نوشته شده توسط: الهه ناز
آوردهاند که، مردی در راهی میرفت و درمی چند در آستین داشت و در عقیدتش خلل بود. یکی او را گفت: «کجا میروی؟» گفت: «درمی دارم؛ به خز فروشان میشوم تا خزی خرم.» گفت: «بگو انشاءالله!» گفت: «به انشاءالله چه حاجت است؟ که زر بر آستین است و خز در بازار!»
او بگذشت. در راه طراری به وی بازخورد و آن زر به حیلت ببرد. چون آن مرد واقف شد که زر ببردند، خجلوار بازگشت و به اتفاق، هم آن مرد به او باز خورد و گفت: «هان! خز خریدی؟» گفت: «زر ببردند انشاءالله.» گفت: «اشتباه کردی؛ انشاءالله در آن موضع باید گفت تا فایده دهد!»
نقل کرده اند که مردی از مسیری رد می شد و چند درهم پول در جیبش داشت. از سویی، این مرد از نظر ایمان، عقاید ضعیفی داشت. کسی او را دید و گفت: به کجا می روی؟
مرد گفت: قدری پول دارم. به بازار پوستین فروشان می رفتم تا خز بخرم. مرد رهگذر گفت: بگو ان شاءالله (یعنی اگر خدا بخواهد)
مرد رهگذر راهش را گرفت و رفت. در مسیر، دزدی به مرد سست ایمان برخورد کرد و پولهایش را با حیله و فریب دزدید و برد! وقتی مرد آگاه شد که پولهایش را دزده بودند، شرم زده برگشت ( و دیگر نتواست به بازار برود و خز بخرد!)
از اتفاق، در مسیرش همان مرد را دوباره دید. مرد از او پرسید: خز را خریدی؟ مرد گفت: ان شاءالله پولهایم را دزدیدند! مرد رهگذر گفت: اشتباه کردی! این ان شاءالله را باید همان زمان می گفتی تا منفعت یابی ( نه حالا که پول هایت را دزدیده اند!)
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته