نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خودش را بیار ولی اسمش را نیار
در روزگاران گذشته ، تاجر ثروتمندی به قصد سفر کوتاهی خانه و کاشانهی خود را ترک کرد. غذا و مایحتاج مختصری برداشت و سوار بر اسبش به صحرا رفت. مرد فکر میکرد مسافت شهرش تا شهری که قصد سفر به آن را دارد کوتاه است چون دیده بود مردم معمولاً دو روزه میروند و برمیگردند. او با خود میگفت: صبح زود میروم تا ظهر میرسم کارم را انجام میدهم، شب را در کاروانسرایی استراحت میکنم و فردا صبح دوباره به شهرم بازمی گردم.
بازرگان ابتدای مسیر را خوب رفت ولی هرچه به ظهر نزدیکتر میشد، هوا گرمتر میشد. حوالی ظهر مرد تاجر به دوراهی رسید. کلافه شده بود به اشتباه به راهی که او را به وسط صحرا میکشاند رفت. مرد دید هرچه میرود به جایی نمیرسد فقط صحرا بود. کم کم هوا تاریک میشد که چند مرد صحرانشین را دید. امیدی تازه گرفت که شاید آنها بتوانند کمکش کنند و یا بتواند شب را در کنار آنها بماند و فردا به فکر راه چارهای باشد.
به سرعت خود را به آنها رساند. سلام کرد و گفت: من تاجر سرشناس و پولداری در شهر فلان هستم ولی امشب راه را گم کردهام. من میخواهم که شما امشب به من غذا و جای خواب بدهید.
مردان صحرانشین که در چادر خود در حال غذا خوردن بودند به رسم مردم صحرانشین که به مردم در راه مانده کمک میکنند و فارغ از اینکه او کیست و چه شغلی دارد او را در غذای خود سهیم کردند، بعد هم نمدی به او دادند، و گفتند برو و آن گوشهی چادر بخواب. مرد که اصلاً توقع چنین رفتاری را نداشت و میخواست به واسطهی موقعیت شغلیاش بهترین غذا و بهترین جای چادر بخوابد خیلی ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپیچد و بخوابد، مردان صحرانشین که خیلی خسته بودند، نمد را به دو خود پیچیدند و خوابیدند.
ساعتی از شب که رفت، سرمای شبهای صحرا بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پیچید تا بخوابد، کمی خوابید ولی پس از مدتی دوباره از شدت سرما و لرز بیدار شد، هرچه نگاه کرد چیزی برای گرم کردن خود پیدا نکرد. شروع کرد به داد و بیداد که این چه رسم مهمان نوازی است، شما باید آتشی روشن کنید تا من گرم شوم. یکی از مردها با حالت خواب آلود گفت: زیر چادر نمیشود آتش روشن کنیم. چادر سریع آتش میگیرد و میسوزد مرد تاجر گفت: پس من چه کار کنم دارم یخ میزنم؟ گفت: چیزی نداریم. اگر میخواهی پالان خر آن گوشه هست آن را میخواهی برایت بیاورم. تاجر اول ناراحت شد و هیچ نگفت و خواست بخوابد ولی نتوانست سرما به حدی بر او غلبه کرد که گفت: باشه خودش را بیار، ولی اسمش را نیار.