نوشته شده توسط: الهه ناز
دوستی داشتم که انسانی بسیار منطقی و خوش فکر و فعال بود و نسبت به اطرافیانش انسان موفقی به نظر می رسید اما از یک چیز می ترسید که آن هم ازدواج بود.
قضیه مربوط به هفت هشت سال پیش است. با این که هم شغل مناسبی داشت و هم تحصیلات خوبی، باز هم از ازدواج می ترسید. بعد از چند وقت که من به یک شهری رفتم و او به شهر دیگری، به مرور زمان ارتباطمان با هم کم شد تا این که چند وقت پیش او را توی شهرمان دیدم. همراه همسر و دو فرزندش. با توجه به آخرین ذهنیتی که از او داشتم فکر نمی کردم همچین آدمی تا صد سال دیگر هم بتواند با ازدواج کنار بیاید. بعد از سلام و احوالپرسی قرار گذاشتیم فردای آن روز ساعت پنج بعد از ظهر کنار حوض وسط پارک منظریه همدیگر را ببینیم.
ادامه را اینجا بخوانید