نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: مطالب طنز و خنده دار
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی به کار میرود که با طرفین دعوا زدوبند داشته باشند.
روزی روزگاری، در دورهای که مردم برای تجارت و رفت و آمد بین شهرها و کشورها از حیواناتی مثل شتر استفاده میکردند. خطر غارت اموالشان توسط راهزنان زیاد بود. این گروهها در کمینگاههایی در مسیر کاروانیان مخفی میشدند و در یک وقت مناسب بر سر راه کاروانهای تجاری قرار میگرفتند و تمامی اموال آنها را غارت میکردند. اگر کاروانیان مقاومت میکردند و به دستورات آنها گوش نمیکردند ممکن بود حتی آنها را بکُشند غارتگران اموال دزدی شده را بین خود و همدستانشان تقسیم میکردند و پولی به دست میآوردند. یک روز کاروانی متشکل از چند تاجر از شهری به قصد تجارت حرکت کردند و با خود اجناسی که در شهرشان تولید شده بود میبردند تا در شهر دیگری بفروشند و اجناسی که لازم دارند از آن شهر بخرند و بیاورند آنها میخواستند با این خرید و فروش سود کنند. در میان این تجار، تاجر جوانی هم بود که برای اولین بار قصد سفر برای تجارت را داشت، او تا آن موقع غارتگران را که به کاروانیان حمله میکردند ندیده بود. ولی با حرفهایی که از همسفرانش شنیده بود به شدت از اینکه توسط غارتگران غافلگیر شود، اموالش به سرقت رود و حتی به خودش حمله شود میترسید. ولی با همه شنیدههایش نمیتوانست از سودی که با این خرید و فروش نصیبش میشد چشم بپوشاند چند روزی کاروان به آسودگی حرکت کرد. تا اینکه به جادهای کوهستانی و پرپیچ و خم رسید. در جادههای کوهستانی به خاطر اینکه کمینگاههای بیشتری وجود داشت احتمال غافلگیر شدن توسط راهزنان بیشتر بود. با رسیدن به این مسیر ترس و دلشورهی جوان تاجر هم بیشتر شد. غروب بود که به پایین جادهی کوهستانی رسیدند. کاروانیان تصمیم گرفتند شب را آنجا استراحت کنند تا فردا صبح زود با انرژی و توان بیشتری از پیچ و خم آن عبور کنند. آنها بارهایشان را از اسب و حیوانات دیگر پایین آوردند تا حیوان هم استراحتی کند. چون احتمال حضور راهزنان در آن جاده زیاد بود، تجار تصمیم گرفتند کالاهای ارزشمندشان را پنهان کنند تا اگر نیمه شب در خواب مورد حملهی غارتگران قرار گرفتند تمام اموالشان را از دست ندهند. با تاریک شدن هوا تجار شروع به پنهان کردن کالاهای ارزشمندشان در اطراف محل اقامتشان کردند. هرکس مشغول کار خودش بود و حواسش به دیگری نبود. تاجر جوان که خیلی میترسید اموالش را ببرد فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به جای اینکه اموالش را پنهان کند، گشتی در کوهستان بزند و غارتگران را پیدا کند و با آنها صحبت کند. همین کار را هم کرد. به مخفی گاه آنها رفت و به رئیس آنها گفت آمدهام معاملهای با هم بکنیم. دزد گفت: گوش میکنم. تاجر جوان گفت: ما یک کاروان تجاری هستیم که در پایین کوهپایه اطراق کردیم تا شب را در آنجا استراحت کنیم. دزد گفت: این را که خودم میدانم. از معاملهات بگو. جوان گفت: من میدانم که شما امشب یا فردا صبح به ما حمله میکنید. من جوان هستم و این اولین باری است که به قصد تجارت سفر میکنم همهی داراییام را هم با خود آوردهام، اگر شما اجناس مرا بدزدید من شکست بزرگی میخورم. ولی همراهانم همه از تجار بزرگ شهر هستند آنها امشب از ترس حملهی غافلگیرانه شما همهی اموال و اجناس با ارزششان را پنهان کردند. من میروم جای اموال پنهان شده آنها را علامت میزنم شما نیمه شب به ما حمله کنید و آنها را بردارید. دزد گفت: خوب در ازاء این اطلاعات از ما چه میخواهی؟ تاجر جوان گفت: می خواهم اموال من را دست نزنید و اینکه من هم مثل یکی از افراد گروه شما از تقسیم اموال دزدیده شده یک سهم داشته باشم. راهزن گفت: صبر کن باید با دوستانم مشورت کنم. آنها گفتند: خوب، خیلی راحت بدون درگیری و خونریزی اموال این کاروان را غارت میکنیم و یک سهم هم به این تاجر جوان میدهیم. راهزن نتیجهی مشورت با گروهش را به تاجر خبر داد و جوان با شادی رفت.جوان به سراغ همراهانش رفت و جای تک تک اموالشان را پیدا کرد، حتی به برخی در پنهان کردن اموالشان کمک کرد ولی خودش خونسرد روکشی روی اموالش انداخت و کنار آنها خوابید. نیمهی شب گذشته بود و نزدیک صبح بود که گروه راهزنان از فرصت استفاده کردند موقعی که کاروانیان خواب بودند به آنها نزدیک شدند و جاهایی که علامت گذاری شده بود گشتند اموال را برداشتند و بردند آنها تقریباً اموال همهی تجار را بردند.تاجر جوان که بیدار شد همراهانش هنوز خواب بودند. سریع خود را به کمینگاه راهزنان رساند، سهم خود را گرفت و به سرعت پایین آمد و آنها را میان اموالش پنهان کرد. تجار دیگر کم کم بیدار شدند و خبردار شدند که دیشب غارتگران به آنها حمله کردند و اموال پنهان شدهشان را بردهاند. در نهایت کاروانیان به راه افتادند. در طول مسیر همه از بلایی که بر سر اموالشان آمده بود، ناله میکردند. تاجر جوان گفت: شما من را عصبانی میکنید همهاش ناله میکنید. من حوصله شما را ندارم من سریعتر میروم به شهر بعدی شما را در کاروانسرای شهر میبینم. تاجر جوان به سرعت خود را به شهر بعدی رساند و اموالی که سهمش از غارت راهزنان بود را به بازار برد و فروخت. چند ساعت بعد کاروانیان به شهر رسیدند بعضی از تجار که قبلاً به آن شهر آمده بودند و در بازار شناخته شده بودند. آمدند تا سری به بازار بزنند و ببینند چه طوری میشود پولی به دست آورند که بتوانند به شهر خودشان بازگردند. یکی از این تجار وارد حجرهی یکی از دوستانش شد تا از او کمک بگیرد. همین طور که نشسته بود و از بلایی که بر سر او و همراهانش آمده بود تعریف میکرد. یک لحظه چشمش به پارچهها و ظروف خودش که دیشب پنهان کرده بود و توسط غارتگران دزدیده شده بود افتاد. رو کرد به دوستش و گفت: این پارچهها و ظروف را از کجا خریدی؟ مرد حجره دار گفت: جوانی غریبه امروز صبح آورد، قیمت خوبی پیشنهاد کرد من هم خریدم. تاجر که دیشب متوجه غیبت همراه جوانش شده بود و رفتار امروز جوان هم برایش عجیب بود. گفت: اگر دوباره او را ببینی میشناسی؟ حجرهدار گفت: بله امروز صبح او را دیدم. تاجر به کاروانسرا بازگشت و ماجرا را برای تجار دیگر تعریف کرد. آنها تصمیم گرفتند همه با هم نزد قاضی شهر روند و از تاجر جوان به خاطر خیانتی که کرده شکایت کنند. قاضی دستور داد او را دستگیر کنند. سپس دادگاه او را محکوم به پرداخت غرامت به تک تک همراهانش کرد. تا تو باشی شریک دزد و رفیق قافله نشوی.جوان که چارهای نداشت مجبور شد تمام اموال و اجناس خودش را بفروشد تا بتواند غرامت را پرداخت کند و از زندان رفتن نجات پیدا کند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: کاریکاتور و تصاویر طنز
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی
ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون فکر و اندیشه کاری انجام میدهند و سپس از کرده پشیمان میشوند، به کار میرود.
داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی:
روزی، در شهری پادشاه مهربانی زندگی میکرد که تمام مردم دوستش داشتند او مشکلات مردم را خوب گوش میکرد و تا آنجا که در توانش بود در رفع مشکلات آنها تلاش میکرد. این پادشاه مهربان با زنش تنها زندگی میکرد. آنها سالیان سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچهدار نمیشدند.
در این سالهای تنهایی پادشاه راسوی کوچکی را به قصر آورد و از آن مراقبت میکرد، کم کم پادشاه راسو را تربیت کرد و همه کار به او یاد داد. هرکس راسو را میدید تعجب میکرد که این حیوان اینقدر کارهای عجیب انجام میدهد. بعد از چند سال حکیم دانایی به شهر آنها آمد. حکیم گفت: میتواند دارویی به پادشاه و زنش دهد که بچهدار شوند. چند ماه بعد خداوند پسری به پادشاه هدیه داد که نه تنها باعث خوشحالی پادشاه و همسرش بلکه باعث خوشحالی همهی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود.
پادشاه زنی را به عنوان دایه برای کودک انتخاب کرد تا مراقب کودک باشد. راسو میدانست که این کودک به شدت مورد توجه پادشاه و همسرش است راسو هم نسبت به کودک بیآزار و مهربان بود. یک روز عصر که دایه کنار کودک به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره وارد اتاق کودک شد، در همین حین راسو که در خانه میچرخید وارد اتاق کودک شد و دید مار وارد گهوارهی کودک شد.
به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را زخمی کرد. آنقدر مار را به اطراف کوبید تا مار زخمی مُرد. از صدای جیغ و زدوخورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را کنار گهوارهی کودک دید. دایه شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن. پادشاه و همسرش که صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق کودکشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند که چنگالها و دهانش خونین است.
پادشاه بسیار ترسیده بود و فکر کرد، راسو کودکش را کشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یک ضربه راسو را دو نیم کرد. و بعد با عجله به سراغ کودکش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده است و یک مار دو نیم شده در گهواره است. تازه فهمید که راسوی بخت برگشته چقدر تلاش کرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینکه مار آسیبی به کودک پادشاه برساند او را بکشد.
پادشاه خیلی از کار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه صبر کن و هزار افسوس مخور. من با عجلهای که کردم حیوانی که تا این حد مهربان و وفادار بود را به راحتی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: کاریکاتور و تصاویر طنز
کاریکاتور روز جهانی مبارزه با کودکان کار
کاریکاتور کودکان کار
عکس های کودکان کار
فقر و کودکان کار
کودکان کار و آسیب ها
کاریکاتور و تصاویر طنز
کاریکاتور روز جهانی مبارزه با کودکان کار
عکس کودکان کار در ایران
کاریکاتور کودکان کار
فقر و کودکان کار
کاریکاتور مبارزه با کودکان کار
روز جهانی مبارزه با کودکان کار
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل سنگ مفت، گنجشک مفت
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی گفته میشود که از انجام هر کاری میترسند در صورتی که آن کار اصلاً ضرری ندارد.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی میکردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی که در خانه آنها به گوش میرسید صدای جیک جیک دستهی گنجشکهایی بود که روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میکردند. پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشکها از آن بخورند.
تا اینکه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا کرد و صدای دائم جیک جیک گنجشکها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر میزد که این گنجشکها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمیدانست گنجشکهایی که سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت کردهاند را چه طوری فراری دهد. هر بار که سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب میکرد آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
یکبار که زن داشت از صدای جیک جیک گنجشکها شکایت میکرد مرد گفت: تو بگو من چه کار بکنم. هر بار که به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمی گردند. زن جواب داد: سنگ مفت گنجشک هم مفت آنقدر بزن تا بروند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
عاقبت داعش در تهران!
دو حمله تروریستی در تهران
کاریکاتور/ تب و تاب کریمه کنگو !!!
کاریکاتور/ خودزنی ترامپ ...
آزادی زندانیان جرائم غیرعمد
حمله داعش به ایران در 5ثانیه!
جدیدترین رویای داعش!
تروریستهای متوهم در تهران
اینم روش جدید فقر زدایی
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به افرادی میگویند که فکر میکنند خیلی زرنگ و باهوشند.
روزی روزگاری بر روی درختی وسط یک شهر بزرگ کلاغی زندگی میکرد که تازه تخم گذاشته بود و از آنها مراقبت میکرد. تا اینکه جوجههایش سر از تخم درآوردند و کلاغ صاحب سه جوجه کلاغ کوچک شد. کلاغ مادر که خیلی خوشحال بود، به شدت از جوجههایش مراقبت میکرد. برای آنها غذا تهیه میکرد و با بالهایش سایبان برای جوجههایشان میساخت.
یک روز که کلاغ برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بود، گربه به لانهی او حمله کرد و دو تا از جوجههایش را خورد. جوجهی سومی که خیلی زرنگ و باهوش بود از دست گربه فرار کرد و توانست خود را در لابه لای برگهای درختان پنهان کند و زنده بماند. هنگامی که کلاغ مادر به لانه بازگشت و جوجههایش را پیدا نکرد شروع به گریه و زاری کرد که ناگهان جوجه کلاغ کوچک خودش را نشان داد و گفت: مادر من توانستم از دست گربه فرار کنم.
کلاغ مادر تا جوجهاش را دید خوشحال شد و خدا را شکر گفت که حداقل یکی از جوجههایش زنده مانده. بعد از این اتفاق کلاغ مادر از جوجهاش دور نمیشد و به شدت از او مراقبت میکرد.تا اینکه وقت آموختن پرواز به کلاغ شد. مادرش با حوصله و مهربانی فراوان تمام فوت و فن پرواز را به او آموخت. کم کم جوجه کلاغ میتوانست خود به تنهایی پرواز کند. و مادرش از اینکه جوجه کلاغ با سرعت توانسته راه و رسم پرواز را بیاموزد بسیار خوشحال بود.
یک شب کلاغ مادر به جوجهاش گفت: تو دیگر بزرگ شدهای و میتوانی از خودت مراقبت کنی. فقط خیلی مراقب آدمها باش، چون بچهی آدمها همیشه در پی آزار و اذیت جوجهها و پرندهها هستند. تو باید خیلی مواظب خودت باشی. بچه کلاغ که با دقت به حرفهای مادرش گوش میکرد فکر کرد و گفت: خیالت راحت مادر اگر دیدم که آدمها خم شدهاند تا از روی زمین سنگ بردارند، فرار میکنم «اگر تو کلاغی من بچهی کلاغم.»
نوشته شده توسط: الهه ناز
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
یه سری مشهد کنار ضریح بودم به نامزدم
زنگ زدم گفتم میزارم رو اسپیکر کنار ضریحم ،
گفت زری کیه ؟
میدونستم بهم خیانت میکنی پس بای
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
آقو احمقترین آدم مردیه که دو تا زن میگیره!
خب اگه از ازدواج اولت راضی هستی چرا خرابش میکنی؟
اگه راضی نیستی چرا تکرارش میکنی
طنز نوشته های خنده دار
کاش بانکا یه فکری بحال موجودی دستگاه های خود پردازشون بکنن...
این سومین دستگاهیه که میگه : "موجودی شما کافی نیست"
طنز نوشته های جدید
به بابام زنگ زدم می گم تصادف کردم الان بیمارستانم.
می گه خب حالا یه دونه از جون هات کم شد. هنوز مونده گیم اور بشی از دستت راحت شیم.
فکر کنم منو از تو سطل ماست پیدا کردن
جوک خیلی خنده دار
یبارم رفته بودیم مرکز خرید پالادیوم تو بالاشهر تهرون، تو یه مغازه به یارو گفتم: داداش خربزه مشهدی کیلو چند ؟ حراست رو صدا کرد
بعدا فهمیدیم توپ راگبی بوده . چیکار کنیم ، ندیدیم خب
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
جانی جانی، چیست
آیا نام یک ترانه است
آیا نام یک فردیست که جنایتی انجام داده است
خیر این جمله ی یک مادر شوهر است زمانی که عروسش می خواهد سوار ماشین آنها شود، می گوید:جانی جانی، یعنی جا نیست
طنز نوشته های کوتاه
وضعیت عجیبی شده؛ فکر میکنی تشنته ولی بعد از اینکه یه شیشه نوشابه رو یه نفس سر میکشی، میفهمی گشنهت بوده و مجبوری یه پیتزا خانواده هم بخوری.
عجیبتر از اون اینه که تازه بعدش یادت میُفته روزهای
طنز نوشته های کوتاه
پسر عموم رفته زن گرفته
گفتن سه تیکه از جهیزیه پای دوماده ...
لوازم آشپز خونه، لوازم برقی و لوازم چوبی
احتمالاً زنش فقط با خودش دمپایی و کلیپس میبره
جوک خیلی خنده دار
کلا سیستم مردا اینجوریه که :
یا پول دارن قیافه ندارن
یا قیافه دارن پول ندارن
یا قیافه و پول دارن اخلاق ندارن
یا اخلاق دارن پول و قیافه ندارن
یا اینکه همه چی دارن قصد ازدواج ندارن
یا هیچی ندارن فقط قصد ازدواج دارن
طنز نوشته های کوتاه جدید
خواهر زادم تازه زبون باز کرده…
بهش گفتم دایی رو دوست داری؟؟؟ گفت: نه!
خواهرم واس اینکه من ناراحت نشم گفت کلمه “نه” سر زبونشه
گفتم دیگه مطمئن باشم که دوستم نداری؟
گفت: “آله”
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
یارو میره تماشای رقص باله،
خوابش میبره...
ازش میـپرسن:
چطور بود؟
میگه:
خیلی انسان بودن
دیدن من خوابم
همش رو نوک پا راه میرفتن
طنز نوشته های جالب و خنده دار
عروسی دخترعمو نرفتم، حرف درآوردن که لابد من عاشقش بودم.
چندی بعد عروسی پسرعمه بود
پیامک زد: میدونم عروسی بیا نیستی. فقط بیا برامون حرف درنیارن.
طنز نوشته های کوتاه
دوس دارم یه روز آنقد پولدار بشم که . .
.
.
وقتی رانی می خورم ؛ اون تیکه آخر آناناس که ته قوطی گیر می کنه واسم مهم نباشه
طنز نوشته های کوتاه جدید
یکی اسمش جهانگیر بود میخواست ازدواج کنه به مادرش گفت میخوام بری برام خواستگاری
مادرش گفت کیو میخوای؟
جهانگیرم گفت قشنگ باشه قدش بلند باشه
مادرش گفت امروز عروسی داریم دخترا فامیلم همه میان یه چادر بکن سرت بامون بیا داخل انتخاب کن هرکیو میخوای!
جهانگیرم چادر پوشید و رفت یه دختر قشنگ و قد بلند دید با حجاب که چیزی ازش پیدا نبود.
رفت و گفت من جهانگیرم با من ازدواج میکنی؟
دختره جواب داد حرف نزن احمق
منم صادقم پسر عموت
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
جوک های خنده دار
سیم مودم و کولر رو جوری تنظیم کردم که وقتی کولر رو روشن می کنی مودم خاموش میشه.....
.
.
.
اینو از گروه بابا ها دزدیدم،داشتن برنامه میچیدن برای تابستون
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
طول ساعات روزه داری در کشورهای مختلف :
آرژانتین 5/5 ساعت .
استرالیا 10ساعت .
جنوب آفریقا 10/5 ساعت .
کشورهای حوزه خلیج فارس 16 ساعت .
هلند18/5 ساعت.
ایسلند 20 ساعت
و دانمارک 21 ساعت!!!!!!
کسی بامن کار داشت تا عید سعید فطر آرژانتین هستم
طنز نوشته های کوتاه
اینکه سر سحری 50 تا لیوان آب بخورید و انتظار داشته باشین تو روز تشنه نشید ...
.
.
.
این آپشن ذخیره آب فقط ویژه شتر هست.
خودتونو منفجر نکنین.
باتشکر روابط عمومی آب و فاضلاب
جدید ترین طنز نوشته ها
م?دون? چه صحنه ا? رو خ?ل? وقته ند?دم و دلم براش تنگ شده؟؟؟
.
.
.
ب?رون موندن چادر ،از در ماش?ن . . .
?مصب از وقت? ساپورت اومده حسرتش به دلم مونده!
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
دبیرستان بودم دختره بهم گفت اگه معدلت امسال خوب بشه بازم باهات میمونم
.
.
.
حس کردم بابام با یه شماره فیک باهام دوست شده
طنز نوشته های جالب و خنده دار
احساس کمبود محبت می کردم رفتم توی دستمال بتادین ریختم
جلوی مامانم توش سرفه کردم گفتم مامان از دهنم خون اومد
.
.
گفت از بس میشینی پای این اینترنت بی صاحابی
از اون ورم ابجیم داشت بالا وپایین میپریدو میگفت اخ جون اگه بمیره اتاقش واسه من میشه
جوک خنده دار
خواب دیدم 15 تا ماشین دارم!
.
.
تو خواب گریه میکردم که چطو
ری میتونم پول بنزین اینارو بدم...
روحمم فقیره
جوک های خنده دار
تو ف?لما نشون م?ده بچه هه گم م?شه مامانش
20 سال
اتاقشو دست نخورد نگه م?دارن
.
.
.
من ?ه بار 3 روز خونه نرفتم برگشتم د?دم اتاقمو به 3 تا افغان? اجاره دادن
جدید ترین طنز نوشته ها
دیروز رفتم آزمایش دادم پولش شده س?صد و بیست هزار تومن
به بابام که گفتم...!!!!
برگشته میگه : فقط تو چیزیت نباشه میکشمت
صبح تا حا? دارم دعا م?کنم سرطان داشته باشم
طنز نوشته جدید
مرد را باید بوسید!
حتی وقتی اعصاب نداره!
حتی وقتی ریشش بلنده!
حتی وقتی داد میزنه!
حتی وقتی بی تفاوت شده!
حتی وقتی سرش همش تو گوشیشه!
حتى وقتى شبها دیر میاد خونه!
طنز نوشته های کوتاه
این مرد را باید بوسید...
و گذاشت کنار!
والا قحطی که نیومده...!!!
طنز نوشته های خنده دار
یه جا نوشته بود:
فندک یادگاری دوستم مرا سیگاری کرد...!
.
.
.
سوال من اینه:
حالا اگه کتاب فیزیک بهت داده بود ناموسن فیزیکدان میشدی؟
والا بخدا، مردم دنبال بهانه میگردن...!
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
این اقتصاد فرانسه هم داغونه...
صد و بیست سال پیش اسکلت برج ایفل رو ساختن، هنوز بودجه شون نرسیده دو کمپرسی آجر بریزن بنا بگیرن دیوارا بره بالا
جوک جدید
قبول کنین دوره طلایی دخترای ایران زمان قاجار بود...
هرچقد میخواستن غذا میخوردن
آرایشگاهم نمیرفتن
دافم محسوب میشدن
جوک های خنده دار
?ک?م ن?س واسمون کامنت بزاره:
اها? تموم زندگ?م
ب? تو تمومه زندگ?م
.
.
همش م?نو?سن: خخخخخخخخخخ هههههههههه
خخخخ و زهر مار ههههه و کوفت
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
یبارم دخترا سر من دعواشون شد
رفته بودم خونه شون خاستگاری ...
.
.
خواهربزرگه میگفت واسه تو اومده
خواهر کوچیکه میگفت نخیر واسه تو اومده
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته