نوشته شده توسط: الهه ناز
روشهای موفقیت
1. توصیه دوستانه: زیباترین قلب
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند.
مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه در آن دیده میشد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند.
گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام.
امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بیهیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد پیرمرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.
2. توصیه دوستانه: خوشبختی و موفقیت
هیچ چیز واقعا به پایان نمیرسد، مگر اینکه تو دست از تلاش برداری. سعادت، خوشبختی نیست. خوشبختی داغ و پرهیجان است و میتواند برمبنای چنین خاصیتی به سردی و ملالآوری نیز بگراید و کسل کننده شود. اما سعادت از جنس بودن است، هر چه بیشتر وجود را در هستی گسترانده شود و یگانگی صورت پذیرد، سعادتمندی بیشتری حاصل خواهد شد. هستی برای انسان خوشبخت، موضوعی برای تفکر است، اما انسان سعادتمند در هستی حضور مییابد.
انسان خوشبخت، دیگران را کار ابزاری برای پیشبرد امور خویش میبیند، اما فرد سعادتمند، دیگران را نیز زنده و پرشور و هر آنچه هستند خواهد دید و شناخت. انسانهای خوشبخت دارای ایست وجودیند، اما سعادتمند، سیال و جاری و ترانهخوان است.
3. توصیه دوستانه: خدا و کلاغ
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور برلباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی مینشست. صدایش، اعتراضی بود که در گوش زمین میپیچید. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. کلاغ فکر میکرد در دایره قسمت، نازیباییها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود.
کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی میزدود و بالهایش را میبست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت: " صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست، فرشتهها با صدای تو به وجد میآیند. سیاه کوچکم ! بخوان. فرشتهها منتظر هستند." و کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:" سیاه چنان مرکبی است که زیبایی را از آن مینویسند و تو این چنین زیباییات را بنویس و اگر نباشی، جهان من چیزی کم دارد، خودت را از آسمانم دریغ نکن " و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:" بخوان برای من . بخوان این منم که دوستت دارم، سیاهیات را و خواندنت را" و کلاغ خواند. اما این بار عاشقانهترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد.
4. توصیه دوستانه: آموختنیها
آموختهام که : در جست و جوی محبت و خوشبختی زمانی برای تلف کردن وجود ندارد.
آموختهام که : بهترین کلاس دنیا کلاسی است که زیر پای خالقترین فرد (خالق یکتا) است .
آموختهام که: تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط دستی است برای گرفتن او و قلبی است برای فهمیدنش.
ادامه دارد...