نوشته شده توسط: الهه ناز
یه داستان جالب و بسیار تاثیر گذار :
چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً 60-70 ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقهای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت میکرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»
دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلیها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازیها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم میمیرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»
ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»
گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»
این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.
حسن ریوندی
نوشته شده توسط:
حضرت یونس فرزند«مت تا» یکى از پیامبران بود که خدا او را برای هدایت مردم نینوا برگزیده بود تا آنان را به ایمان و پرهیزکارى فرا بخواند، یونس مردم را مدتها پند داد و به یگانه پرستی و پرهیز از ظلم دعوت کرد، امّا مردم پیام الهى یونس را نپذیرفتند و به گفته هاى وى ایمان نیاوردند. یونس اخبار پیامبران گذشته را برای آنها بیان کرد و آنان را از عذاب خدا ترساند، ولی باز تأثیری نگذاشت و یونس از ایمان آوردن مردم نینوا نا امید شد و آنها را ترک کرده از خداوند خواستار نزول عذاب بر آنها شد. یونس راه درازی پیمود تا به دریا رسید و برای ادامه ی راه سوار کشتی شد. در بین راه نهنگى بر سر راه کشتى پیدا شد. مسافران به رسم زمان پنداشتند که نهنگ برای باز کردن راه کشتی یک قربانی می خواهد. معمولاً در چنین زمانهائی فردی گناهکار را به دریا می انداختند، ولی چون شخص گناهکاری را نمی شناختند تصمیم گرفتند به قید قرعه شخص گناهکار را پیدا کنند. وقتى براى این کار قرعه کشى کردند، قرعه به نام یونس افتاد. در طول مسیر که یونس با مردم صحبت کرده آنها را به نیکی و خداپرستی دعوت کرده بود و مردم او را فردی مؤمن و نیکوکار شناخته بودند، با انداختن او به دریا مخالفت کردند و خواستار تجدید قرعه شدند. اما با اینکه سه بار قرعه انداختند در هر سه بار هم قرعه به نام یونس افتاد. مردم با دیدن این وضع یقین کردند که حتماً او خطائی کرده که در هر سه بار قرعه به نام او در آمد. او را در دریا انداختند و نهنگ او را زنده زنده بلعید و کشتى نجات یافت.
یونس فهمید که گرچه گناهی مرتکب نشده اما به دلیل اینکه بر نامهربانی مردمش صبور نبوده و آنها را ترک کرده خداوند این بلا را برایش فرستاده. پس به رو به درگاه خدا فرمود: «خدایا به امر تو هر چه باشد راضی هستم ولی هنوز امید دارم که به نینوا برگردم و مردم خویش را هدایت کنم.» خداى مهربان چند شبانه روز پیامبر خود را در دل نهنگ حفظ کرد.
پس از رفتن یونس نشانه های عذاب الهی برای مردم نینوا ظاهر شد و مردم با دیدن آن نشانه ها به گفته های یونس ایمان آورده و از اینکه پیامبر الهی را رنجانده اند سخت پشیمان شدند و به درگاه خدا دعا کردند که پیامبرشان را به آنها بازگرداند. خدا هم عذاب خود را از آنان برداشت.
خدا اراده کرده بود که یونس زنده بماند و همانطور دعا کرده بود رسالتش را به پایان برساند. پس به اذن خداوند نهنگ بعد از چند روز یونس را در ساحل از شکم خود بیرون آورد و او نیز به نزد قوم خود بازگشت.این بار آنان سخنان وى را پذیرفتند و به خداى یکتا ایمان آوردند.