نوشته شده توسط: الهه ناز
زنگ تلفن به صدا در آمد. پیرزن که در حال چرت زدن بود، با صدای تلفن از جا پرید به اطراف نگاه کرد و دوباره با شنیدن صدای تلفن به زحمت از جایش بلند شد و به طرف تلفن رفت.
گوشی را برداشت، با شنیدن صدایی که انگار خیلی وقت بود نشنیده بود، لپهایش گل انداخت.
سلام نوه ی گلم. خوبی؟
قرار شد که پسر، عروس و نوه هایش به او سر بزنند. بعد از خداحافظی، گوشی را گذاشت. کمی همانجا ایستاد و لبخندی از روی خوشحالی زد. بعد به خود آمد و دستمالی به دست گرفت و شروع به گردگیری منزل کرد. به حیاط رفت و همه جا را آب و جارو زد و برگشت. در حالی که زیر لب چیزی را زمزمه می کرد سراغ آشپزخانه رفت و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
ساعتی بعد قورمه سبزی روی اجاق غل غل می کرد و برنج هم در حال دم بود. در قابلمه را برداشت کمی از برنج را با قاشق به دهان گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد. ولی قورمه سبزی همچنان در حال جا افتادن بود. یک پارچ آب به سماور ریخت و زیر آن را هم روشن کرد. بعد به حمام رفت. دوش گرفت. و لباس ساتن بنفش رنگی را که پسرش برایش خریده بود را پوشید.
خیلی خوشحال بود. بعد از دوش چای دم کشیده را خیلی دوست داشت. چای را دم کرد و یک فنجان از آن را خورد. بعد چادر گل گلی اش را سرش کرد و زنبیل قرمز رنگش را برداشت. از در حیاط خارج شد، آن طرف خیابان میوه فروشی حاج عباس بود. چادرش را جمع و جور کرد و زنبیلش را محکم گرفت و در حالی که به راست و چپ خیابان نگاه می کرد ، آرام آرام به آن طرف خیابان رفت و چند نوع میوه خرید و دوباره چادرش را جمع و جور کرد و زنبیلش را برداشت. خیلی خوشحال بود. صورت نوه ی کوچکش را تجسم کرد و لبخندی بر صورتش نقش بست. یک دفعه با ترمز اتومبیلی به زمین افتاد و میوه های زنبیل قرمزش هر کدام به طرفی قل خوردند.
شعیب عقر قوقی گوید: امام موسی بن جعفر فرمود: فردا مردی از اهل مغرب به نام یعقوب ترا ملاقات میکند و از احوال من میپرسد او را به خانهام راهنمائی کن.
من او را در طواف یافتم و حال احوال کردم، دیدم مرا میشناسد.
گفتم: از کجا مرا شناختی؟ گفت: در خواب کسی مرا گفت: که شعیب را ملاقات کن و آنچه خواهی از او بپرس. چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ترا به من نشان دادند.
او را مردی عاقل یافتم و به در خواستش او را به خانه امام بردم و اجازه طلبیدم و امام اجازه دادند.
چون نگاه امام به او افتاد فرمود: ای یعقوب دیروز اینجا (مکه) وارد شدی، ما بین تو و برادرت فلان جا انزاعی واقع شد و کار به جائی رسید که همدیگر را دشنام دادید و این طریقه ما و دین پدران ما نیست، ما کسی را به این کارها امر نمیکنیم، از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز.
به این زودی مرگ ما بین تو و برادرت جدائی خواهد افکند و این بخاطر آن شد که شما قطع رحم کردید. او پرسید: فدایت شوم، مرگ من کی خواهد رسید؟ فرمود: همانا اجل تو نیز نزدیک بوده لکن چون تو در فلان منزل با عمهات صله کردی و رحم خود را وصل کردی بیست سال به عمرت افزوده شد.
شعیب گوید: بعد از یکسال یعقوب را در حج دیدم و احوال او را پرسیدم، گفت: برادرم در آن سفر به وطن نرسیده وفات یافت و در بین راه به خاک سپرده شد.
حسین بن علی پسر عموی امام صادق علیه السلام از افراد شجاع و پر صلابت بود به طوری که به او رمح آل ابوطالب (نیزه خاندان ابوطالب) میگفتند. از آنجائی که بینی پهنی داشت به حسن افطس معروف گردید.
او در ماجرای قیام عبدالله محض (نواده امام حسن) بر ضد منصور دوانیقی خلیفه عباسی پرچمدار بود، و بر سر همین موضوع با امام صادق کدورتی داشت، به حدی که یکبار با کارد پهن به امام حمله کرد تا آن حضرت را بکشد.
(سالمه) یکی از کنیزهای امام میگوید: در آن هنگام که امام در بستر شهادت قرار گرفت، در بالینش بودم و پرستاری میکردم، بی هوش شد، وقتی که به هوش آمد، به من فرمود: هفتاد دینار به حسن افطس بدهید و فلان مقدار و فلان مقدار به افراد دیگر بپردازید.
عرض کردم: آیا به مردی که با کارد پهن و تیز به شما حمله کرد و میخواست شما را بکشد هفتاد دینار بدهیم؟
فرمود: آیا نمیخواهی مشمول این آیه باشم که خداوند میفرماید: (آنها که پیوندهائی که خداوند به آنها امر کرده است بر قرار میدارند و از پروردگارشان میترسند و از بدی حساب بیم دارند… دارای عاقبت نیک در سرای آخرت خواهند بود)
سپس فرمود: آری ای سالمه خداوند بهشت را آفرید و پاکیزه و خوشبو ساخت به طوری که بوی خوش آن فاصله مسیر دو هزار سال راه به مشام او میرسد، ولی این بوی خوش به مشام قطع کننده پیوند و خویشاوندی و عاق والدین نمیرسد.
دو برادر به نام هاى زیاد حارثى و عبداللّه حارثى فرزندان شدّاد پیرامون چگونه زیستن و پوشیدن فرم لباس اختلاف داشتند؛ و براى حلّ اختلاف نزد امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام حضور یافتند.
زیاد گفت : یا امیرالمؤ منین ! برادرم عبداللّه غرق در عبادت شده ، از من دورى مى جوید؛ و به منزل ما نمى آید و لباس هاى ژنده و کهنه مى پوشد؛ سپس عبداللّه گفت : اى امیرالمؤ منین ! من همانند شما زندگى مى کنم ، لباس مى پوشم و عبادت مى کنم و آنچه را شما مى پوشید، من نیز پوشیده ام .
در این هنگام حضرت امیر علیه السلام اظهار داشت : رهبر مسلمین باید همانند ضعیف ترین قشر جامعه زندگى نماید تا تهى دستان از او الگو گرفته ؛ و سختى و تلخى بیچارگى را تحمّل نمایند.
ولى شما باید بهترین زندگى شرافتمندانه را در بین خویشان خود داشته باشید و شکرگذار نعمت هاى پروردگار باشید؛ و با یکدیگر رفت و آمد کنید و صله رحم و دید و بازدید نمائید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته