نوشته شده توسط: الهه ناز
شبی در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کنم .
خدا از من پرسید : دوست داری با من مصاحبه کنی ؟
پاسخ دادم : اگر شما فرصت داشته باشید .
خدا لبخندی زد و گفت : زمان من ابدیت است . چه سؤالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟
من سؤال کردم : چه چیزی در آدمها شما را بیشتر از هر چیزی متعجب می کند ؟
خدا جواب داد :
*اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند . و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند .
* اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره بازیابند .
* اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند .
* اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز نزیسته اند .
دست خدا مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت ...
بعد از مدتی به خدا گفتم : به عنوان پروردگار دوست داری که بندگانت چه درسهائی در زندگی بیاموزند ؟
خدا پاسخ داد :
* اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد . تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند .
* اینکه یاد بگیرند که خوب نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند .
* اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند .
* اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه ای زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابد .
* یاد بگیرند که غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست .
* اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند .
* اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
* اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند ، بلکه باید خود را نیز ببخشند .
با افتادگی خطاب به خدا گفتم : از وقتی که در اختیار من گذاشتید سپاسگذارم .
و افزودم : چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آنها بدانند ؟
خدا لبخندی زد و گفت :
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم
همیشه