نوشته شده توسط: الهه ناز
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت....
تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.
وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است.
من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند.
ارد بزرگ در رابطه با راستی میگوید:
«هیچ گاه از راستی و درستی خویش آزرده مباش چون همیشه در انتهای هر داستان تو برنده ایی »
روزی روزگاری پادشاهی بود که پسری دروغگو داشت. شاهزاده (پسر پادشاه) خدمتکار را تهدید می کند که اگر این موضوع را به پادشاه اطلاع دهند، مجازات خواهد کرد.
یک روز شاه و شاهزاده با هم قلعه را ترک کردند. آنها به روستایی رسیدند و در آن لحظه از هم جدا شدند. شاهزاده با رفتار زشت و دروغگویی اش اعصاب همه را به هم ریخت. پادشاه بدون اعلام قبلی به روستا بازگشت و متوجه رفتارها و ردوغ های شاهزاده شد.
پسر روستایی در آن نزدیکی بود که شباهت زیادی به شاهزاده داشت. شاهزاده از این موقعیت استفاده کرد و به پدرش گفت که تمام کارهای بد را پسر روستایی انجام داده است. با این حال، پادشاه گول شاهزاده را نخورد. با دیدن اینکه این شخص چه دروغگو بود، به این نتیجه رسید که پسر روستا باید پسر واقعی او باشد.
پس پادشاه پسرک روستایی را بجای ان پسرک(شاهزاده) با خود به قصر برد و شاهزاده واقعی را در دهکده رها کرد. مدت ها گذشت و شاهزاده بخاطر سختی هایی که در روستا کشید، از زندگی قبلی خود که پر از دروغ و اتهام بود پشیمان شد.
مرد جوان دیگر(که همراه پادشاه به قصر رفته بود) این را شنید و تصمیم گرفت شاهزاده را ببخشد. او با پادشاه صحبت کرد تا به روستا برود و پسرش را به قلعه برگرداند. بعد از این اتفاقات، دو مرد جوان به دوستان جدایی ناپذیر تبدیل شدند.
مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود. و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند.
زن به شوهرش گفت: چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نمای.
پیرزالی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم.
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد: از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد؟
زن جواب داد: من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد. جوان چنان کرد.
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد. زن پیش آمد و گفت که: این چیست؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست. بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست. غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود.
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد. چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند. زن گفت که: این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد. من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد!
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
داستانی از پائولو کوئیلو
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته