نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد
مورد استفاده:
به افراد طمعکاری گفته میشود که به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.
داستان ضرب المثل:
روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را میکرد که با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نکند این همه عدالت به کام عدهای از ثروتمندان و زورگویان شهر که قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار میکردند خوش نمیآمد. یک روز یکی از ثروتمندان شهر که کینهی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یک شب وقتی قاضی خواب است به او حمله کند و او را در خواب بکشد.
یکی از زورگویان شهر هم که در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محکوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانهی قاضی برود و گاوش را بدزدد.
قاضی که از تصمیمات آنها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی کارش تمام شد، به طرف خانهاش رفت اول وارد طویله شد، آب و علوفهی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت، قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینکه شامش را خورد و کم کم آماده شد برای خوابیدن. در کوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانوادهاش بخوابند و آنها نقشههای خود را عملی کنند. یکی میخواست قاضی را با خنجری که داشت تکه تکه کُند و مرد دیگری میخواست گاو قاضی را که همهی دارایی او بود بدزدد.
این دو مرد که یکدیگر را میشناختند در کوچه یکدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید: اینجا چه کار میکنی؟ مرد ثروتمند گفت: آمدهام تا قاضی را بکُشم. خیلی مرا اذیت کرده! تو اینجا چه کار میکنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا کم اذیت کرده آمدهام تا گاوش را بدزدم.
بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد هرکدام از آنها با خود فکر میکردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، میتواند کار فرد دیگر را خراب کند. اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بکشند ممکن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید.
با این فکر مرد زورگو رو کرد به مرد ثروتمند و گفت: ای رفیق! تو میخواهی قاضی را بکشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بکش.
ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا کند و همه را بیدار کند چی؟ تو صبر کن من قاضی را میکشم بعد تو برو گاوش را بدزد.
زورگو که خیلی هم قلدر بود گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمیشود میگم نمیشه اول من میرم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و او را بکش. ثروتمند که خیلی هم عصبانی بود، خنجرش را از غلاف کشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمیشود. من اول قاضی را میکشم و الا ممکن است با این خنجر تو را بکشم. و کم کم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت.
قاضی و خانوادهاش در کمال آرامش خوابیده بودند که از صدای دادوبیدادی که از کوچه میآمد از خواب بیدار شدند قاضی چراغی روشن کرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو که متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا که این مرد میخواست تو را بکشد. مرد ثروتمند که اوضاع را اینگونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد.
همسایههای قاضی با شنیدن این سروصداها به کوچه آمدند تا ببینند در کوچه چه اتفاقی افتاده. هرکدام از همسایهها برای اینکه از خطرات احتمالی جلوگیری کنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند.
مرد ثروتمند و زورگو که متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را بردهاند، خواستند از مهلکهای که خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار کنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آنها بستند و آنها گیر افتادند.
فردای آن روز آن دو مرد را به محکمه آوردند تا قاضی حکمی برای مجازات آنها صادر کند. قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و کار درستی محسوب نمیشود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من تمام شد. در دعوای شما خیر و نیکی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمیکردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم که کل دارایی من است به سرقت رفته بود.