نوشته شده توسط: الهه ناز
31. آدمها چقدر زود فراموش میشن!
وقتی سنگ لحد رو میزارن و بعد خا ک رو میریزن و بستگان باناله زاری دور میشن. وقتی نهایت اون که یاد شون بمونه کسی که این زیر خوابیده ی روز بینشون بوده مثل خودشون زندگی میکرده و نفس میکشیده شاید به یک سال هم نمیرسه. و زود مثل باد پاییزی فراموش میشیم.
چند روز پیش تصمیم گرفتم ی سری به بهشت زهرا بزنم، جایی که سرای ابدی همه ماست. تو راه به این فکر میکردم میشه ی روز هم کسی به فکر من بیافته و دلش برام تنگ بشه؟ راستش بستگان زیادی اونجا ندارم و اگه دارم هم نه آدرسشون رو داشتم و نه اینقدر صمیمی بودیم که بخواهم هر چند وقت برم اونجا. به قول بزرگی که گفته هر وقت احساس غرور کردی ی سری به قبرستان بزن. فکرکنم بازم احساس غرور کردم تصمیم گرفتم خودم رو بشکنم و دلم رو سبک کنم، یاد آدرسی افتادم. شاید نه تا حالا دیده بودمش و نه میشناختمش ولی ی حس بود ی حس غریب برای این که به کسی که سالها فوت کرده بود و بازماندگانش قلب من رو شکسته بودن دلم از دستشون خون بود سری بزنم، با خودم گفتم درسته اونا این کار رو کردن ولی به هرحال این مادر تقصیری توی این کار نداشته، با زحمت زیاد پیداش کردم، فاتحه ای خوندم و درد دلی باهاش کردم، ازش خواستم هم به من و هم به بستگانش عنایتی کنه تا این کینه ها و بغض ها رفع بشه.
توی مسیر سری به قطعه هنرمندان و قطعه شهدا زدم، آدم وقتی از قطعه شهدا رد میشه ی حال عجیبی پیدا میکنه، انگار هزار تا چشم دارن نگاش میکنن، عکسها همشون زندهاند و دارن بهت زل میزنن از دور برای همشون فاتحهای فرستادم.
البته بگم، مقبره های خانوادگی که قدیمیها و پولدارها برای خودشون درست کردن هم از قلم نیندازیم، اینجا هم فاصله طبقاتی و چشم هم چشمی بازم کار خودش رو میکرد و قطعات نزدیکتر و اعیانیتر برای پولدارها و دور افتاده ها برای فقیر بیچارهها ؟ کلاس گذاشتن با مال و مکنت و ماشینو و......و که بماند هنوز فلسفه این اومدن و رفتنها رو نفهمیدم این همه آدم میان و میرن ولی نهایتش چی؟ جالب اینجاست که توی این چند سالها هروقت رفتم بهشت زهرا بارون اومده. عجیبه، پارسال که بارون تندی گرفت در به در دنبال ماشینی میگشتم تا سوارشم.
نمیدونم این آدمها به چه نیتی میان ولی عجیب اینجا بود که فقط حالشون شاید به چند دقیقه هم نکشه و بد میشن همون آدم قبلی؟ ازخودم که بگذریم خانوادهای رو دیدم که با بچه کوچیک بد جوری زیر بارون مونده بودن ولی هیچ کسی حاضر نمیشد که تا سر جاده سوارشون کنه. انگار آدما همشون شده بودن مثل سنگ لحد خشک و بی روح با خودم میگفتم هنوز بوی خاک از فضا جدا نشده، هنوز نالهها و زجههامون که تموم نشده شدیم همون قبل !!
چرا عادت کردیم همش کارهای تکراری کنیم. ظرف خرما و میوه رو بگیریم جلوه بقیه و طلب آمرزش کنیم. نمیشه برای شادی روح رفتگانمون هم شده دست بیچارهای رو بگیریم. دل کسی رو بدست بیاریم،
مشکل کسی رو حل کنیم، و...
شاید زیارت اهل قبور برامون شده ی تفریح و سرگرمی و یا پرکردن وقت و یا اینکه بخواهیم قافیه خالی نمونده باشه و ادای دین کرده باشیم. و شاید هم شد موقع برگشتن از دست فروشهای تو راه میوه و سبزی بخریم و بعدش بریم پارک برای تفریح، تا یک روزمون تموم بشه. روزیکه رفت و دیگه هرگز برنخواهد گشت. روزیکه از عمر نانوشتهمون یک ورق کم کرد.آدما زود فراموش میشن مثل روزهایی که میان و میرن، مثل لحظهها و ثانیههایی که زود میگذرن.
موقع برگشتن بود که با خودم گفتم: چنان باش که اگه زنده بودی به تو مهر ورزند و اگر مردی بر تو بگریند. (سید احمدیپناه)
32. برای ی لقمه نون
وقتی کمر خمیده نوجوان 13-12 ساله ای زیر بار کیسه گونی نون خشک و پلاستیک خم شده و خودش رو به سختی راه میبره و گوشه کوچه منتظر رفیقهاشه تا باهم برگردن رو میبینیم با خودت میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی چهره پر از دردپیر مرد رفتگری که تو سرما دستاش رو به هم میماله تا ی کم گرما بگیره تنش میلرزه ولی بازم جاروش رو روی دوش میگیره و سحرگاه خش خش جاروش از پنجره به گوش میرسه رو میشنویم با خودت میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی فریادهای مسافرکشهایی که هم انرژیشون رو توی صداشون جمع کردن و تا نیمه شب دنبال مسافر توی خیابون جار میزنن طوری که شیشهها میلرزن بازم میگی برای لقمه نونه.
وقتی معلمی رو میبینی سرتا پاش گچی شده و گلوش از اینکه اینقدر حرف زده گرفته غصههاش رو از چشمهاش میتونی بخونی و بازم خودش رو سرپا نگه میداره و کارش و با جان و دل انجام میده. بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی زن جوانی که صورتش رو گرفته و کنار خیابون جوراب و عروسک میفروشه وقتی نگاهای کنجکاو عابران با تحقیر و سرزنش و یا ... تحمل میکنه تا مشتریها بخواهن با ترحم چیزی ازش بخرن با خودت میگی بازم برای ی لقمه نونه.
وقتی توی بیمارستان سوپروایزر بخش رو میبینی که از خستگی رو میز خوابش برده وقتی بیدارش میکنی میگه دوشیفت پشت سر هم وایستاده ودیگه نا نداره بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی کارمندی رو میبینی که واسه پرداخت قسطها و بدهیهاش تا دیروقت اضافهکار میایسته وقتی میاد خونه بچهها همشون خوابن دلش لگ زده برای شام دور هم وخنده بچهها بازم میگی همش برای ی لقمه نونه.
وقتی معلولی رو میبینی که با همه مشکلاتش غرفه ای رو میچرخونه وظهر که میشه پای مصنوعیاش رو زیر سرش میزاره و توی نماز خونه میخوابه، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی دختر جوونی رو میبین که صبح زود زده بیرون تا برای حقوق ناچیزی توی یک شرکت با همه خطراتش همه مشکلاتش و همه درد سرهاش کارکنه، بازم میگی برای لقمه نونه.
وقتی کارگری که توی چاپخونه با بوی رنگ و چسب و کلی سر وصدا بازم آواز میخونه وکارش رو میکنه، با خودت میگی بازم برای لقمه نونه.
وقتی جوونی با همه غرور و نجابت خودش رو مهندس اسکاج معرفی میکنه رو میبینی که توی اتوبوسها داد میزنه و میخواهد مردم ازش اسکاج بخرن، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی ماموری رو میبینی که از فرط خستگی و بی حالی سر چهارها این پا اون پا میکنه وزیر بارون سوتش قطع نمیشه این قدر دود خورده که نفسش در نمیاد، بازم میگی برای ی لقمه نونه.
وقتی کارگر نانوایی رو میبینی که عرق ریزان توی گرمای تابستون با دستش خمیرو توی آتیش میزاره، بازم می گی برای ی لقمه نونه.
وقتی جونی رو میبینی که با مدرک لیسانس شده راننده تاکسی و از صبح تا شب توی خیابونها دنبال ی لقمه نونه. و....
وقتی اینا رو میبینی وقتی دردها رو می بینی وقتی کاری نمیتونی انجام بدی، اون وقته که فقط میتونی به هموش بگی خدا قوت. و با خودت میگی: مرد آن است که در کشاش قوس سنگ زیرین آسیاب باشد. (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...