نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان آرایشگر دختر فرعون
دختر فرعون برای آرایش خود آماده شد، آرایشگر دربار مهیّا شده و مقدمات کار را فراهم کرد، هنگام آرایش دختر فرعون، شانه از دست آرایشگر مخصوص افتاد و او نا خود آگاه گفت: لعنت خدا بر کسی که بر خدا کفر ورزید.
دختر فرعون با شنیدن این سخن رو به آرایشگر کرد و گفت: مگر خدایی غیر از پدر من هست؟ آرایشگر گفت: آری! خدایی که پدر تو و هر چه در جهان است را او خلق کرده است...
دختر فرعون با عجله ماجرا را برای پدرش بازگو کرد و فرعون دستور داد تا این زن با ایمان را به بند بکشند و او را با میخ به زمین بدوزند. دستور فرعون اجرا شد و زن آرایشگر به زمین دوخته شد.
فرعون هر چند کرد تا او دست از عقیده خود بردارد بر نداشت و زیر ضربات تازیانه فریاد خدا خدایش به عرش میرسید. دو دختر وی را جلو چشمانش سر بریدند تا او از عقیدهاش برگردد اما برنگشت.
سرانجام «آسیه» که یکی از چهار زن با فضیلت جهان است سکوت چند سالة خود را شکت و فریاد توحید و خداپرستی سر داد و فرعون را به باد لعن و نفرین گرفت.
فرعون که تا آن زمان از خداپرستی آسیه با خبر نبود دستور داد این زن عقیدهمند را نیز به بند کشیدند و خلاصه هر دو در زیر ضربات تازیانه فرعون به شهادت رسیدند.[1]
با توجه به ماجرای شگفت انگیز فوق و مطالبی که گذشت هرگز عقیده کسی را با زور و فشار و شکنجه نمیتوان تغییر داد و تنها از راه ملایمت و دوری از خشونت است که عقاید هر کسی دستخوش حوادث میشود.
کشتن، شکنجه کردن، فشار و زور بسان چکشی است که بر سر میخ زده میشود، که هر چه محکمتر باشد میخ استوارتر میشود.
پس راهی جز ملایمت و رفتار خوش برای تغییر عقیده هر شخصی نیست.