نوشته شده توسط: الهه ناز
روزی روی دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من می دانم چرا دُر سیاه شده است.
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را می زنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد.
پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت.
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند.
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه می دانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت می دانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت.
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد.
پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادر زاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا می کردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید.
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو گدا زاده هستی و یک پادشاه تو را به دنیا نیاورده است.
حکایت پادشاه بیمار و مرد فقیر
روزی روزگاری پادشاه? در منطقه سر سبز و شاداب حکمرانی میکرد
یکی از این روزها، پادشاه بیمار شد و طبیبان از درمان بیماریش عاجز ماندند و از شاه عذر خود را خواستند که از دستشان کاری ساخته نیست.
شاه هم مجبور بود که جانشین خود را قبل از وفات اع?م نماید.
شاه گفت من کسی را انتخاب مینمایم، که قبل از وفات من یک شب در قبری که برای من آماده کرده اند بخوابد!
این خبر در سراسر کشور پخش شد، ول? کس? پیدا نشد که در قبر بخوابد.
تا این که یک مرد فقیر حاضر شد تا در آن قبر بخوابد، فقط یک شب و فردا صبح، پادشاه مردم شود.
مرد فقیر در قبر خوابید و روزنه ای برا? نفس کشیدن و هوا هم گذاشتند تا نمیرد، بعد همه رفتند.
تا این که مرد فقیر به خواب رفت. در خواب دید که نکیر و منکر با?? قبرش آمدهاند.
سوال میپرسند و او پاسخ میگوید تا این که پرسیدند: در دنیا چ? داشت?؟
فقیر میگوید :فقط یک مرکب (خر ) ناتوان داشتم و دیگر هیچ چیز نداشتم .
از رفتار فقیر با خر پرسیدند که چرا در ف?ن و ف?ن روزها بر خرخود بار زیاد گذاشتی که توان بردنش رانداشت و پرسیدند درفلان روز به خرت غذا نداد? و….
مرد فقیر بخاطر این ظلم ها که به خرش کرده بود چند ش?ق آتشین خورد که برق از سرش پرید .
از خواب که بیدار شد در ترس و وحشت در قبر آرام گرفت تا این که صبح شد و همه به دیدار پادشاه جدیدشان آمدند تا از قبر بیرونش کرده و بر تخت سلطنت بنشانندش .
همین که قبر را باز میکنند مرد فقیر پا به فرار میگذارد و مردم در پ? او صدا کنان که ا? پادشاه ما فرار نکن!
مرد فقیر با جیغ و فریاد میگوید: به خاطر تنها خر? که داشتم این قدر عذاب شدم و شکنجه دیدم، اگر پادشاه همه مردم شوم وا? به حالم …
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته