نوشته شده توسط: الهه ناز
برکت ( داستانی کوتاه از نماز) ! |
برکت ![]() صدای اذان به گوش می رسید. کسبه ی بازار یکی یکی مغازه هایشان را می بستند و به سوی مسجد میرفتند . نزدیکیهای مسجد، چند نفر دور فروشندهای را گرفته بودند و سروصدای زیادی به راه انداخته بودند . مردی با التماس می گفت: « مهلت بده، سعد! پولش را میدهم ، من خوش حسابم». و سعد در حالی که عبای خودش را از تن بیرون می آورد، می گفت: نه ! نه! همین الان پولش را میخواهم.» مرد دیگری که در آن گرما حسابی کلافه شده بود، گفت: « بالاخره بیست درهم به من قرض می دهی یا نه؟». وسعد بی آن که توجهی به او کند، در حال زیر و رو کردن اجناس و حساب و کتاب خودش بود. مردم یکی یکی از کنار سعد می گذشتند و وارد مسجد میشدند و سعد بی توجه به آنها ، مشغول کار خودش بود. پیامبر (صلی الله علیه و آله) که برای نماز به مسجد می رفت، وقتی سعد را در آن حال دید، گفت:« مگر مثل هر روز به نماز جماعت نمیآیی؟» . سعد رو به پیامبر (صلی الله علیه و آله) کرد و گفت: « نمی توانم بیایم، آخر کاسبی را چه کار کنم؟ از کسانی پول طلب دارم، باید بمانم تا قرضهایم را وصول کنم.» نماز شروع شد و سعد هم چنان فریاد میزد:« جنس های اعلا بشتابید! تمام شد!». پیامبر بعد از نمار از مسجد بیرون آمد و به سوی سعد رفت و گفت: « ببینم سعد! آن دو درهمی را که از من قرض گرفته بودی یادت هست؟». - مگر می شود یادم برود، خوب یادم هست که آن روز، آهی در بساط نداشتم و آن را از شما قرض گرفتم.» - حالا آن دو درهم را می خواهم. - دو درهم! بگویی صد درهم ، تقدیم می کنم! - نه ! نه! همان را بده. و سعد در حالی که دستی بر انگشترهای گران قیمتش میکشید، نگاهی به پیامبر کرد و گفت: « چشم، همان دو درهم را تقدیم میکنم». دست در جیبش کرد و دو درهم درآورد و در دستان پیامبر گذاشت. پیامبر به سوی خانه برگشت. سعد دور شدن پیامبر را نگاه کرد و گفت: « من را بگو که روزی به خاطر دو درهم ناقابل، به پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو انداختم. آن هم جلوی یاران و دوستانش». و پوزخندی زد و مشغول به کار شد. *** صف جماعت بسته شد. پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نماز ایستاد. سعد، خودش را میان جمعیت جا کرد و تکبیر نمازش را بست . نماز تمام شد. صدای صلوات جمعیت به گوش میرسید. مردی که کنار سعد نشسته بود، رو به او کرد و گفت: « چند وقتی بود که به نماز نمی آمدی؟». سعد آهی کشید و گفت: « مشغول کار و کاسبی بودم». مرد دیگر که سمت دیگری نشسته بود، گفت: « چه شد سعد؟ با آن همه هیاهو و سروصدا، یکباره ساکت شدی؟». سعد که گویی با خودش حرف می زد، گفت: « نمی بینی به چه روزی افتادهام . برکت از کسب و کارم رفت. دیگر هیچ ندارم». سعد دیگر ادامه نداد و به نقطهای دور خیره شد. مردم یکی یکی از مسجد خارج میشدند. نگاه پیامبرصلی الله علیه و آله به سعد افتاد که به آرامی مشغول دعا و نماز بود. لبخد رضایت بر چهره ی پیامبر نقش بست. گویی در دلش می گفت: حالا این همان سعد خودمان است . مردی مؤمن و دیندار از اهالی صفه، همان سعدی که نماز جماتش هیچ گاه ترک نمیشود و این گونه، خدا بیشتر دوستش دارد.
کافی ، جلد 5 باب النوادر، ص 312 و 313 ، ح 38. ماهنامه ی دیدار آشنا ، مهر 1385 ، شماره ی 73 ، ص 30/ شهره شیخ حسنی داغ کنید |