نوشته شده توسط: الهه ناز
راز گنجشکی
پسرک بی آن که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی آن که بداندچرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد ، بال هایش شکست و تنش خونی شد پرنده می دانست که خواهد مرد اما...
اما پیش از مردنش مروت کرد ورازی را به پسرک گفت: تا دیگر هرگز هیچ موجودی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده را تماشا کند. اما پرنده شکار نبد. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی ، که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجید؟
و وای اگر شاخه ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری، انسانس خواهد مرد زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی پرنده این را گفت و جان داد.
و پسلرک آن قدر گریست تا عارف شد.
منبع: فرهنگ فردی/ مجله خانواده سبز