نوشته شده توسط: الهه ناز
35. سیاه و سفید
نمی دونم چرا همیشه ما آدما همدیگر رو سیاه وسفید میبینیم؟ اونهایی که هم فکر و نظر ما باشن سفید و خلافش رو سیاه، مگه نمیشه خاکستری بود دنیایی بین سیاه و سفید، مگه نمیشه متعادل بود و همه رو دید، جدای از رنگ دین و اعتقاد و مسلکشون و چرا؟ همیشه عادت کردیم به ظاهر آدما قضاوت کنیم، اگه چهره غلط اندازی داشت، اگه خودش به ظاهر اون چه که ما میخواهیم نشون میداد، اون وقت میشه گفت: خوبه، مگه میشه مرز آدما رو با نگاه تعیین کردو چرا این حرفا رو میزنم؟
می دونید دوستان، شده خیلیها اومدن بهم گفتن؟ تو دیگه کی هستی ؟
از طرفی ادعا مومن بودن داری و از طرفی کلی خواننده خارجی و ایرانی میشناسی یا به فلان بازیگر علاقه داری یا فلان کار میکنی؟ خیلیها هم اومدن وگفتن؟ تظاهرنکن و اصلا اهل این حرفا نیستی ؟ میدونید هر چیزی به جنبه آدما بستگی داره؟ مگه نمیشه فیلم ببینی، رمان عشقی بخونی، موسیقی گوش بدی ولی آدم هم باشی !
راستش شاید آدم عجیبی باشم چون دوستام ازهمه جوری هستن؟ تحصیل کرده و بیسواد، مهندس ، دکتر، پولدار، بیپول، کاسب، از بالاشهر از پایین شهر، بچههای مشیریه، افسریه، راه آهن، جوادیه، نازی آباد، تا شهرک غرب، پونک ووووو
آدمهای که عشق لاتی دارن عشق لایی کشیدن با پیکان، یا از اون مذهبیهای آتیشی هستن که آشوب به پا میکنن، اونهای که بچه مثبتن و به قولی بچه درس خونن هستن، ی سریهاشون ورزشکارن و بچههای باشگاه، ی سریهاشون هم همکلاسی و بچه دانشگاه، بچه های هیات-بچههای مهدیه تهران که کوچیکیهام رو اونجا گذروندم یادش بخیر مهدیه قدیمی خونه آقای کافی، ی سریها بچه محلهای قدیم و ی سریهاشون هم رفیق کاری ووو
آدمهای که بعضیهاشون نه از سن، هم سنم هستن و نه من اندازه مقام و شخصیت اجتماعی اونها.
می دونید دوستان، صفا و صداقت ارزشش بیش از اینهاست که خودمون و به بهای اندکی بفروشیم، شاید علت این که میشه گفت دوستام بهم اعتماد دارن و حرفاشون رو بهم میزنن همین باشه خیلی ها اومدن و گفتن توخیلی ها رو میشناسی و ارتباطات خوبه، همه هم بهت اعتماد دارن، بیا عضو نت ورک شو بیا و گلد کویستی شو، نمی دونم صدها مثل اینا، ولی ارزش اعتماد دوستانم به بهای ناچیزی که می خواستن بهم بدن
نمی ارزید. نمی دونم کدوم یکی از شما که نوشته های من رومیخونید به لیست دوستان توجه میکنید؟ اونهای که اضافه میکردم و بعد از مدتی حذف میشدن تعدادی که بالا میرفت و دوباره کم میشد و همیشه هم توی یک حد باقی میموند، چون دوستی رو توی تعداد و رقم نمیدونم ارزش ی دوست خوب رو توی صداقت کلام و اعتماد دو طرفه میدونم، شاید بعضی بگن، آخه دنیای مجازییه، نمیشه بهم اعتماد کرد. آره قبول دارم تو دنیای مجازی هستیم و معلوم نیست طرفمون وآقعا همونی هست که میگه؟ ولی دوستان، آدما رو از قلبهاشون میشه شناخت، نه از کلام وچهره. وقتی با ی نفر ی کلمه حرف بزنی میفهمی چیکارهاس، اهل بخیه است یا ...
دوستی داشتم که بعد از سه سال یک روز من رو توی خیابون دید، راستش خودش من رو شناخت، من نشناختمش، چون کلی عوض شده بود، اون بچه شر و 110 کیلویی حالا شده بود بچه سر به زیر و آروم، داداش مشتی بود و با مرام و معرفت، من رو رسوند و گفت: قراره به زودی ازدواج کنه. تعجب کردم، آخه اهل این حرفا نبود ولی خودش میگفت سرش به سنگ خورده و راهش رو عوض کرده. همین دیروز بود که باهام تماس گرفت و به عروسیاش دعوت کرد. راستش این قضیه ی چیزهای رو بهم فهموند: این که به مرام و معرفتش پی بردم، اینکه نمیشه همیشه به ظاهر آدما قضاوت کرد، و اینکه فقط اوست که به سر ضمیر ما آگاهست و فقط اوست که قادره تشخیص بده ما آدما چه جوریایم. خواستم همین جا از دوستانی که بهم اعتماد کردن و اونهای که به هر دلیلی لایق اعتماد ندونستن، تشکر کنم و برای همشون آرزوی شادی، سلامت. (سید احمدیپناه)
36. یادش به خیر وقتی بچه بودیم
یادش بخیر وقتی بچه بودیم، آسمون رنگ دیگهای داشت، دنیا برامون جای دیگه ای بود، زندگی برامون توی دوچرخه سواری - بازی با بچه محلها - دعواهای بچگونه و... دویدن و شاد بودن خلاصه میشد. فراق ازهمه دوروییها، بدیها و آلودگیها، دنیای کوچیکی داشتیم پر از شادی و سادگی.
یادش بخیر تیم فوتبال میدادیم با سایر محلهها بازی میکردیم مثلا برای خودمون ی جام درست کرده بودیم، چه شوری داشتیم، وقتی ی گل میزدیم وای چقدر داد و بیداد راه میانداخیتم همسایهها از دستمون دیونه میشدن.
یادش بخیر چقدر شیشه شکستیم و چقدر فحش شنیدیم، چقدر این گنجیشکهای بیچاره رو با تیر و کمون میزدیم، لونه مورچهها رو آتیش میزدیم. وای خدایا چقدرکار بد میکردیم.
برای خودمون ی هیئت کوچیک درست میکردیم با همون صفای و سادگی بچهگی و ماه محرم عزاداری میکردیم.
یادش بخیر دوستیهامون جدای از حساب و کتا ب و سود و زیان بود، اگه با کسی دوست میشدیم جونمون هم بابت رفاقت میرفت، یاد اون روزهایی که بمباران میشدیم و میرفتیم پناهگاه، یاد دعواهایی که تو مدرسه میکردیم دار و دسته داشتیم، یاد اون روزهایی که بابت شیطونی یه لنگ پا پشت درکلاس وای میایستادیم تا اقا ناظم دلش بسوزه و... اخ یاد کتکهایی که میخوردیم تا آدم بشیم، یاد اون روزها به خیر.
وقتی بزرگ میشیم، وقتی پشت لبمون سبز میشه، و به قولی کم کم به سوی مرد شدن میریم دیگه انتظارها ازمون فرق میکنه، دیگه مسئولیت نمیزاره که مثل قبل باشیم. جداییهای خواسته و ناخواسته، دوستیها رو کم رنگ میکنه. وقتی زبان ادما با پول عوض میشه. وقتی دوستی و رفاقت جاش رو با ریا و تزویر برای رسیدن به هدفهامون عوض میکنه، آرزو میکنیم که ای کاش دوباره بچه میشدیم، کاش برمیگشتیم به روزهای خوش گذشته و دوباره با خودمون میگیم اون روزهای کودکی یادش بخیر. (سید احمدیپناه)
37. سلام خدا جون
امروز بدجوری دلم گرفته بود، خودت میدونی چرا؟ از دست آدمهایی که غرق در غرور نخوت خود شوند. از دست آدمهایی که ادعای ایمان تو رو دارن ولی حتی از مرام و معرفت تو بویی نبردن. آدمهایی که تو بهشون نعمت دادی، قدرت دادی، شوکت دادی و حیف که قدر خودشون رو نمیدونن.
خدا جون، دیگه ناراحت نیستم چون حداقل فهمیدم اگه من چیزی ندارم
حداقل تو رو دارم، فهمیدم به من چیزهای اعطا کردی که باید حتما قدرشون رو بدونم و اگه چیزی رو هم لایق رسیدنش نبودم از کمی ظرفیت خودم بوده و نه از جود و بخشش تو، ولی همیشه ی چیزی برام سوال مونده؛ چرا آدما وقتی دستشون به جایی میرسه، دیگه تو رو فراموش میکنن؟ چرا وقتی بهت نیاز داریم یاد تو میافتیم؟ چرا وقتی دلمون تنگ میشه به سراغت می یایم؟میدونم همیشه و همه جا باهامونی ولی بعضی وقتا این رو فراموش میکنیم.
خدایا، بابت همه چیز ممنونم و شکرت (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...