نوشته شده توسط: الهه ناز
بازی پانتومیم را میشود به چند صورت انجام داد. همه اینها به کلمهای که برای اجرا انتخاب میشود بستگی دارد. در حقیقت هر چقدر کلمه سختتر باشد، بازی هم سختتر خواهد شد.
برای این بازی نخست باید یارکشی کنید؛ آنگاه لازم است که چندین واژه بنویسید و داخل یک ظرف بگذارید. در آخر شما باید با استفاده از زبان بدن به هم گروهی خود کلمه مربوطه را بفهمانید. در بعضی از موارد هم شما باید حرکات یار خود را حدس بزنید و با این روش امتیاز به دست بیاورید.
قاشق | چاقو | بشقاب | چنگال |
توپ | بسکتبال | زرافه | میمون |
شیر | پلنگ | فیل | همبرگر |
پیتزا | بستنی قیفی | کباب | چای |
هری پاتر | مرد عنکبوتی | باب اسفنجی | زورو |
ماه | خورشید | ابر | باد |
کوه | رودخانه | دوچرخه سواری | کشتی |
هواپیما | ساعت | مروارید | دستبند |
عطر | شناسنامه | دنده | پاسپورت |
پهباد | لگو | بالش | خیار شور |
چاقو | کرسی | جعبه | مبل |
مترسک | ایزوگام | پرده | پیراهن |
قایق | اسکله | داروخانه | پنکه |
موچین | تراشکار | فیزیک | صرافی |
رختکن | پرچم | صحن | مزرعه |
جت | طنز | مدیریت | بازاریابی |
پاتختی | مهندس | سیاره | قفل |
رژ گونه | شرم و حیا | شاه پریان |
نیمکت ذخیره | کلاه قرمزی | دستمال کاغذی |
آینه و شمعدان | قفسه کتاب | ساعت مچی |
مرغ عشق | پرده کرکره | اسهال خونی |
ساعت دیواری | دیوار چین | ارباب رجوع |
ایستگاه صلواتی | چهل چراغ | کوکو سبزی |
سوپاپ اطمینان | کباب تابهای | دور کاری |
اصحاب کهف | کبوتر صلح | پلنگ صورتی |
پَر مرغ | اضافه کار | ستاره سهیل |
کویر لوت | سواحل آنتالیا | نازک نارنجی |
شرط بندی | روح اموات | خطر مرگ |
صدا و سیما |
کروکودیل | فرشته | اسکول |
مخلوط | تزریقاتی | ارس |
صنف | خلیج | کلاچ |
ققنوس | بولینگ | سیریش |
کنکور | پرسپکتیو | مقتول |
یاتاقان | اوباما | کوچه |
یبوست | سمج | تشریفات |
وقاحت | خرناس | کروموزوم |
بیوقفه | اختاپوس | دورنما |
فراماسونری | مونالیزا | فرابنفش |
رادیولوژی | هولوکاست | افشاگری |
گستاخ | لاتاری | پانتومیم |
استفنائات | ابوالهل | فروگذار |
پرین | هردنبیل | پاپیروس |
از کوزه همان برون تراود که در اوست | آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی |
فیلش یاد هندوستان کرده | کبکش خروس م?خواند |
گاو نُه من ش?ر ده | مار در آست?ن پروردن |
مال بد بیخ ریش صاحبش | آش کشک خالهته، بخوری پاته، نخوری پاته |
پز عالی، جیب خالی | پارسال دوست امسال آشنا |
پیش قاضی و معلّق بازی؟ | پیهاش به تنت خورده |
با دمش گردو میشکنه | بالاتر از سیاهی رنگی نیست |
بالاتو دیدم، پائینت را هم دیدم | مرگ یبار شیونم یبار |
برو کشکت را بساب | بزک نمیر بهار مییاد، کُمبزه خیار مییاد |
بعد از نود و بوقی | بگذار در کوزه آبش را بخور |
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
- یعنی با جزیی بینی و دقت کردن در کارها عوامل مزاحم را مشخص می کند.
- به فردی می گویند که بیش از اندازه در هر موضوعی حساسیت نشان می دهد و دنبال خطا می گردد. به عبارتی چشمش خطابین شده است.
- شما فکر کنید یک ظرف ماست خیلی بزرگ دارید نه این کاسه های کوچک بلکه یک خیک بزرگ ماست که در قدیم از شیر می گرفتند.
دیدن یک مو در داخل آن چقدر ریز بینی می خواهد این ضرب المثل در مورد دقت و ریزبینی خیلی زیاد به کار می رود و بیشتر موقعی به کار می رود که بخواهند اشکال چیزی را مشخص کنند.
- چنانچه فردی در هر موضوعی از خودش وسواس نشان بدهد یا بخواهد درمورد زندگی دیگران کارآگاه بازی دربیاورد و مشکلات زندگی بقیه را موشکافی کند، این ضرب المثل شامل حالش می شود.
- اشاره به دقت و نکته بینی و حساسیت بیش از اندازه، ریزبینی و جزئی نگری بی اندازه.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
روزی سه مسافر به شهر رم مسافرت کردند. آنها با پاپ ملاقات نمودند. پاپ از مسافر اول سوال کرد: «چند روز قرار است که در اینجا بمانی؟»
مسافر اولی گفت: «سه ماه.»
پاپ گفت: «پس خیلی از مکانهای دیدنی رم را می توانی ببینی»
مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت: «من هم شش ماه می مانم.»
پاپ گفت: «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی مکانهای دیدنی رم را ببینی»
مسافر سوم گفت: «ولی من فقط دو هفته می مانم.»
پاپ به او گفت: «پس تو از همه خوش شانس تری. چون می توانی همه مکان های دیدنی این شهر را ببینی.»
مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.
تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید، متوجه خیلی چیزها نمی شدید زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می کردید؟ نه، همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید. بدبختی همه ادم ها این است که فکر می کنند فرصت خیلی زیادی دارند.
روزی پیر ما، با جمعی از همراهان به در آسیابی رسید. افسار اسب کشید و ساعتی درنگ کرد؛ پس به همراهان گفت: «میدانید که این آسیاب چه میگوید؟
میگوید: معرفت این است که من در آنم. گرد خویش میگردم و پیوسته در خود سفر میکنم، تا هر چه نباید، از خود دور گردانم!»
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعریف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شریفی مفتخر بودیم. یکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همین که در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.
امام صادق (ع) پرسیدند:
پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حیوان او را تیمار می کرد؟
آن مرد پاسخ داد:
البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.
امام فرمودند:
بنابراین همه شما از او برتر بوده اید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت....
تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.
وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است.
من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند.
ارد بزرگ در رابطه با راستی میگوید:
«هیچ گاه از راستی و درستی خویش آزرده مباش چون همیشه در انتهای هر داستان تو برنده ایی »
روزی روزگاری پادشاهی بود که پسری دروغگو داشت. شاهزاده (پسر پادشاه) خدمتکار را تهدید می کند که اگر این موضوع را به پادشاه اطلاع دهند، مجازات خواهد کرد.
یک روز شاه و شاهزاده با هم قلعه را ترک کردند. آنها به روستایی رسیدند و در آن لحظه از هم جدا شدند. شاهزاده با رفتار زشت و دروغگویی اش اعصاب همه را به هم ریخت. پادشاه بدون اعلام قبلی به روستا بازگشت و متوجه رفتارها و ردوغ های شاهزاده شد.
پسر روستایی در آن نزدیکی بود که شباهت زیادی به شاهزاده داشت. شاهزاده از این موقعیت استفاده کرد و به پدرش گفت که تمام کارهای بد را پسر روستایی انجام داده است. با این حال، پادشاه گول شاهزاده را نخورد. با دیدن اینکه این شخص چه دروغگو بود، به این نتیجه رسید که پسر روستا باید پسر واقعی او باشد.
پس پادشاه پسرک روستایی را بجای ان پسرک(شاهزاده) با خود به قصر برد و شاهزاده واقعی را در دهکده رها کرد. مدت ها گذشت و شاهزاده بخاطر سختی هایی که در روستا کشید، از زندگی قبلی خود که پر از دروغ و اتهام بود پشیمان شد.
مرد جوان دیگر(که همراه پادشاه به قصر رفته بود) این را شنید و تصمیم گرفت شاهزاده را ببخشد. او با پادشاه صحبت کرد تا به روستا برود و پسرش را به قلعه برگرداند. بعد از این اتفاقات، دو مرد جوان به دوستان جدایی ناپذیر تبدیل شدند.
مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود. و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند.
زن به شوهرش گفت: چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نمای.
پیرزالی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم.
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد: از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد؟
زن جواب داد: من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد. جوان چنان کرد.
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد. زن پیش آمد و گفت که: این چیست؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست. بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست. غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود.
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد. چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند. زن گفت که: این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد. من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد!
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
داستانی از پائولو کوئیلو
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
نام: سجاد بابایی
تاریخ تولد: 19 اردیبهشت 1372
محل تولد: تهران
ملیت: ایرانی
تحصیلات: کارشناسی کارگردانی
حرفه: بازیگر و کارگردان
سالهای فعالیت: 1387 تا اکنون
سجاد بابایی بازیگر سینما ،تلویزیون و تئاتر در تاریخ 19 اردیبهشت 1372 در تهران به دنیا آمد.
او تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی در رشته کارگردانی سینما ادامه داده است.
سجاد بابایی در سال 78 با تئاتر در تهران شروع نمود و در زمینه نمایش در مقام بازیگر و کارگردان به فعالیت پرداخت. اولین حضور او در نمایش خانگی با سریال خسوف بود و نقش مکمل فیلم سینمایی مرد بازنده به کارگردانی محمدحسین مهدویان را هم به عهده داشت. او بازیگر نقش ژاکان در سریال سقوط است.
آقای سجاد بابایی فعالیت حرفه ای خود را در 22 سالگی بعد از پایان تحصیلاتش از گروه تئاتر فرهنگسرای بهمن آغاز نمود .
این چهره در سال 1386 برای نخستین بار به صورت جدی در فیلم «سکوت سیاه» به کارگردانی علی جلالی جلوی دوربین رفت. داستان این فیلم در مورد خرید و فروش مواد مخدر و آسیب های اجتماعی حاصل آن بود.
سجاد بابایی بعد از این فیلم مدتی از بازیگری در سینما و تلویزیون فاصله گرفت و دلیل آن را مشکلات شخصی بیان کرد .
او بعد از گذشت ده سال در سال 1396 با بازی در فیلم سوزن ساخته ی بهمن شهروان به دنیای بازیگری برگشت.
سجاد بابایی هنوز ازدواج نکرده و مجرد می باشد.
- 1400 مرد بازنده
- 1398 من زهره
- 1397 تومان
- 1396 سوزن آب
- 1401 سقوط
- 1400 خسوف
- 1400 سریال زندگی زیباست
- 1395 فیلم کوتاه جنایات
- 1396 فیلم کوتاه سکوت سیاه
- 1397 فیلم کوتاه برادر، این و آن
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
1- در این مکان مردم دروغ می گویند، مردم گریه می کنند. اینجا همه مردم می پرسند چرا ؟ در این مکان مردم می خوابند و مردم گریه می کنند، و همه ی آنجا خلوت می شود. اینجا کجاست ؟
2- در شب پرسه می زنم، از حشرات موذی تغذیه می کنم. و هیچ کس نمی تواند از دید من پنهان باشد. من چی هستم ؟
3- غذای مورد علاقه یک ریاضیدان در روز شکرگزاری چیست ؟
4- من سبک هستم و ظاهراً هیچ ماده ای ندارم. اما حتی قوی ترین فرد دنیا هم نمی تواند من را برای مدت طولانی نگه دارد. من چه هستم ؟
5- یک راننده اتوبوس در یک خیابان یک طرفه راه را اشتباه می رود. او از کنار پلیس ها عبور می کند، اما آنها مانع او نمی شوند. چرا ؟
6- هر چه بیشتر بیرون بیاوری بزرگتر می شوم. من چی هستم ؟
7- من شهر دارم اما خانه ندارم. کوه دارم اما درخت ندارم من آب دارم ولی ماهی ندارم. من چی هستم ؟
8- چه چیزی می دود، اما هرگز راه نمی رود، دهان دارد اما هرگز صحبت نمی کند ؟
9- یک پسر به تعداد برادران خواهر دارد. اما هر خواهر فقط نیمی از تعداد برادران خواهر دارد. چند برادر و خواهر در خانواده وجود دارد ؟
10- چه چیزی 88 کلید دارد، اما نمی تواند یک در را باز کند ؟
11- اگر آن را در بشکه ی آبی قرار بدهید، سبک تر می شود ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ 1 : قبرستان
پاسخ 2 : جغد
پاسخ 3 : کدو تنبل
پاسخ 4 : نفس
پاسخ 5 : به دلیل این که داشت راه می رفت.
پاسخ 6 : سوراخ
پاسخ 7 : نقشه
پاسخ 8 : رودخانه
پاسخ 9 : چهار برادر و سه خواهر
پاسخ 10 : پیانو
پاسخ 11 : سوراخ
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته