نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل محتسب در بازار است در توجه دادن به اینکه هر عملی را مکافات و پاداشی است و انسان هر کاری انجام دهد، نتیجه آن را خواهد دید.
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است:
نقل است روزی «هارون الرشید»، بهلول را خواست، او را به عنوان نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به وی گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ستم و تجاوز میکند یا پیشهوری در امر خرید و فروش اجحاف میکند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان! بهلول ناچار پذیرفت و لباس مخصوص محتسبان را پوشید و به طرف بازار شهر به راه افتاد. به بازار که رسید، پیرمرد هیزم فروشی را دید که چند تکه چوب را برای فروش مقابلش گذاشته بود.
ناگاه جوانی سر رسید و یک تکه از چوبها را برداشت و به سرعت دور شد. بهلول ناراحت شد و خواست فریاد بزند که ناگاه جوان با سر به زمین افتاد و تلاشه چوب در بدنش فرو رفت، به گونهای که خون از بدن جوان جاری شد. سپس بهلول به گشتش در بازار ادامه داد که ناگاه ماست فروشی را در حال وزن کردن ماست دید. مرد ماست فروش با نوک انگشت پا کفه ترازو را فشار میداد تا ماست کمتری به مشتری بدهد.
بهلول خواست ماست فروش را متوجه کارش کند که ناگاه الاغی به دکان ماست فروش وارد شد و سرش را درون ظرف پر از ماست کرد. ماست فروش فریادی کشید، سر الاغ به لبه ظرف ماست خورد، ظرف به زمین افتاد، شکست و همه ماستها ریخت.
بهلول چند قدمی جلوتر رفت و به دکان پارچه فروشی رسید. بزاز که مشغول ذرع کردن پارچه بود، در حین ذرع کردن، با انگشت، نیم گز خود را فشار میداد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود کم میکرد. بهلول جلو رفت که دست بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی در کمال تعجب دید، موشی وارد دخل پارچه فروش شد، سکهای به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش بفهمد، فرار کرد.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و به نزد هارون الرشید بازگشت و گفت: محتسب در بازار است و به وجود من و دیگری هیچ نیازی نیست.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟ هنگامی که فردی به دنبال راحت طلبی است و به خود هیچ زحمتی نمی دهد و تلاشی نمی کند این ضرب المثل را به کار می برند.
داستان ضرب المثل:
توی زندان تمام زندانیان دست به دعا برمی داشتند که از زندان ازاد شوند. کسانی که توی زندان بودند به آزادی فکر می کردند. اما در زندان شخصی بود که وضعش فرق می کرد. تا می فهمید که کم کم دارد زمان محکومیتش تمام میشود و همین روز هاست که اسمش را صدا بزنند و بگویند: (تو آزادی!) در همان زندان کار خلاف و بد دیگری میکرد تا باز هم به دستور قاضی محکوم شود و در زندان بماند.
زندانبان ها می دانستند که هیچ کس مثل او نیست، کم کم به او شک کردند و سعی کردند راز علاقمند بودن او را به زندان بفهمند. شب و روز مواظبش بودند که ببینند چه می کند و چه کاسه ای زیر نیم کاسه است. زندانبان ها هفته ها و ماه ها کار های او را زیر نظر داشتند و حرکاتش را به رئیس زندان گزارش می دادند اما هرگز نتوانستند دلیل علاقه ی او به زندان را بفهمند.
رئیس زندان و زندانبان ها تصمیم گرفتند این بار وقتی که روز های پایانی دوران محکومیت او فرا می رسد هر کاری که کرد نادیده بگیرند و او را به دادگاه نفرستند تا باز هم محکوم نشود و در زندان نماند. چند روز به پایان محکومیت زندانی مانده بود که سروصدای زیادی از توی سلول بلند شد. زندانبان ها با عجله خودشان را به سلول رساندند و دیدند که زندانی مورد نظرشان دعوا راه انداخته و پتو و وسایل یکی دیگر از زندانی ها را آتش زده است.
ماموران زندان او را دستگیر کردند و به سلول دیگری بردند. او انتظار داشت که فردا دستبند به دستش بزنند و برای محاکمه پیش قاضی بفرستندش. اما آن ها طبق تصمیمی که گرفته بودند این کار را نکردند و اصلا به روی خود نیاوردند. سه چهار روز پایان محکومیت زندانی هم گذشت و خلاصه روز آزادی اش فرا رسید. رئیس زندان و ماموران وسایلش را به دستش دادند و گفتند :(برو تو دیگر آزادی.)
زندانی کمی این پا آن پا کرد و گفت: حالا نمی شود مرا باز هم توی زندان نگه دارید؟
رئیس زندان خندید و گفت: باید برای ما بگویی که چرا این قدر به زندان علاقه داری شاید بتوانیم کاری برایت بکنیم .
زندانی گفت :نان اینجا ، آب اینجا جا بروم بهتر از اینجا؟ از اینجا که بیرون بروم ، باید برای پیدا کردن یک خانه ی گرم و یک لقمه نان، صبح تا شب جان بکنم. مطمئن باشید اگر مرا امروز هم آزاد کنید ، بیرون از زندان کاری میکنم که چند روز دیگر باز هم مرا زندانی کنند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آنچه گذشته افسوس مخور
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آنچه گذشته افسوس مخور به کسانی میگویند که افسوس کارهای گذشته را میخورند.
داستان ضرب المثل:
روزی، صیادی به قصد شکار پرنده، دامی پهن کرد. گوشهای کمین کرد و به انتظار نشست. کمی که گذشت بالاخره پرندهی گرسنهای با دیدن دانههایی که روی زمین ریخته شده بود به سراغ دانهها آمد و در دام شکارچی گرفتار شد. در آن حال تور بزرگی روی پرنده افتاد و او را گرفتار کرد.
شکارچی نگاهی به پرندهی در دام انداخت و گفت: شانس مرا ببین این دیگه چه پرندهای هست. نه زیبایی دارد نه صدایی، بهتر است با آن آبگوشتی درست کنم و بخورم. شکارچی پرنده را داخل کیسهای انداخت تا به سمت خانه راهی شود. در همین حین پرنده زبان باز کرد و گفت: شکارچی تو راست میگویی، من نه زیبایی دارم و نه خوش صدا هستم؟ حتی گوشتی به تنم نیست که بخواهی با من آبگوشت لذیذی برای خودت بپزی و بخوری. شکارچی نگاهی دوباره به پرنده انداخت و گفت: راست میگویی! ولی چه کار کنم روزی امروز زن و بچهی من همین قدر بوده از هیچی که بهتره؟
پرنده گفت: هیچی از من بهتره. حداقل باعث خنده خانوادهات نمیشوی. تو من را آزاد کن تا هم جوجههای کوچک من از گرسنگی نمیرند و هم اینکه من سه پند به تو میدهم که به مراتب بهتر از خوردن من لاغر و کوچک باشد.
شکارچی گفت: پندهایت را بگو تا ببینم میارزد که تو را آزاد کنم یا اینکه تو را بخورم بهتر هست. پرنده گفت: این منصفانه نیست، من هرچه بگویم شاید به مذاق تو خوش نیاید و بخواهی من را بخوری. بهترین کار این است، همین حالا که میخواهی من را در کیسه بیندازی اولین پند را بگویم اگر خوشت آمد، آزادم کن تا به لب دیوار بپرم آنجا پند دوم را خواهم گفت و پند سوم را وقتی در حال پرواز بودم برایت میگویم. شکارچی قبول کرد تا پرنده را آزاد کند و پندهای پرندههایش را بشنود.
پرنده گفت: اول اینکه هرچه شنیدی را باور نکن، اول آن را با عقل و شعورت بسنج و هر حرف محالی را قبول نکن. بعد شکارچی او را آزاد کرد تا روی دیوار بپرد. پرنده که آزاد شده بود خود را روی دیوار رساند و گفت: برای آنچه که از دست میدهی افسوس مخور. و بعد در حالی که خود را آماده پرواز میکرد گفت: خوب هست بدانی در چینهدان من یک مثقال طلای خالص پنهان شده اگر مرا به خانه میبردی و برای درست کردن آبگوشت سر میبریدی و آن یک مثقال طلا را پیدا میکردی و میتوانستی آن را بفروشی و زندگیات را متحول کنی.
شکارچی تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته شروع کرد به داد و بیداد و گفت: چرا تا وقتی در دست من اسیر بودی حرفی از آن طلا نزدی؟ چه کلاهی تو پرنده نیم وجبی سرم گذاشتی.
پرنده سعی میکرد روی شاخهای بنشیند که دست شکارچی به آسانی به او نرسد. از طرفی شکارچی که نمیتوانست ببیند شکارش به همین سادگی از دستش در رفته، زیر درختی که پرنده روی آن نشسته بود رفت و شروع کرد به چرب زبانی و گفت: آخه حیف است پرندهی دانایی که اینقدر خوب پند و اندرز میدهد در این جنگل همینطوری بچرخد شکارچی زیاد است و هر آن ممکن است تو را در دام بیندازد و نادانسته بخورند.
من پیشنهاد میدهم تو اجازه بده تا من روی شاخهای امن برای تو و جوجههایت لانهای درست کنم تا به من نزدیک باشی و من بتوانم هر روز از پند و اندرزهای زیبای تو استفاده کنم. حداقل میتوانم راه و روش درست زندگی کردن را از تو یاد بگیرم.
پرنده که میدانست نیت شکارچی از این همه محبت ناگهانی چیست به او توجهی نکرد. ولی شکارچی که مصمم بود به هر قیمتی شده پرنده را به دست آورد گفت: دو پند اولت حرف نداشت. پند سوم را به همین نیکویی بگو تا من استفاده کنم.
پرنده که تازه جان سالم به در برده بود، گفت: تو خیلی زرنگ و طمعکار هستی. چنین آدمی پند و اندرز و نصیحت به دردش نمیخورد، همان دو پند برای تو کافی است برو و با همان دو پند خوش باش. شکارچی گفت: چرا نسبت به من اینقدر بدبین هستی.
پرنده گفت: مگر من در آن دو پند به تو نگفتم که چیز غیرممکن و محال را قبول نکن. شکارچی گفت: بله. پرنده گفت: احسنت! خودت جواب خودت را دادی، مرد حسابی من کلاً یک مثقال گوشت دارم چه طور یک مثقال طلا را میتوانم در چینهدانم نگه دارم.
اصلاً یک مثقال طلای یک تکه را نمیتوانم قورت بدهم در ثانی مگر من در پند دوم به تو نگفتم برای آنچه که از دست میدهی افسوس مخور؟ حالا فرض میکنیم چنین تکهی طلایی در چینهدان من مخفی هست. چرا وقتی آن را از دست دادی، خودت را به تکاپو انداختی به هر حیله و نیرنگی شده آنچه از دست دادی را دوباره به دست آوری. پس تو نیازی به پند سوم نداری. بعد پرنده پر زد و رفت. شکارچی همانجا نشست و تازه فهمید که این پرندهی یک مثقالی توانسته چه جوری سر او کلاه بگذارد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل کار بوزینه نیست نجّاری
کاربرد ضرب المثل :
ضرب المثل کار بوزینه نیست نجّاری شناخت تواناییهای فرد و بر عهده گرفتن مسئولیتها متناسب با آن تواناییها، میباشد و در مواردی به کار میرود که شخصی به کار و حرفهای دست بزند که از عهدهاش برنمیآید.
داستان ضرب المثل:
مأخذ این مثل به داستانی در کلیله و دمنه بازمیگردد: بوزینهای، درودگری را دید که بر چوبی نشسته آن را میبرید و دو میخ درشت یکی بر شکاف چوب فرو کوفتی تا بریدن آسان گشتی و راه برای آمد و شد ارّه آسان شدی و چون شکاف از حدّ معینی گذشتی دیگری را بکوفتی و میخ پیشین را برآوردی. بوزینه تفرّج میکرد، ناگاه نجّار در انتهای کار برای حاجتی برخاست و برفت.
بوزینه به جای نجار بر چوب نشست و از آن جانب که چوب بریده شده بود خصیتین او بر شکاف چوب اندر شد. بوزینه آن میخ را که در پیش کار بود از شکاف چوب برکشید. پس شکاف چوب دو شق چوب را به هم پیوست. خصیتین بوزینه در میان چوب محکم بماند. مسکین بوزینه ناله آغاز کرد و همی گفت:
آن به که در جهان، همه کس کار خود کند * آن کس که کار خود نکند، نیک بد کند
لغات:
بوزینه: میمون.
درودگر: نجار.
فرو کوفتی: کوبید.
تفرّج: سیاحت، گردش.
خُصیتین: دو بیضه.
اندر شد: داخل شد.
پیش: جلو.
مسکین: بیچاره.
علاقهبندی: خرِّاطی: چوب تراشی.
دیبا: نوعی پارچه ابریشمی رنگی.
موری: مورچهای.
بهر: برای.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته
کاربرد ضرب المثل:
در مورد افرادی به کار می رود که در انجام امور مختلف حد اعتدال را رعایت نمی کنند.
داستان ضرب المثل:
چون امیر تیمور، فارس را بگرفت و امیر منصور را بکشت، خواجه حافظ شیرازی را طلب کرد. چون حاضر شد، تیمور آثار فقر را در چهره او نمایان دید و گفت: ای حافظ من به ضرب شمشیر تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم.
تو آن را به یک خال هندو میبخشی و میگویی: «اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را * به خال هِندویش، بخشم سمرقند و بخارا را.» حافظ پاسخ داد: همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته است.
پیامهای ضرب المثل:
1. بخشش در حدّی پسندیده است که باعث نیازمندی بخشنده نشود.
2. افراط و تفریط در هر چیزی حتی بخشش نیز ناپسند است.پس این ضربالمثل زبان حال کسی است که بر اثر افراط در بخشش و گشادهدستی به فقر و هلاکت مبتلا شده است.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان
کاربرد ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان :
در مورد افرادی به کار میرود که به دیگران پند و اندرز بیهوده میدهند.
داستان ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان :
روزی مرد نادانی به همراه الاغش که خورجین سنگینی بر پشتش بسته بود به قصد فروش کالایش به طرف شهر دیگری حرکت کرد. چند ساعتی از حرکت آنها گذشته بود که خورشید کم کم به وسط آسمان رسید و هوا خیلی گرم شد. مرد خسته و تشنه شد، در حالیکه خودش و الاغش به شدت عرق میریختند تا اینکه به محل مناسبی که هم درختی بود تا از سایهی آن استفاده کند و هم چشمهی آبی بود تا تشنگیش را برطرف کند رسید.
مرد تصمیم گرفت برای اینکه الاغ بیچاره خستگیاش در برود بار سنگینی که بر روی دوش الاغ بود را روی زمین بگذارد تا حیوان بیچاره هم ساعتی استراحت کند. اما هرچه تلاش کرد، دید بار سنگینتر از آن است که تنهایی بتواند تکانش دهد.
کمی که گذشت پیرمرد فقیر و بیچارهای با لباسهای کهنه وصلهدار از آن محلّ میگذشت. مرد جلو رفت و سلام و علیک کرد و گفت: پدرجان میتوانی به من کمک کنی؟ بار این حیوان بسیار زیاد است و من میخواهم بارش را روی زمین بگذارم تا کمی خستگی در کند. پیرمرد کمک کرد و سر خورجین را گرفت و با کمک مرد خورجین سنگین را از دوش الاغ برداشتند. الاغ سریع رفت و گوشهای شروع به چریدن کرد.
صاحب الاغ از پیرمرد تشکر کرد و گفت: دست شما درد نکند. این خورجین خیلی سنگین بود. نمیتوانستم به تنهایی آن را بردارم. پیرمرد لبخندی زد و گفت: آره سنگین بود، مگر چه چیزی در خورجین ریختهای؟
مرد گفت: یک طرف خورجین را پر از ظرف مسی کردهام و طرف دیگرش هم قوه سنگ ریختهام تا تعادل داشته باشد و حیوان بتواند راه برود.
پیرمرد فقیر خندهاش گرفت. گفت: راست میگویی؟ تو یک طرف قلوه سنگ ریختی یک طرف ظرف مسی! مرد گفت: بله، وگرنه چه جوری میتوانم تعادلش را نگه دارم؟ پیرمرد فقیر گفت: خوب مرد حسابی چرا ظرفها را تقسیم نکردی؟ نصفش این طرف خورجین و نصفی دیگر آن طرف؟ تعادلش هم حفظ میشد آن وقت میتوانی قلوه سنگها را خالی کنی و دور بریزی. اصلاً بار خورجینت کمتر میشود و الاغ بیچاره تندتر راه میرود.
صاحب الاغ گفت: راست میگویی، چرا تا حالا به ذهن خودم نرسیده بود. و بعد به کمک پیرمرد تمام قلوه سنگهایی که در خورجین ریخته بود را خالی کرد و به جایش ظرفهای مسی را دو قسمت کرد تا تعادل بار هم حفظ شود. کارشان که تمام شد مرد صاحب الاغ گفت: پیرمرد تو که به نظر آدم باهوش و دنیادیدهای میآیی پس چرا به این شکل، با فقر و فلاکت زندگی میکنی؟
پیرمرد فقیر گفت: من هم زمانی مثل تو بودم و مقداری دارایی داشتم و با آن دادوستد میکردم، ولی کارم حساب و کتاب درستی نداشت. همین هم باعث ورشکستگی و فلاکت من شد. بر پیشانی من فقر نوشته شده. مرد گفت: یعنی چی؟ واقعاً تو یک روزی صاحب دادوستد بودی ولی نتوانستی آن را حفظ کنی و داراییات را از دست دادی؟ مرد خشمگین شد و گفت: بلند شو و کمک کن تا قلوه سنگها را بار خورجین الاغم بکنم.
پیرمرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت: برای چی؟ مگه چی شده؟ مرد در پاسخ گفت: تو اگر آدم دانایی بودی و سر از حساب و کتاب درمیآوردی، میبایست خطی که روی پیشانیات نوشته بود میخواندی و به موقع آن را تغییر میدادی تا به این روز فقر و بیچارگی نیفتی.
پیرمرد حیرت زده رفتار مرد را نگاهی کرد، که چگونه قلوه سنگها را در یک طرف خورجین و در طرف دیگر خورجین ظرفهای مسی را ریخت. پیرمرد چون هیچ حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد و بدون اینکه خداحافظی کند به مسیر خودش ادامه داد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل حکایت موش و قالب پنیر
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل حکایت موش و قالب پنیر کنایه از فردی است که در داوریها همیشه نفع خودش را در نظر میگیرد.
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هرکدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ نگهبان هم زندگی میکردند. این دو موش هر روز صبح با هم به دنبال غذا میرفتند و هرکدام برای خود غذایی پیدا میکردند به لانه میآوردند و میخوردند. و در پایان روز با یکدیگر مینشستند و اتفاقاتی را که در آن روز برایشان رخ داده بود تعریف میکردند و میخندیدند.
گربه که خیلی پیر، تنبل، و خواب آلود بود از این همه جنب و جوش و تلاش موشها عصبانی بود و آرزو میکرد که جوان بود و توان داشت تا جستی بزند آنها را بگیرد و بخورد تا هم یک شکم سیر غذا خورده باشد و هم اینکه از صدای بازی و خندهی موشها برای همیشه راحت شود ولی هیچ گاه به آرزوی خود نمیرسید.
یک روز که هر دو موش به دنبال غذا میگشتند، بوی مطبوعی به مشام آنها رسید هر دو موش به طرف بو کشیده شدند، بله بوی پنیر بود هر دو با هم به قالب پنیر رسیدند و خواستند که آن را بردارند. این موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است. آن یکی موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است.
کم کم داشت دعوایشان می شد، اما تصمیم گرفتند به جای دعوا کردن مثل دو تا دوست واقعی پنیر را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند تا هر دو از پنیر استفاده کنند، موشها برای اینکه اختلافی بینشان پیش نیاید پیش سگ نگهبان انبار رفتند، سگ خواب بود، چون تمام شب را بیدار بود. و از انبار نگهبانی کرده بود، هرچه صدایش کردند جواب نداد. آنها از سگ که ناامید شدند به سراغ گربه رفتند تا مثل یک قاضی عادل و با انصاف قالب پنیر را بین دو موش تقسیم کند تا هیچ گونه اختلاف و مشکلی پیش نیاید.
گربه که در حال چرت زدن بود با دیدن موشها بیدار شد و موشها ماجرا را برای گربه تعریف کردند. گربه که دوست داشت به نحوی خودش صاحب پنیر شود و یک قالب پنیر را بخورد، گفت: باید ترازویی درست کنیم. یک پرتقال بیاورید. موشها یک پرتقال آوردند گربه آن را نصف کرد، داخل آن را خارج کرد و با کمک یک تکه چوب و کمی نخ توانست یک ترازو با دو کفه درست کند. سپس قالب پنیر را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد و در داخل ترازو گذاشت یک کفه سنگینتر از کفهی دیگر بود.
تکهای از کفه سنگینتر برید و خورد تا مساوی شود. این بار کفهی دیگر سنگینتر شد، دوباره تکهای از این کفه کند تا برابر شود ولی باز طرف دیگر سنگینتر شد و دوباره از پنیر کَند و خورد تا جایی که فقط در یکی از کفههای ترازو مقدار کمی پنیر ماند. درنهایت گربه آخرین تکهی پنیر را در دهان خودش گذاشت و گفت: این هم حق الزحمهی من، موشها که در تمام این مدت سکوت کرده و کارهای گربه را نگاه میکردند با عصبانیت یکدیگر را نگاه کردند و فهمیدند که با سادگی خودشان باعث شدند کلاهی بزرگ بر سرشان رود.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
? از دماغ فیل افتادن یعنی چی؟
ضرب المثلی که از دیرباز میان مردم رد و بدل می شود، به کسی اطلاق می شود که به اصطلاح، خودش را بسیار می گیرد. یعنی به زبان صریح تر، کسی که از خودراضی باشد و تکبر و خودبینی اش دیگران را آزار دهد، مردم درباره اش می گویند فلانی از دماغ فیل افتاده
مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق کتاب جامع «ریشه های تاریخی امثال و حکم» معتقد است که ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز می گردد داستان از این قرار بود که حضرت نوح که از سوی خداوند مامور می شود تا از تمام موجودات کره زمین یک جفت در کشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نکند، یک روز دید که کشتی پر از فضولات حیوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر می برند و او هر چه می اندیشد برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فکری به ذهنش نمی رسد. پس دست به دعا می برد و از خداوند می خواهد که در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور می دهد که دستی به پشت فیل بزند. حضرت نوح به محض این که دستور را می شنود، آن را عملی می کند. دستی به پشت حیوان عظیم الجثه یعنی فیل می زند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی خرطومش یک خوک می افتد زمین. خوک هم به محض این که پایش به زمین می رسد شروع می کند به خوردن فضولات و کثافات و کشتی ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاک و پاکیزه می شود.
در همین هنگام می گویند، ابلیس که از پاکیزگی کشتی ناراحت شده بود، دست به پشت خوک می زند و ناگهان از دماغ خوک، موشی بیرون می جهد. موش شروع می کند به خرابکاری و آنقدر به کارش ادامه می دهد که نزدیک است کشتی سوراخ شود. خداوند که این را می بیند به نوح دستور می دهد تا دوباره دستی به پشت شیر بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود که ناگهان از دماغ شیر درنده، گربه به زمین می افتد و به دنبال موش می افتد. پس طبق روایات اسلامی سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن وجود نداشتند: خوک، گربه و موش.
حال ببینیم ارتباط خوک که از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدم های متکبر و از خود راضی مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ای است و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی اگر خوک مفلوک هم باشد» در مورد افراد خودخواه متکبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است» اما به نظر می رسد که چهره خود خوک هم در کاربرد این ضرب المثل درباره آدم های از خود راضی، بی ارتباط نیست.
خوک همان طور که همگان می دانند دماغی سربالا دارد و چشم های ریزش هم طوری است که انگار همیشه از بالا، آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه می کند. چنانچه اصطلاح دیگری هم در مورد آدم های از خود راضی به کار می رود: «طرف چنان دماغش را بالا می گیرد و راه می رود که انگار از دماغ فیل افتاده »
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
نوشته شده توسط: الهه ناز
بشر نه تنها جایز الخطاست بلکه واجب الخطاست !! و از این رو بسیاری از اعمال و رفتار آدمی که ناشی از اشتباه یا علت جهالت و جوانی باشد قابل عفو و بخشایش است ولی بعضیها که لذت عفو را نچشیده اند در انتقام و کینه توزی چنان یکدنده و مقاوم هستند که به هیچ وجه حاضر نمی شوند ذره ای ازانتقامجویی خارج شوند و قلم عفوو اغماض بر جریده جرایم و خطایا بکشند .
کینه توزی این گونه افراد لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است و در مقام کینه های پی گیر به آن استشهاد می کنند . به طوری که تاکنون از لطف علمای حیوان شناسی مطالعه و تحقیق به عمل آمده شتر مهربانترین و قانعترین حیوانات جهان شناخته شده است طاقت و توانایی این حیوان بارکش در برابر تشنگی و گرسنگی آن هم در بیابانهای بی کران و ریگزارهای سوزان واقعاً عجیب و شگفت انگیز است .
نکته بسیار شایان توجه در موضوع شتر آن است که این حیوان را شیوه راه رفتن می آموزند و قدوم آن را با صدایی آهنگ دار و موزون هدایت می کنند . شتر گامهای خود را با آهنگ نغمه منظم می کند و مطابق وزن صدا آرام یا تند حرکت می کند و نیز هنگامی که نمی خواهند در یک مسافت فوق العاده طولانی او را راه ببرند ساربانان آهنگ مطلوب حیوان را ترنم می کنند .
در عربستان شتر نر را لوک و شتر ماده را ناقه می گویند ولی در کویر ایران به ویژه در اطراف کاشان شتر نر را لوک و شتر ماده را ارونه و همچنین نوزاد ماده را مجی و نوزاد نر را هاشی می خوانند.
کینه شتری کینه پی گیری است که تاکنون سابقه نشان نداده که پذیرایی و ملاطفت مجدد ساربان بتواند آن را تعدیل نماید . شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را از ساربان متجاوز بگیرد . عجب در این است که شتر مست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمان آن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا لوک کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند .
وای به روزی که شتر مست و کینه توز آن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این طور مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت و زرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک خشمگین قرار گرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآورد و به پشت سرش بیندازد . در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .
سپس مجدداً با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند . ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و خلاصه به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شتر انتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت و گرنه مرگش حتمی است آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .