نوشته شده توسط: الهه ناز
افسانه زن
تقدیم به تمام زنان ارجمند
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت:
این زن است.
وقتی با او روبرو شدی،مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود
که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت:
...بله وقتی با زن روبرو شدی
مراقب باش که به او نگاه نکنی.
سرت را به زیر افکن تا
افسون افسانة گیسوانش نگردی
و مفتون فتنة چشمانش نشوی
که از آنها شیاطین
میبارند.
گوشهایت را ببند
تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی
که مسحور شیطان
میشوی.
از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است.
مبادا فریب او را بخوری که خدا
در آتش قهرت میسوزاند
و به چاه ویل سرنگونت میکند
مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید،
گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که:
خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این
از لطف خداست در حق تو.
پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت
و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم،
و آوایش را نشنیدم.
چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند
بنشینم،
اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت
و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که
نمیشناختم
اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم .
دیگر تحمل نداشتم .
پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم.
نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد
و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم
مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت
و مثل همیشه بی آنکه
حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت:
این زن است .
وقتی با او روبرو شدی
مراقب باش که او داروی درد
توست.
بدون او تو غیرکاملی .
مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی
که او بسیارشکننده است .
من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.
نمیبینی که در بطن
وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفیت
دیدار زیبایی مطلق را نداری
به چشمانش نگاه نکن،
گیسوانش را نظر میانداز،
وحرمت حریم صوتش را حفظ کن
تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم.
پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل
تهدید کردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی.
اگر راضی به گفته هایش نبودی
چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت:
من سکوت نکردم،
اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی
و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد
همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...