نوشته شده توسط: الهه ناز
عمرو بن نعمان جعفی گفت: امام صادق علیه السلام را دوستی بود که هر جا حضرت میرفت از او جدا نمیشد. وقتی حضرت به محلی به نام حذائین میرفتند، او و غلامش دنبال حضرت میآمدند.
آن شخص دید غلامش دنبالش نیست. تا سه بار توجه کرد او را ندید. مرتبه چهارم او را دید و گفت: ای پسر زن بدکار کجا بودی؟!
امام علیه السلام با شنیدن این کلمه دست مبارکش را بر پیشانی زد و فرمود: سبحان الله، به مادرش اسناد بد دادی، من ترا با ورع میپنداشتم، اکنون میبینم ورعی نداری. عرض کرد: فدایت شوم، مادرش سندیه و مشترک است (مانعی از این اسناد ندارد) فرمود: آیا نمیدانی که هر امتی را نکاحی هست. از من دور شو!! راوی حدیث گوید: دیگر او را ندیدم با حضرت راه برود، تا اینکه مردن بین ایشان جدایی افکند.
روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله با ابوبکر کنار هم نشسته بودند. در این موقع شخصى آمد و به ابوبکر دشنام داد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ساکت و آرام نظاره گر بود. وقتى شخص دشنام دهنده ساکت شد ابوبکر به دفاع از خود به جوابگوئى و دشنام دادن به او پرداخت.
همین که ابوبکر زبان به ناسزاگوئى باز کرد، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله از جاى برخاست تا از نزد ایشان دور شود.
وقتى که پیامبر صلى الله علیه و آله از جاى خود بلند شد، به ابوبکر گفت: اى ابوبکر ! وقتى که آن شخص به تو دشنام مى داد، فرشته اى از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوى او بود ، اما هنگامى که تو شروع به " ناسزاگوئى " کردى آن فرشته شما را ترک کرده و از نزد شما دور شد و به جاى او شیطان آمد.
من هم کسى نیستم که در مجلسى بنشینم که در آن مجلس شیطان حضور داشته باشد.
مردی خدمت امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: پسر عمویت فلانی، اسم شما را برد و چیزی از بدگوئی و ناسزا نبود مگر آنکه درباره شما گفت.
امام، کنیز خود را فرمود: آب وضو حاضر کند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوی گفت: من در دلم گفتم که حضرت او را نفرین خواهد کرد.
امام دو رکعت نماز خواند و عرض کرد: ای پروردگار این حق من بود، او را (بخاطر این دشنام) بخشیدم. تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و بکردارش او را جزاء و عقاب نده. و پیوسته امام برای ناسزاگو دعا میکرد. من از حال و رقت قلب حضرت تعجب میکردم.
چهار پادشاه هند و خاقان چین و کسرای عجم و قیصر روم در محلی جمع شدند و رأی همه آن ها در مذمت سخن گفتن و مدح خاموشی بود.
یکی از ایشان گفت:من هرگز از خاموشی پشیمان نشده ام؛اما بسیار از سخنی که گفته ام پشیمان شده ام.
دیگری گفت:هر گاه من سخن می گویم او مالک من می شود و اختیارش در دست من نیست؛اما تا زمانی که نگفته ام،مالک و صاحب اختیار آن هستم.
سومی گفت:از فرد متکلم تعجب می کنم؛زیرا اگر کلامی بر خود او برگردد ضرر می رساند و اگر برنگردد،نفعی به او نمی رساند.
چهارمی گفت: به رد آنچه نگفته ام قادرترم از رد آنچه گفته ام.
دوستی بین یکی از یاران امام صادق علیه السلام با ایشان موجب شده بود که وقتی مردم می خواستند از او یاد کنند به نام اصلی او توجه نداشتند و به او می گفتند: «رفیق امام صادق علیه السلام».
روزی به همراه امام داخل بازار کفشدوزها شدند، غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود و از پشت سر حرکت می کرد. ناگهان به پشت سر خود نگاه کرد، غلام را ندید. سه مرتبه نگاه کرد؛ اما غلام را نیافت.
مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید، با خشم به وی گفت: مادر فلان! کجا بودی؟
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق علیه السلام دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خودش زد و فرمود:
سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟ کار ناروا به او نسبت می دهی؟ من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری. معلوم شد که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد.
گفت: یابن رسول الله! این غلام «سندی» است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می دانی که آن ها مسلمان نیستند.
امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده، هر قومی، سنت و قانونی در امر ازدواج دارد. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.
سپس به او فرمود: دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی آن مرد را با ایشان ندید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته