیز داد. بـرای رسـیـدن بـه مـوفـقـیت کـافی است این آیات را با قلبی روشن به ذهن سپرده و با تفکر آنها را سرلوحه همه اعمال و رفتار خود نمایید. به خداوند فرصت دهید، خواهید دید که زندگی شما دچار تحول شگرفی خواهد شد.
و اکنون آیات...
آیات 19 تا 30 سوره مبارکه الرعد:
بنام خداوند بخشنده مهربان
آیا مسلمانی که به یقین میداند کـه این قرآن به حق از جانب خدا بـر تو نازل شده است [و از آن کـسب عـلـم و حـکـمت و سعادت میکند] مقامش نزد حق با کافر نابینای جاهل یکسان است؟
و تنها عاقلان متذکر این حقیقتند. تنـها عاقلانند که هم به عهد خدا وفا میکنند و هم پیمان حق را نمیشکنند.
و هم آنچه را خدا به پیوند آن امر کرده [مانند صله رحم و دوستی پدر و مـادر و مـحـبـت اهـل ایـمـان و حـفـظ عـهـد و پـیـمـان بـا خـدا و خـلق و راسـتـگویـی و غـیـبت نکردن و مسخره نکردن و چـشم نداشتن به مال و ناموس دیگران] اطاعت میکنند.
و از خدا میتـرسـند و از سختی هنگام حساب میاندیشند.
و هم در طلب رضای خدا راه صبر پیش میگیرند و نماز بپا میدارند و از آنچه نصیبشان کردیم به فـقـرا پـنهان و آشکارا انفاق میکنند و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند.
اینان هستندکه عاقبت منزلگاه نیکو یافتند که آن منزل بهشتهای عدن است که در آن بهشت خود و همه پـدران و زنـان و فـرزنـدان شـایـسـته خویش داخل میشوند.
درحالی که فرشتگان بر [تهیت] آنها از هـر در وارد میگردند و [مـیگویند] سلام بر شما که [در طاعت و عبادت خدا و رنج و آلام عالم] صبر پیشه کردید تا عاقبت منزلگاه نیکو یافتید.
و آنانکه پس از پیمان بستن [با خدا و رسول] عـهد خـدا شـکسـتـنـد و هم آنچه خدا به پیوند آن امر کرده [مانند صله رحم و دوستی علی (ع) و مؤمنان و اولیاء خدا] پاک بریدند.
و در روی زمین فساد و فـتـنه بـرانـگیـختـنـد ایـنان را لعن خدا و منزلگاه عذاب دوزخ نصیب است.
خدا هر که را خواهد فراخ روزی و هر که را خـواهـد تنگ روزی گردانـد و[این مردم کافر] به زندگی و متاع دنیا دلشادند در صورتیکه دنیا در قبال آخرت متاع ناقابلی بیش نیست.
کافران میگویند چرا آیات و حجت قاطعی از خدا بر[اثبات نـبوت] او نازل نشد[ای رسول ما] تو به آنها بگو که [حـجت قـاطـعـی مـانـند قرآن و معجزات دیگر آمد اکنون]
خـدا هر که را خواهد گـمـراه و هـر کـه را بـه درگـاه او تـضرع و انابه کند هدایت میکند. [چه اشخاصی بدرگاه خدا تضرع و انابه میکـنـند؟] آنها کـه بـه خدا ایمان آورده دلهاشان بیاد خدا آرام میگـیـرد [مـردم] آگـاه باشید که تنها یاد خدا آرام بخش دلها است.
آنها که به خدا ایمان آورده به کارهای نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها و مقام نیکوی آنها.
[ای محمد (ص)] ما تو را به رسالت میان خلقی فرستادیم که پیش از این هم پیغمبران و امتهای دیگر بجایشان بوده و درگذشتند[امر تازهای نیست که ترا به رسالت فرستادیم] تا بر امـت آنـچه [از معارف الهـی] از ما به وحی بر تو رسد تلاوت کنی و به مـردمـی کـه بـه خدای مهربان کافر میشوند بگو او خدای من است و جز آن خدایی نیست و من بر او توکل کردهام و روی امیدم بسوی اوست.
راست گفت خداوند بلند مرتبه بزرگوار
این آیات را 10 باره و 100 باره بخوانید، به آنها عمل کنید، به تک تک کـلمـات بیندیشید و در زندگی موفق شوید! معجزه این آیات این است که با هر با خواندن آنها چیز جدیدی از رموز موفقیت در ذهن شما منقوش خواهد شد.
6. توصیه دوستانه: خودت رو کشف کن ! تو مثل یک جزیره ناشناخته هستی . بعضی قسمت های وجودت خارزاره و هنوز بایره ! هیچ گلی کاشته نشده و هیچ کسی نخواسته بهش سر بزنه ! کسی بهش رسیدگی نکرده ! آن بخشها رو بشناس ! شاید در حین کشف این منطقه گریه کنی و از غم ناشناخته بودن اشکت در بیاد ! نترس !یه قسمتهایی هست که بهش عادت داری . هر روز بهش سر میزنی و مدتهاست که بهرهبرداری میشه ! زنده هست این قسمت وجودت ! بهش عادت داری ! سعی کردی بگی فقط همه وجودت همینه ! یه بخش هایی گنجهای ناشناخته هست. گنجهایی که بیانتهاست و قیمتی نمیشه روش گذاشت. تا آخر عمرت تو رو بی نیاز میکنه . در کشف این بخش از عشقت و خوشحالیت اشک ذوق میریزی ! شکر میکنی که همه چیز داری و در دل میگی : سالها دل طلب جام جم از ما میکرد و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد. سعی کن هر سه منطقه وجودت رو کشف کنی هر قدر هم که وقت بگیره و به نظر سخت باشه ولی میارزه ! اون موقع تازه با خودت دوست میشی و با خودت غریبه نیستی چون هیچ چیز رو در وجودت انکار نمیکنی !
حیفه کشف نشیها
ادامه دارد...