نوشته شده توسط: الهه ناز
- ارزش و بهای هر کاری را اشخاص آگاه و دانا در همان کار میدانند.
- به عبارت راحت تر می توان گفت ارزش هر چیزی را هر فردی در حوزه کاری و فعالیت خود می داند، به طور مثال قصاب و نانوا فرق میان سنگ و گوهر را نمی توانند تشخیص دهند.
- نتیجه گیری: در مورد ارزش و قیمت چیزی که در مورد آن هیچ اطلاعاتی نداریم صحبت نکنیم.
مرد جوانی به دیدن ذوالنون مصری (یکی از بزرگان صوفیان در مصر) رفت و از صوفیان بد گویی کرد.
ذوالنون هم برای این که او پی به اشتباهش ببرد انگشتری را از انگشت اش بیرون آورده به مرد جوان داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد جوان راهی بازار دست فروشان شد و انگشتر را به همه دست فروشان نشان داد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش تر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بر گشت و ماجرا را برای او تعریف کرد. ذوالنون گفت: حالا این انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و قیمت آن را سوال کن.
مرد جوان این بار به بازار جواهر فروشان رفت و انگشتر را به بازاریان نشان داد، در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده دوباره نزد ذوالنون برگشت و باز هم ماجرا را برای او تعریف کرد.
ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و راه و روش ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتر است، قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری.
طلبه ی جوانی بود که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، در یکی از روزها این طلبه ی جوان به دیدن شیخ بهائی آمد و به او گفت: می خواهم طلبگی و درس خواندن را رها کرده و به دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد، آخر این کار فقط بی پولی و حسرت است.
شیخ بهائی گفت: بسیار خب! حالا که تصمیم خود را گرفته ای من مانع تو نمی شوم.
بعد قطعه سنگی به طرف او گرفت و ادامه داد: اما فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو و چند عدد نان بخر تا با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارت تو نمی شوم.
جوان با شگفتی نگاهی به شیخ کرد و با تردید سنگ را گرفت سپس به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره کرد و از مغازه بیرون انداخت.
طلبه جوان با ناراحتی پیش شیخ بر گشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ این سنگ هیچ ارزشی نداشت و نانوا با دیدن آن نه تنها نانی به من نداد بلکه جلوی مردم هم مرا مسخره کرد و من شرمنده شدم.
شیخ گفت: اشکالی ندارد حالا ناراخت نباش، این بار به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن مقداری علوفه و کاه و جو برای اسب های مان تهیه کنی.
طلبه دوباره به بازار علوفه فروشان رفت اما آن ها نیز با دیدن سنگ چیزی به او ندادند و کلی هم مسخره اش کردند.
جوان با ناراحتی بیشتری پیش شیخ بهائی برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد.
شیخ بهایی به حرف های او گوش داد و گفت: خیلی ناراحت نباش، حالا همین سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را امانت بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون به این مبلغ نیاز دارم.
طلبه جوان گفت: با این سنگ به من، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پولی قرض می دهند؟
شیخ گفت: یک بار دیگر امتحان کن که ضرر نمی کنی.
طلبه جوان با ناراحتی و بی میلی سنگ را بر داشت و به طرف بازار زرگران و طلا فروشان راه افتاد و دکانی که شیخ گفته بود را پیدا کرد.
او وارد دکان شد و گفت: این سنگ را به امانت بگیر و صد سکه به من قرض بده.
مرد زرگر با تعجب به طلبه جوان و سنگ نگاه کرد و سنگ را از او گرفت و گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم، سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.
ماموران طلبه را گرفتند و می خواستند با خود ببرند، او که نمی دانست دلیل این کار چیست مدام از زرگر و ماموران می پرسید که جرم من چیست؟
صاحب دکان به ماموران اشاره کرد تا دست نگه دارند و بعد رو به طلبه جوان گفت: آیا می دانی این سنگ چیست و چه قدر ارزش دارد؟
طلبه جوان با آشفتگی گفت: نه نمی دانم، مگر این سنگ چه قدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این سنگ که گوهری گران بهاست، بیش تر از ده هزار سکه است، راستش را بگو، مشخص است که تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، حالا چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟
طلبه ی جوان که از ترس و تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد که این سنگ حتی ارزش یک نان را داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام، این سنگ را شیخ بهائی به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم، اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران برای این که مطمئن شوند همراه طلبه نزد شیخ بهائی رفتند، شیخ با دیدن آن ها حرف طلبه را تایید کرد و به ماموران دستور داد تا جوان را رها کنند و از آن جا بروند.
بعد از رفتن ماموران طلبه ی جوان نفس راحتی کشید و گفت: ای شیخ ماجرا چیست؟ امروز با این سنگ، چه بلا هایی که سر من نیامد! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد؟!
شیخ بهائی گفت: این سنگ که می بینی، گوهر شب چراغ است که بسیار نایاب می باشد، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد، همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد: نانوا و قصاب، نتوانستند تفاوت بین سنگ و این گوهر ارزشمند را تشخیص دهند زیرا که شناختی از آن نداشتند وضع ما هم همین طور است، ارزش و فایده علم و عالم را تنها انسان های عاقل و عالم می دانند نه هر بقال و عطاری… حال خود دانی اگر می خواهی به دنبال تجارت برو و اگر نه، به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان با حرف های شیخ و اتفاقات آن روز از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به درس خواندن ادامه داد تا به مقام بالایی در علم رسید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته