نوشته شده توسط: الهه ناز
درزمان حضرت موسی خشکسالی عجیبی پیش آمده و وقتی حضرت موسی از پروردگار طلب باران کرده بود ، خداوند گفته بود که فعلا باران نخواهد بارید. مردم در حقیقت مورد خشم و غضب خداوند قرارگرفته بودند.
تا اینکه روزی حضرت موسی در حال گذر از کوه تور بود که ناگهان متوجه ماده آهویی میشود، که مشغول صحبت با بچه خودش است...بچه آهو از مادر سوال میکند، که بسیار تشنه است و کی باران می بارد و مادرآهو نگاهی به بچه خود کرده و میگوید حتما امروز باران می بارد و تو می توانی سیراب شوی...
لحظاتی میگذرد و ناگهان ابری درآسمان پدیدارشده و متعاقب آن باران می بارد. حضرت موسی که متعجب شده بود از خداوند سوال میکند خدایا خودت گفته بودی باران نمی بارد این چه حکایتی است؟! و پروردگار میگوید ای موسی، آن آهوی ماده با آنکه میدانست شاید باران نبارد، اما نخواست دل بچه تشنه خود را بشکند و به دروغ و برای دلخوشی او وعده باران داد. پس من که خالق آنها هستم چگونه می توانم دلشان را بشکنم.
روزی روزگاری در زمان ملانصرالدین باران شدیدی شروع به بارش گرفت. ملانصرالدین که داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد یکی از دوستانش را دید که داشت دوان دوان از کوچه عبور میکرد.
ملانصرالدین رو به دوستش گفت: چرا انقدر عجله میکنی؟
دوست ملا با تعجب گفت: مگر باران شدیدی که می آید را نمیبینی؟
ملانصرالدین گفت: خجالت بکش مرد از رحمت خداوند فرار میکنی؟
دوست ملانصرالدین که خجالت زده شده بود شروع کرد آرام آرام راه رفتن. بعد از مدتی دوباره باران شدید شروع شد و این دفعه دوست ملا از پنجره داشت بیرون را تماشا میکرد که چشمش به ملانصرالدین افتاد که عبایش را روی سرش کشیده و دارد تند تند راه میرود.
دوست ملا فریاد زد: آهای ملانصرالدین کجا با این عجله؟ مگه حرف خودت را یادت رفته و تو چرا داری از رحمت خداوند فرار میکنی؟
ملانصرالدین گفت: ای رفیق من دارم میدوم که کمتر نعمت های خداوند را زیر پایم لگد کنم.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته