نوشته شده توسط: الهه ناز
چهار فرد دانشجو که به خودشان خیلی مطمئن بودند یک هفته پیش از امتحان پایان ترم به سفر رفتند و با هم بسیار خوشگذرانی کردند. ولی هنگامی که به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در باره تاریخ امتحان خود اشتباه کردهاند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح برگزار شده است.
پس تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و دلیل جا ماندن از امتحان را برای او بگویند . بنابراین آنها برای غیبتشان به دنبال راهی گشتند!
و به دروغ به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که هنگام بازگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و چون زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را پیدا کنیم و از او کمک بگیریم، به همین علت دوشنبه دیر هنگام به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و قبول کرد که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
آن چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد و از آنها خواست که پاسخ بدهند. آنها به نخستین سوال نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خیلی راحت بود و به آسانی به آن پاسخ دادند. بعد از آن ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه جواب بدهند که سؤال این بود :
کدام لاستیک پنچر شده بود؟!!!
سلطان حسین بایقرا که حاکم خراسان و زابلستان بود با یعقوب میرزا که حاکم آذربایجان بود رفیق بود و با هم نامه نگاری می کردند و برای هم هدیه نیز میفرستادند.
زمانی که سلطان حسین قدری چیزهای گران قیمت به فردی به نام امیرحسین ابیوردی داد و گفت: این هدیه ها را با کتابی که از کتابخانه به نام کلیات جامی است میگیری و به عنوان هدیه برای سلطان یعقوب میرزا میبری.
امیرحسین پیش کتابدار رفت و کتاب کلیات جامی را خواست و او اشتباهاً کتاب فتوحات مکیه تاءلیف محی الدین عربی که به همان اندازه و حجم بود داد.
امیر حسین به سمت آذربایجان رفت و نزد یعقوب میرزا آمد و نامه سلطان حسین و هدایای با ارزش را تقدیم او کرد. یعقوب میرزا پس از قرائت نامه و احوالپرسی از سلطان و ارکان دولت، از خود امیرحسین احوال پرسید و از دوری راه که دو ماه طول کشیده بود سئوال کرد و گفت: حتماً هم صحبتی نیز داشتی که به شما خوش گذشته باشد.
امیرحسین گفت: بلی کتاب کلیات جامی را که تازه رونویسی شده بود همراهم بود و مرتب به خواندن آن مشغول بودم و از آن لذت میبردم.
یعقوب میرزا تا نام کتاب کلیات جامی را شنید گفت: خیلی مشتاق بودم و از آوردن این کتاب خوشحال شدم. امیرحسین یکی از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد به دست یعقوب میرزا داد.
یعقوب میرزا هنگامی که کتاب را باز کرد، دید کتاب فتوحات مکی است و رو به امیرحسین کرد و گفت: این کلیات جامی نیست، چرا دروغ گفتی؟!
امیر حسین از شرم به عقب برگشت و دیگر صبر نکرد جواب نامه را بگیرد، به سمت خراسان حرکت کرد و گفت: حاضر بودم وقتی که دروغم آشکار شد می مردم.
سال ها پیش چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به سفر دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورده بود تا در این سفر طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در مسافرت بودند.
ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون نیز که در آب افتاده بود اطمینان داشت که به زودی غرق می شود. میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به سمت او می آید. بسیار خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.
زمانی که آن ها به یک جزیره رسیدند میمون دلفین را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین رفیق من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟»
دلفین که می دانست هیچ کس در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! بنابراین خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چگونه؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد پاسخ داد:« کار دشواری نیست. چون تو در این جزیره فقط هستی و کسی غیر تو اینجا زندگی نمی کند، بنابراین تو پادشاه هستی!»
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته