نوشته شده توسط: الهه ناز
مرزباننامه کتابی است که در اصل به زبان مازندرانی، نوشته? اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن می باشد. بعدها سعدالدین وراوینی آن را از زبان طبری به فارسی دری نقل کرد. این اثر یکی از آثار ارزنده زبان فارسی است که در نیمه اول قرن هفتم میان سال های 617-622 هجری قمری از زبان طبری باستان به زبان پارسی دری نوشته شد.
در ادامه تعدادی از حکایت های جالب از کتاب مرزبان نامه را برای شما آماده کرده ایم :
شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمه? جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتواره? من ساعتی در پیش گیری، چندنک من پاره? بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد.
سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَه?ٍ رَاضِیَه?ٍ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده، امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید، درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ، چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشه? بیرون نرفتم.
والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ، بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت : هَلا جامها بمن ده تا لحظه? بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت : برو که آنچ تو اندیشیده? ، من هم از آن غافل نبودهام.
حکایت پیاده و سوار به زبان ساده
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون میخرید و به ده های اطراف میبرد و می فروخت و به شهر برمیگشت. یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».
سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بیانصافی است و خدا را خوش نمیآید»
مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».
اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم».
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت میخواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمیمیرد، به منزل میرسد و خستگی از تنش در میرود».
مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».
بازنویسی : مهدی آذریزدی
شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسیدو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگریزانِ عیش شکوفه? تازه بیرون میآورد و بر لب چشمه? حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز میدمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر مینشاند.
خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبه? شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوه? آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوه? بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّه? اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست.
حکایت باغبان نیک اندیش به زبان ساده
یک روز پادشاهی برای گردش کردن به دشت و صحرا رفت. باغبان پیر و سال خورده ای را دید که مشغول کاشتن نهال درخت بود. پادشاه گفت : ای پیرمرد، در زمان پیری و سالخوردگی، کارهای دورهی جوانی را انجام میدهی. زمان آن رسیده که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی.
تو در این سن و سال نباید به فکر طمع و آرزوهای مادّی باشی. تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن، زنده نمیمانی و نمیتوانی از آن بهرهمند شوی. باغبان پیر و بی کینه گفت: انسانهای قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آنها استفاده کردیم، الآن ما میکاریم تا آیندگان از آنها، بهره ببرند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته