نوشته شده توسط: الهه ناز
ایوب بنده تمام کمال خدا بود. هیچ کاری بدون اجازه و رضایت خدا انجام نمی داد. خود را در فراوانی نعمتهای بی حد خداوند میدانست و در هر لحظه تسبیح و هر قدم شکر خدا به جا می آورد.
فرشتگان الهی او را خیلی زیاد تحسین میکردند و بزرگ میدانستند. به اندازه ای که شیطان را عصبانی می کرد و آتش نفرت در او شعله ور می شد.
او نمیتوانست ببیند که فرشتگان خدا از ایوب به خوبی حرف می زنند و او را بنده نزدیک به خداوند میدانند. شیطان از وقتی که خداوند به او تا روز قیامت داده بود استفاده کرد.
داستان صبر پیامبر خوب خدا، از همین جا شروع می شود. داستانی پر از پستی و بلندی که هرکدام از ما بودیم معلوم نبود چه آینده ای داشتیم.
شیطان با بی حیایی و گستاخی تمام صدای خود به بارگاه خداوند رساند که، پروردگارا ایوب چناچه فرمان بردار توست، به این علت است که غنی است و آرامش خاطر دارد.
او میخواهد با این فرمان بردن از تو کاری کند که نعمتش را بسیار کنی. چنانچه او فقیر بود هیچ وقت او این گونه مطیع و فرمان بردار نبود.
از بارگاه خداوند جواب آمد که، ما بنده خود را از تو بهتر میشناسیم. ولی به تو این فرصت را میدهیم تا ایوب را آزمایش کنی. اجازه همه مال او را به تو واگذار می کنیم تا هر کار میخواهی انجام دهی.
شیطان با خوشحالی یک روز به همراه همراهان خود آتش به همه اموال ایوب کشید و هر چه چیزش را خاکستر کرد. ایوب به قدری فقیر شد که روزی خود را هم نمیتوانست پیدا کند.
ولی شیطان فهمید که این مرد نه فقط به درگاه خداوند ناسپاسی نمیکند بلکه به مقدار شکر و بندگی خود هم اضافه می کند و یک لحظه از یاد خدا غافل نمیگردد.
در ادمه شیطان نیرنگ جدیدی پیدا کرد و به خداوند گفت که، پروردگارا ایوب فرزندانی تنومند و قوی دارد که همه آنها زن و خانه و خانه های خوب دارند و ایوب به آنها دلگرم است و گرنه این گونه چنین بندگی بیش از اندازه نمیکرد.
خداوند فرمود، ما ایوب را بهتر از هرکسی میشناسیم. ولی باز هم این فرصت را به تو میدهیم که او را بیازمایی. اکنون جان و مال فرزندان ایوب در دست تو است.
شیطان هم به یاران خود فرمان داد که بدون تلف کردن وقت خانه پسران ایوب را بر سر آنها ویران کنند. همه فرزندان ایوب با خانواده خود در زیر آوارها فوت کردند.
خبر این مصیبت به ایوب و همسرش که در تنگدستی بسیار به سر میبردند رسید. آنها در حالی که در غم فرزندان خود داغدار بودند لحظه ای از شکر خداوند کوتاهی نکردند.
شیطان که دیگر عاجز شده بود به خداوند گفت، پروردگارا ایوب با آنکه سن بسیاری دارد ولی از سلامتی کامل برخوردار است و چنانچه بندگی تو را میکند به علت ترس او است. چون می ترسد چنانچه شکر تو را نگوید سلامتی او را می گیری.
خداند به شیطان جواب داد که، ای نادان چنین نیست که تو میگویی ولی این آخرین فرصت را هم به تو می دهم، اختیار سلامت ایوب را به تو می دهم.
در ادامه شیطان پلید این حضرت را گونه ای به بیماری سختی مبتلا کرد که بر اثر آن چرک و خون از بدن او سرازیر شد و همه بدنش را عفونت گرفت، به گونه ای که هیچ جای سالم در بدن نماند.
ایوب داغدار سوگ فرزندان خود با فقر بسیار به خاطر بیماری هم زمین گیر شد. اما لحظه ای شکایت نکرد و در هر حال شکر خدا را می کرد.
پروردگارا این بنده حقیر، سلامتی را از تو داشت. چنانچه آن را گرفتی باز هم من از جان تحت فرمان تو هستم و برای نعمت جان و ایمان تو را شکر میگویم.
شیطان در این حالت از عصبانیت به خود میپیچید اما همچنان خود را دلداری میداد که اگر این طور ادامه پیدا کند ایوب خسته شده به ناشکری خدا زبان می گشاید. ولی روزها و ماهها و سالها به این شرایط گذشت و ایوب شکر میگفت و شکایت نمی کرد.
هفت سال به این صورت گذشت و شیطان در انتظاری که جانسوز و استخوانسوز بود طی کرد. همسر ایوب هم بدون هیچ شکوه و شکایتی از او پرستاری میکرد.
شیطان ناگهان با خود گفت، همسر ایوب! مقاومت ایوب از همسر اوست، چنانچه بتوانم همسرش را از پرستاری او باز دارم بدون تردید ایوب شکست می خورد.
شیطان در چهره پیرمردی نیکوکار بر سر راه همسر ایوب قرار گرفت و به نیرنگ دست زد و به او گفت صبر و شکیبایی بی شک تو را در رتبه فرشتگان قرار میدهد. بهتر نیست ایوب که جایگاهی پیش خدا دارد، از او بخواهد که او را از این عذاب خلاص کند؟
تا کی میخواهد در این فقر و بدبختی بماند؟ چنانچه برای خودش نمیخواهد حداقل برای تو بخواهد. زن که فکر میکرد این پیرمرد خیرخواه است، فریب شیطان را قبول کرد و با ایوب صحبت کرد.
همسر وی به روزهای خوش گذشته اشاره نمود، روزهایی که فرزندان آنها بودند و در نهایت شادی و سلامت می گذراندند. به او گفت چرا از خدا نمیخواهی در مقابل این همه سختی لااقل سلامتی را به تو بر گرداند.
ایوب گفت من از خداوند خجالت می کشم تا وقتی که سال های محنت من با سالهای خوشی ام برابری نکند از او چیزی نمیخواهم! دور شو از جلو چشمم، به خداوند اگر روزی سلامتی پیدا کنم صد تازیانه به علت این ناشکری به تو خواهم زد.
ایوب از همه امتحانات الهی سرافراز بیرون آمده بود ولی بدون پرستار بسیار رنج میبرد چون توانی برای حرکت نداشت. به خداوند گفت، پروردگارا من در ناتوانی و غم و درد میگذرانم و تو مهربان ترین مهربانان هستی.
داستان حضرت ایوب به اینجا که رسید، خداوند موقع آزمایش او را تمام شده اعلام کرد و به او جواب داد، ای بنده خوب و صبور و شاکر ما، پای خود را بر زمین بکوب تا چشمهای زلال بجوشد و از آن بنوش و تن خود را در آن بشوی.
ایوب این چنین کرد و به اذن خداوند سلامتی و جوانی مجدد به او برگشت و همسر او هم سلامتی و جوانی خود را به دست آورد. همه فرزندان و خاندان او را مجددا زنده کرد.
به ایوب فرمود برای قسم خود در مورد همسرش، صد چوبه را به هم ببندد و یک بار بسیار ملایم بر بدن او بزند. خداوند فرزندان و نوادگان دیگری هم به ایوب بخشید و او تا مدتها به خوشبختی و پیامبری زندگی کرد.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته