نوشته شده توسط: الهه ناز
سخنی که به ابوطالب نیرو داد
رسول اکرم(ص) ، بدون آنکه اهمیتی به پیشامدها بدهد با سرسختی عجیبی ، درمقابل قریش مقاومت میکرد ،و راه خویش را به سوی هدفهایی که داشت طی میکرد . از تحقیر و اهانت به بتها و کوتاه خواندن عقل بتپرستان و نسبت گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمیکرد . اکابر قریش به تنگ آمدند ، مطلب را با ابوطالب در میان گذاشتند و از او خواهش کردندیا شخصاً جلو برادرزادهاش را بگیرد ، یا آنکه بگذارد قریش مستقیماً ازجلو او بیرون آیند . ابوطالب بازبان نرم هر طور بود قریش را ساکت کرد،تا کار تدریجاً بالا گرفت ،و برای قریشیان دیگر قابل تحمل نبود . در هر خانهای سخن از محمد " ص " بود ، و هر دو نفر که به هم میرسیدند ، بانگرانی و ناراحتی ، سخنان و رفتار او را و اینکه از گوشهو کنار یکی یکی و یا گروه گروه به پیروان او ملحق میشوند ذکر میکردند.
جای معطلی نبود . همه متفق القول شدند که هر طور هست باید این غائله کوتاه شود. تصمیم گرفتند بار دیگر با ابوطالب در این موضوع صحبت کنند،و این مرتبه جدیتر و مصممتر با او سخن بگویند .
رؤسا و اکابر قریش نزد ابوطالب آمدند و گفتند : " ما از تو خواهش کردیم که جلو برادرزادهات را بگیری و نگرفتی ، ما به خاطر پیر مردی و احترام تو قبل از آنکه مطلب را با تو در میان بگذاریم متعرض او نشدیم ،ولی دیگر تحمل نخواهیم کرد که او بر خدایان ما عیب بگیرد و بر عقلهای مابخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد . این دفعه برای اتمامحجت آمدهایم ، اگر جلو برادرزادهات را نگیری ما دیگر بیش از اینرعایت احترام و پیرمردی تو را نمیکنیم ، و با تو و او هر دو وارد جنگ میشویم تا یک طرف از پا درآید " .
این اولتیماتوم صریح ، ابوطالب را بسی ناراحت کرد . هیچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتی از قریش نشنیده بود . معلوم بود که ابوطالب تابمقاومت و مبارزه با قریش را ندارد . و اگر بنا شود کار به جای خطرناک بکشد ، خودش و برادرزادهاش و همه فامیل و بستگانش تباه خواهند شد .
این بود که کسی نزد رسول اکرم(ص) فرستاد و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت : «حالا که کار به اینجا کشیده ، سکوت کن که من و تو هر دو درخطر هستیم »رسول اکرم(ص) احساس کرد اولتیماتوم قریش در ابوطالب تأثیر کرده ، درجواب ابوطالب جملهای گفت که همه سخنان قریش را از یاد ابوطالب برد ،فرمود :«عموجان ! همین قدر بگویم که ، اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند ، که دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگزبرنخواهم داشت ، تا خداوند دین خود را آشکار کند ، یا آنکه خودم جان بر سر این کار بگذارم».
اینجمله را گفت و اشکهایش ریخت ، و از پیش ابوطالب حرکت کرد .چند قدمی بیشتر نرفته بود که به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :« حالا که این طور است ، پس هرطور که خودت میدانی عمل کن ، به خدا قسم تا آخرین نفس از تو دفاع خواهم کرد».
{داستان راستان،شهید مطهری،به نقل از:سیره ابن هشام ، جلد 1 ، صفحه . 265}.