نوشته شده توسط: الهه ناز
33. دوباره تنهایی
وقتی سکوت دوباره به سراغمون میاد، وقتی دلتنگیهامون جایی برای بقیه نداشته باشه، وقتی فکر کنی هیچ کسی نیست صدات رو بشنوه! وقتی احساس کنی توی این دنیای بزرگ تک و تنها هستی درست مثل ی جزیره دور افتاده توی قفسی از سنگ و آهن اسیری و خودت رو به دیوارهاش می زنی ولی راه فراری نداری دیگه هیچ چیزی برات رنگی نداره همه رنگها میشن سیاه و تاریک، وقتی همه آدمهایی که میشناسی یا دوستشون داری همه توخالی و پوچ میشن، وقتی دیگه کسی نموده که بهش اعتماد داشته باشی به شونهاش تکیه کنی، دلت میگیره میخواهی داد بزنی، میخواهی گریه کنی ولی دیگه اشکی برات نموده، میخواهی بیخیال همه چی بشی، ولی بازم نمیتونی؟ بغض راه گلوت رو فشرده و بازم سکوت ... تنها دوای دردهات میشه، دلهای سنگی مگه جایی برای دوست داشتن میگزاره؟ آدمایی که غرق در غرور و خودخواهی خودشون شدن، آدمهایی که جز خودشون کسی رو نمیبین، حتی توی نزدیکیشون، آدمهایی که قدر محبت و نیکی رو نمیدونن، قدر دوست داشتن صادقانه رو درک نمیکنن، کسایی که همیشه پر توقع بودن، دوست داشتن برای رسیدن به هدفشون همه چیز رو زیر پا بزارن حتی دل آدمها، دل شکوندن براشون از آب خوردن هم راحتره ؟
به قول شاعر:
چه کنم با دل تنها
چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد
دل من ای دل من
خدایا این ماه هم گذشت
ماه رحمتت
ماه بخشندگی
ولی هنوز هم رو نبخشیدم
هنوز اونی هستیم؟ که بودیم
خدایا
کمک کن بخشنده باشیم ودل رحم
قدر هم رو بدونیم
گذشت داشته باشیم ودر پیشگاهت شاکر
یا حق (سید احمدیپناه)
34. به کجا چنین شتابان؟
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به هیچ به پوچ به سرابی که از دور خوش بود رنگی بود دلفریب به دنیایی که آدماش غرق خودشون بودن هرکسی برای خودش میدوید برای رسیدن به همون سراب که تو دنبالش بودی حالا که رسیدی دیگه رمقی برات نموده همه جونت رو ازت گرفتن دیگه لذت رسیدن و بدست آوردن برات مفهومی نداره رفتیم و رفتیم تا به سرزمین قصهها رسیدیم دنیایی توی خواب و رویا دنیایی که آدماش آدم نبودن فرشته بودن، فرشتههای از جنس بلور با بالهای طلایی، همه شاد و خندون، همه دلهاشون پر از مهربونی و صفا، قلبهاشون برای هم میتپید هم رو تو آغوش میکشیدند بالهاشون رو سایه هم میکردن، رنگهاشون قدهاشون چشمهاشون بالهاشون و همه چیز شون با هم فرق داشت ولی دلهاشون یکرنگ و صمیمی بود برای هم جون میدادن، وقتی بال یکشون زخمی میشد بقیه شون، دورش میچرخیدن هرکسی کاری میکرد تا از غم اون کم کنه، دلهاشون بقدری شفاف بود که وقتی میخواستن هم رو ببینن به قلب هم نگاه میکردن، رسیدن براشون معنی نداشت رقابتی بینشون نبود چون همشون کنارهم راضی و شاد بودن و از داشتههاشون راضی. وقتی مسیری رو میریم، بعضی وقتا به گذشته نگاه کنیم به عقب، به جایی که شروع کردیم، نکنه رسیدن به بعضی چیزها مارو نگاهمون دنیامون رو عوض کنه، نکنه با گرفتن مدرک همه رو بیسواد ببینیم، نکنه اگه روزی تو بازومونه همه رو ضعیف ببینیم، نکنه اگه ثروتی داریم همه رو فقیر ببینیم، نکنه وقتی شکل و قیافهای داریم بقیه رو زشت ببینیم، نکنه فکرکنیم همش خودمون بودیم که تلاش کردیم و زحمت کشیدیم؟ اون وقته که دوباره برگشتیم به جای اولمون، اونجایی که هیچ بودیم، شاید به خیلی چیزها رسیده باشیم ولی به خودمون نرسیدیم به اونی که باید باشیم ونبودیم، وقتی دلهایی رو شکستیم تا به هدفمون برسیم، ارزشهای که زیر پا گذاشتیم تا به چیزی که میخواهیم برسیم، وقتی برای رسیدن همه رو فدا کردیم تا فقط برسیم. اون وقته که دنیا برامون عذاب میشه، میشه جهنم، جهنمی که خودمون ساخت (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...