نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی به کار میرود که با طرفین دعوا زدوبند داشته باشند.
روزی روزگاری، در دورهای که مردم برای تجارت و رفت و آمد بین شهرها و کشورها از حیواناتی مثل شتر استفاده میکردند. خطر غارت اموالشان توسط راهزنان زیاد بود. این گروهها در کمینگاههایی در مسیر کاروانیان مخفی میشدند و در یک وقت مناسب بر سر راه کاروانهای تجاری قرار میگرفتند و تمامی اموال آنها را غارت میکردند. اگر کاروانیان مقاومت میکردند و به دستورات آنها گوش نمیکردند ممکن بود حتی آنها را بکُشند غارتگران اموال دزدی شده را بین خود و همدستانشان تقسیم میکردند و پولی به دست میآوردند. یک روز کاروانی متشکل از چند تاجر از شهری به قصد تجارت حرکت کردند و با خود اجناسی که در شهرشان تولید شده بود میبردند تا در شهر دیگری بفروشند و اجناسی که لازم دارند از آن شهر بخرند و بیاورند آنها میخواستند با این خرید و فروش سود کنند. در میان این تجار، تاجر جوانی هم بود که برای اولین بار قصد سفر برای تجارت را داشت، او تا آن موقع غارتگران را که به کاروانیان حمله میکردند ندیده بود. ولی با حرفهایی که از همسفرانش شنیده بود به شدت از اینکه توسط غارتگران غافلگیر شود، اموالش به سرقت رود و حتی به خودش حمله شود میترسید. ولی با همه شنیدههایش نمیتوانست از سودی که با این خرید و فروش نصیبش میشد چشم بپوشاند چند روزی کاروان به آسودگی حرکت کرد. تا اینکه به جادهای کوهستانی و پرپیچ و خم رسید. در جادههای کوهستانی به خاطر اینکه کمینگاههای بیشتری وجود داشت احتمال غافلگیر شدن توسط راهزنان بیشتر بود. با رسیدن به این مسیر ترس و دلشورهی جوان تاجر هم بیشتر شد. غروب بود که به پایین جادهی کوهستانی رسیدند. کاروانیان تصمیم گرفتند شب را آنجا استراحت کنند تا فردا صبح زود با انرژی و توان بیشتری از پیچ و خم آن عبور کنند. آنها بارهایشان را از اسب و حیوانات دیگر پایین آوردند تا حیوان هم استراحتی کند. چون احتمال حضور راهزنان در آن جاده زیاد بود، تجار تصمیم گرفتند کالاهای ارزشمندشان را پنهان کنند تا اگر نیمه شب در خواب مورد حملهی غارتگران قرار گرفتند تمام اموالشان را از دست ندهند. با تاریک شدن هوا تجار شروع به پنهان کردن کالاهای ارزشمندشان در اطراف محل اقامتشان کردند. هرکس مشغول کار خودش بود و حواسش به دیگری نبود. تاجر جوان که خیلی میترسید اموالش را ببرد فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به جای اینکه اموالش را پنهان کند، گشتی در کوهستان بزند و غارتگران را پیدا کند و با آنها صحبت کند. همین کار را هم کرد. به مخفی گاه آنها رفت و به رئیس آنها گفت آمدهام معاملهای با هم بکنیم. دزد گفت: گوش میکنم. تاجر جوان گفت: ما یک کاروان تجاری هستیم که در پایین کوهپایه اطراق کردیم تا شب را در آنجا استراحت کنیم. دزد گفت: این را که خودم میدانم. از معاملهات بگو. جوان گفت: من میدانم که شما امشب یا فردا صبح به ما حمله میکنید. من جوان هستم و این اولین باری است که به قصد تجارت سفر میکنم همهی داراییام را هم با خود آوردهام، اگر شما اجناس مرا بدزدید من شکست بزرگی میخورم. ولی همراهانم همه از تجار بزرگ شهر هستند آنها امشب از ترس حملهی غافلگیرانه شما همهی اموال و اجناس با ارزششان را پنهان کردند. من میروم جای اموال پنهان شده آنها را علامت میزنم شما نیمه شب به ما حمله کنید و آنها را بردارید. دزد گفت: خوب در ازاء این اطلاعات از ما چه میخواهی؟ تاجر جوان گفت: می خواهم اموال من را دست نزنید و اینکه من هم مثل یکی از افراد گروه شما از تقسیم اموال دزدیده شده یک سهم داشته باشم. راهزن گفت: صبر کن باید با دوستانم مشورت کنم. آنها گفتند: خوب، خیلی راحت بدون درگیری و خونریزی اموال این کاروان را غارت میکنیم و یک سهم هم به این تاجر جوان میدهیم. راهزن نتیجهی مشورت با گروهش را به تاجر خبر داد و جوان با شادی رفت.جوان به سراغ همراهانش رفت و جای تک تک اموالشان را پیدا کرد، حتی به برخی در پنهان کردن اموالشان کمک کرد ولی خودش خونسرد روکشی روی اموالش انداخت و کنار آنها خوابید. نیمهی شب گذشته بود و نزدیک صبح بود که گروه راهزنان از فرصت استفاده کردند موقعی که کاروانیان خواب بودند به آنها نزدیک شدند و جاهایی که علامت گذاری شده بود گشتند اموال را برداشتند و بردند آنها تقریباً اموال همهی تجار را بردند.تاجر جوان که بیدار شد همراهانش هنوز خواب بودند. سریع خود را به کمینگاه راهزنان رساند، سهم خود را گرفت و به سرعت پایین آمد و آنها را میان اموالش پنهان کرد. تجار دیگر کم کم بیدار شدند و خبردار شدند که دیشب غارتگران به آنها حمله کردند و اموال پنهان شدهشان را بردهاند. در نهایت کاروانیان به راه افتادند. در طول مسیر همه از بلایی که بر سر اموالشان آمده بود، ناله میکردند. تاجر جوان گفت: شما من را عصبانی میکنید همهاش ناله میکنید. من حوصله شما را ندارم من سریعتر میروم به شهر بعدی شما را در کاروانسرای شهر میبینم. تاجر جوان به سرعت خود را به شهر بعدی رساند و اموالی که سهمش از غارت راهزنان بود را به بازار برد و فروخت. چند ساعت بعد کاروانیان به شهر رسیدند بعضی از تجار که قبلاً به آن شهر آمده بودند و در بازار شناخته شده بودند. آمدند تا سری به بازار بزنند و ببینند چه طوری میشود پولی به دست آورند که بتوانند به شهر خودشان بازگردند. یکی از این تجار وارد حجرهی یکی از دوستانش شد تا از او کمک بگیرد. همین طور که نشسته بود و از بلایی که بر سر او و همراهانش آمده بود تعریف میکرد. یک لحظه چشمش به پارچهها و ظروف خودش که دیشب پنهان کرده بود و توسط غارتگران دزدیده شده بود افتاد. رو کرد به دوستش و گفت: این پارچهها و ظروف را از کجا خریدی؟ مرد حجره دار گفت: جوانی غریبه امروز صبح آورد، قیمت خوبی پیشنهاد کرد من هم خریدم. تاجر که دیشب متوجه غیبت همراه جوانش شده بود و رفتار امروز جوان هم برایش عجیب بود. گفت: اگر دوباره او را ببینی میشناسی؟ حجرهدار گفت: بله امروز صبح او را دیدم. تاجر به کاروانسرا بازگشت و ماجرا را برای تجار دیگر تعریف کرد. آنها تصمیم گرفتند همه با هم نزد قاضی شهر روند و از تاجر جوان به خاطر خیانتی که کرده شکایت کنند. قاضی دستور داد او را دستگیر کنند. سپس دادگاه او را محکوم به پرداخت غرامت به تک تک همراهانش کرد. تا تو باشی شریک دزد و رفیق قافله نشوی.جوان که چارهای نداشت مجبور شد تمام اموال و اجناس خودش را بفروشد تا بتواند غرامت را پرداخت کند و از زندان رفتن نجات پیدا کند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی
ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون فکر و اندیشه کاری انجام میدهند و سپس از کرده پشیمان میشوند، به کار میرود.
داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی:
روزی، در شهری پادشاه مهربانی زندگی میکرد که تمام مردم دوستش داشتند او مشکلات مردم را خوب گوش میکرد و تا آنجا که در توانش بود در رفع مشکلات آنها تلاش میکرد. این پادشاه مهربان با زنش تنها زندگی میکرد. آنها سالیان سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچهدار نمیشدند.
در این سالهای تنهایی پادشاه راسوی کوچکی را به قصر آورد و از آن مراقبت میکرد، کم کم پادشاه راسو را تربیت کرد و همه کار به او یاد داد. هرکس راسو را میدید تعجب میکرد که این حیوان اینقدر کارهای عجیب انجام میدهد. بعد از چند سال حکیم دانایی به شهر آنها آمد. حکیم گفت: میتواند دارویی به پادشاه و زنش دهد که بچهدار شوند. چند ماه بعد خداوند پسری به پادشاه هدیه داد که نه تنها باعث خوشحالی پادشاه و همسرش بلکه باعث خوشحالی همهی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود.
پادشاه زنی را به عنوان دایه برای کودک انتخاب کرد تا مراقب کودک باشد. راسو میدانست که این کودک به شدت مورد توجه پادشاه و همسرش است راسو هم نسبت به کودک بیآزار و مهربان بود. یک روز عصر که دایه کنار کودک به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره وارد اتاق کودک شد، در همین حین راسو که در خانه میچرخید وارد اتاق کودک شد و دید مار وارد گهوارهی کودک شد.
به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را زخمی کرد. آنقدر مار را به اطراف کوبید تا مار زخمی مُرد. از صدای جیغ و زدوخورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را کنار گهوارهی کودک دید. دایه شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن. پادشاه و همسرش که صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق کودکشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند که چنگالها و دهانش خونین است.
پادشاه بسیار ترسیده بود و فکر کرد، راسو کودکش را کشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یک ضربه راسو را دو نیم کرد. و بعد با عجله به سراغ کودکش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده است و یک مار دو نیم شده در گهواره است. تازه فهمید که راسوی بخت برگشته چقدر تلاش کرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینکه مار آسیبی به کودک پادشاه برساند او را بکشد.
پادشاه خیلی از کار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه صبر کن و هزار افسوس مخور. من با عجلهای که کردم حیوانی که تا این حد مهربان و وفادار بود را به راحتی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل سنگ مفت، گنجشک مفت
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی گفته میشود که از انجام هر کاری میترسند در صورتی که آن کار اصلاً ضرری ندارد.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی میکردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی که در خانه آنها به گوش میرسید صدای جیک جیک دستهی گنجشکهایی بود که روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میکردند. پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشکها از آن بخورند.
تا اینکه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا کرد و صدای دائم جیک جیک گنجشکها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر میزد که این گنجشکها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمیدانست گنجشکهایی که سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت کردهاند را چه طوری فراری دهد. هر بار که سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب میکرد آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
یکبار که زن داشت از صدای جیک جیک گنجشکها شکایت میکرد مرد گفت: تو بگو من چه کار بکنم. هر بار که به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمی گردند. زن جواب داد: سنگ مفت گنجشک هم مفت آنقدر بزن تا بروند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به افرادی میگویند که فکر میکنند خیلی زرنگ و باهوشند.
روزی روزگاری بر روی درختی وسط یک شهر بزرگ کلاغی زندگی میکرد که تازه تخم گذاشته بود و از آنها مراقبت میکرد. تا اینکه جوجههایش سر از تخم درآوردند و کلاغ صاحب سه جوجه کلاغ کوچک شد. کلاغ مادر که خیلی خوشحال بود، به شدت از جوجههایش مراقبت میکرد. برای آنها غذا تهیه میکرد و با بالهایش سایبان برای جوجههایشان میساخت.
یک روز که کلاغ برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بود، گربه به لانهی او حمله کرد و دو تا از جوجههایش را خورد. جوجهی سومی که خیلی زرنگ و باهوش بود از دست گربه فرار کرد و توانست خود را در لابه لای برگهای درختان پنهان کند و زنده بماند. هنگامی که کلاغ مادر به لانه بازگشت و جوجههایش را پیدا نکرد شروع به گریه و زاری کرد که ناگهان جوجه کلاغ کوچک خودش را نشان داد و گفت: مادر من توانستم از دست گربه فرار کنم.
کلاغ مادر تا جوجهاش را دید خوشحال شد و خدا را شکر گفت که حداقل یکی از جوجههایش زنده مانده. بعد از این اتفاق کلاغ مادر از جوجهاش دور نمیشد و به شدت از او مراقبت میکرد.تا اینکه وقت آموختن پرواز به کلاغ شد. مادرش با حوصله و مهربانی فراوان تمام فوت و فن پرواز را به او آموخت. کم کم جوجه کلاغ میتوانست خود به تنهایی پرواز کند. و مادرش از اینکه جوجه کلاغ با سرعت توانسته راه و رسم پرواز را بیاموزد بسیار خوشحال بود.
یک شب کلاغ مادر به جوجهاش گفت: تو دیگر بزرگ شدهای و میتوانی از خودت مراقبت کنی. فقط خیلی مراقب آدمها باش، چون بچهی آدمها همیشه در پی آزار و اذیت جوجهها و پرندهها هستند. تو باید خیلی مواظب خودت باشی. بچه کلاغ که با دقت به حرفهای مادرش گوش میکرد فکر کرد و گفت: خیالت راحت مادر اگر دیدم که آدمها خم شدهاند تا از روی زمین سنگ بردارند، فرار میکنم «اگر تو کلاغی من بچهی کلاغم.»
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل بخیل سومی را خدا بکشد
اگر کسی در زندگی بخیل باشد و خیر و خوبی او به دیگران نرسد این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
روزی روزگاری سه رفیق وسه همراه که یکی از یکی بخیل تر بود،همدل و همسفر شدند.
آنها می رفتند که در بیابان کیسه زر پیدا کردند.
سکه هارا بیرون ریختند و همه را شمردند،ولی هرچه کردند نتوانستند آنها را بین خودشان تقسیم کنند. این بود که به جان یکدیگر افتادند وشروع به زد و خورد و دعوا کردند. کار دعوا گرم شده بود که ناگهان از دور گروهی سوار پیدا شدند .
سه رفیق دست از دعوا کشیدند و منتظر ماندن وقتی گروه سواران به آنجا رسیدند،یکی پرسید: « برای چه به جان هم افتاده اید؟ مگر بیابان جای دعواست؟»
اولی پرسید: شما که هستید و چرا می پرسید؟
بزرگ سواران گفت:من امیرزاده این شهرهستم.باید به من بگوییدکه چه شده؟
دومی گفت: ماسه نفر بخیل هستیم ،چیزی در بین راه پیدا کرده ایم که نمی توانیم آن را بین خودمان تقسیم کنیم.
امیرزاده گفت: این که کاری ندارد،تقسیم آن چیزی را که یافته اید به من واگذار کنید.
قول می دهم هر سه از کار من راضی شوید.
سومی گفت:درد ما این نیست! هیچ یک از ما سه نفر دوست نداردچیزی از آنچه را که دارد ، به دیگری برسد،برای همین این طور به جان هم افتاده ایم!
امیرزاده به فکر فرو رفت و گفت: این هم چاره ای دارد.هر یک از شما به من بگوید تا چقدر بخیل است که من کیسه زر را به او ببخشم.
اولی پرسید: یعنی چه؟
-یعنی این که هر کس بخیل تر باشد،این کیسه زر به او می رسد.
سه بخیل تا این راشنیدند،باسروصداشروع به تعریف از خودشان کردندکه زودتر بگویند.
امیرزاده آنها را ساکت کرد و گفت: آرام باشید! من می گویم که چه کسی حرف بزند.
بعد رو به بخیل اولی کرد و گفت:تو بگو که چقدر بخیلی؟
اولی گفت:جناب امیرزاده،من آنقدر بخیلم که حاضر نمی شوم حتی یک دینار به فرزند خودم بدهم و در این کار آنقدر پیش می روم که می گویم پول و داراییخودم،برخودم هم حرام است. برای همین دوست ندارم چیزی به دیگران بدهم.
دومی گفت: این که چیزی نیست! من آن قدر بخیل هستم که اگر کسی به دیگری چیزی ببخشد،چشم ودلم آتش می گیرد و حالم بد می شود!
امیرزاده گفت:خب تو بگو سومی؟
-هیچ کس به اندازه من بخیل نیست! برای آن که اگر کسی به خود من چیزی ببخشدجگرم آتش می گیرد ومی خواهم از غصه واندوه بمیرم!
امیرزاده این حرف ها را که شنید به همراهانش دستور داد بخیل سوم را بکشند،بخیل دوم را از آن سرزمین بیرون کنند و پول و دارایی بخیل اول را گرفت و میان همراهان خود تقسیم کرد. در حالی که با خود می گفت:بخیل سومی را خدا بکشد.
منبع:کتاب قصه ما مثل شد
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:در مواردی است که انسان میخواهد کاری را با سلیقه و نظر خودش انجام دهد.دورهی پادشاهی شاه عباس صفوی، یکی از شکوفاترین دوران رشد و توسعه ایران بوده. یکی از عادتهای شاه عباس این بود که هر چند وقت یکبار با لباس مردم عادی و بیسروصدا صورتش را میپوشاند و بین مردم میرفت و با آنها شروع به صحبت میکرد تا از اوضاع زندگی و کسب و کار مردم کوچه و بازار اطلاعاتی به دست آورد.یک شب که شاه عباس به قصد سرکشی در کوچه و پس کوچههای شهر راه میرفت. از درون خانهای صدای تنبک و سنتوری را شنید که فردی مینواخت و با صدای خوش اشعاری را میخواند و بلند بلند میخندید. شاه عباس کنجکاو شد تا بفهمد این سروصداها برای چیست و خود را به پشت پنجرهی آن خانه رساند و به درون آن نگاه کرد. دید پیرزنی تنها است که خیلی زیبا تنبک میزند و اشعاری را میخواند و میخندد وقتی گوشهایش را تیز کرد تا بهتر صدای پیرزن را بشنود، دید پیرزن در قالب شعر الفاظ و صفاتی زشت و نادرست را به فردی نسبت میدهد. برایش جالبتر شد که منتظر بماند تا بفهمد زن این الفاظ را به چه کسی نسبت میدهد؟وقتی شعرهای پیرزن تمام شد پیرزن خندهی بلندی کرد و گفت: این شعرها هم به سلامتی شاه عباس نامرد! شاه عباس که اصلاً توقع شنیدن چنین حرفهایی را نداشت خیلی تعجب کرد. او با خود گمان میکرد که به شدت مورد احترام و علاقهی مردم قرار دارد و مردم همه او را دوست دارند. آن شب شاه عباس از گشتن در شهر منصرف شد و به قصر بازگشت. فردا صبح نگهبانان قصر را فرستاد تا به در خانهی پیرزن بروند و هرچه زودتر او را به حضور شاه عباس بیاورند. وقتی پیرزن وارد شد و روبه روی شاه عباس قرار گرفت، با تعجب پرسید: جناب پادشاه گناهی از من سر زده که صبح به این زودی سربازانی را به دنبال من فرستادهاید؟شاه عباس با نهایت غرور گفت: بله، شنیدهام دیشب در خانهات بساط آوازخوانی و دایره و تنبک زنی برپا بوده. پیرزن دانست که شاه عباس از چه خبردار شده. سرش را پایین انداخت و گفت: بله جناب حاکم. شاه عباس گفت: خوب موضوع اشعارتان چه بود؟ به چه کسی فحش و ناسزا میگفتید؟ پیرزن شرمندهتر شد و گفت: امر، امر شماست، هرچه دستور دهید من قبول میکنم.شاه عباس گفت: من میخواهم خودت بگویی برای کسی که چنین حرفهای زشتی به حاکمش نسبت میدهد چه مجازاتی بهتر است در نظر بگیریم.پیرزن که میدانست شاه عباس منتظر است چه چیزی بشنود گفت: اگر من جای شما بودم، چنین کسی را به مرگ محکوم میکردم.شاه عباس از این حرف پیرزن خوشش آمد و گفت: خوشمان آمد. پس پیرزن فهمیدهای هستی؟ پیرزن گفت: امر، امر شماست. ولی اجازه میخواهم قبل از اینکه مرا مجازات کنید، به من فرصت بدهید برای آخرین بار به خانهام برگردم و کاری را انجام دهم و بعد از آن من در خدمت شما هستم تا هر بلایی خواستید بر سر من آورید.شاه عباس از تقاضای عجیب پیرزن تعجب کرد و برایش جالب شد تا بداند پیرزن چه کاری در خانه دارد و به او اجازه داد تا با دو نفر از مأمورانش به خانهاش برگردد. آنجا بمانند تا کار پیرزن تمام شود و باز به قصر برگردند. شاه عباس به مأموران سفارش کرد چشم از پیرزن برندارند و مواظب باشند فرار نکند.وقتی پیرزن به همراه مأموران به خانهاش رسید، از گوشهی حیاط بیل و کلنگ را برداشت و شروع به خراب کردن در و دیوار خانهاش کرد. مأموران جلوی او را گرفتند و گفتند: این چه کاری است میکنی؟ چرا در و دیوار خانهات را خراب میکنی؟پیرزن گفت: کدام خانه؟ کجای این چهار دیواری مال من است؟ من حتی در این چهاردیواری خودم هم اختیار و آزادی ندارم. من در خانهی خودم هم حق انجام کارهایی که دوست دارم را ندارم. پس این در و دیوار به چه درد میخورند؟ بهتر است هرچه زودتر خراب بشود چون هیچ فرقی با کوچه و خرابه ندارند. مأموران هر طوری بود پیرزن را به قصر برگرداندند و ماجرا را برای شاه عباس تعریف کردند.شاه عباس رو به پیرزن گفت: تو آزادی! من از اول هم قصد اذیت و آزار تو را نداشتم. از تو ممنونم، چون این کار تو تلنگری بود به من تا مواظب رفتارم با زیردستانم باشم.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟روستایی گفت چیزی نخورده؟ بلکه من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟ساربان گفت: بلکه را کاشتند سبز نشد.این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
پیام ضرب المثل:دوری از سوءظن و بدگمانی است زیرا سوءظن موجب میشود انسان از روی اشتباه به کارهای خطرناکی دست بزند که پشیمانی در آنها سودی ندارد و کاربرد آن در منع و اجتناب از سوءظن میباشد.داستان ضرب المثل:کدخدایی با زن و خادم خود نشسته بود که زن خمیازه کشید. خادم نیز بلافاصله خمیازهاش گرفت و او هم خمیازه کرد. کدخدا بر گمان شد و فکر کرد خمیازه، رمزی بین زن و خادم است. به اتاق دیگری رفت و زن خود را صدا زد و بیدرنگ همسرش را کشت و در جایی پنهان کرد و دوباره نزد خادم خود برگشت. پس از دقایقی خادم بار دگر خمیازه کشید. کدخدا نیز در همان زمان خمیازه کشید و تازه فهمید که سرایت دهان دره طبیعی است و پشیمان از جنایت خود گفت: خمیازه خمیازه آرد، حیف بر جان آنکه مُرد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
1. «لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ»؛چرا سخنی می گویید که به آن عمل نمی کنید.» (سوره ی صف، آیه ی 2)به عمل کار برآید، به سخن دانی نیست.2. «وَما عَلَی الرَّسُولِ إلاّ الْبلاغُ؛پیامبر وظیفه ای جز رسانیدن پیام (الهی) ندارد.» (سوره ی مائده، آیه ی 99)گر نیاید به گوش رغبت کسبر رسـولان پیام بـاشد و بساز ما گفتن بود.3. «لِکُلِّ نَبأٍ مُسْتَقَر».هر خبری را وقت معینی است.» (سوره ی انعام، آیه ی 67)هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.4. «ما عَلَی الْمُحْسِنین مِنْ سَبِیل؛بر نیکوکاران باکی نیست.» (سوره ی توبه، آیه ی 91)آن را که حساب پاک است از محاسبه چـه باک است5. «قُلْ کُلّ یعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ؛بگو هر کس بر حَسَب شکل گیری شخصیتش، عمل می کند.» (سوره ی اسراء، آیه ی 84)از کوزه همان برون تراود که در اوست.6. «ألَیسَ الصُّبْحُ بِقَریبٍ؛مگر نه این است که صبح امید (پیروزی) نزدیک است؟» (سوره ی هود، آیه ی 81)در نا امیدی بسی امید است پـایان شب سیه سپید است (نظامی)7. «عَسی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وهُوَ خَیر لَکُمْ؛و شاید چیزی را خوش ندارید و حال آن که خیر شما در آن است.» (سوره ی بقره، آیه ی 261)دردا که طبیب صـبر* می فـرماید وین نفس حریص را شکر می باید* صبر: نوعی گیاهی دارویی و بسیار تلخ.8 ـ «فإنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْرا؛پس به یقین بعد از هر سختی، آسانی است.» (سوره ی انشراح، آیه ی 5)از پَسِ هرگریه آخر خنده ای است.9. «اللّهُ یرزُقُها وإیاکُمْ؛خداوند، او و شما را روزی می دهد.» (سوره ی عنکبوت، آیه ی 60)هر آن کس که دندان دهد، نان دهد.10. «وَلا تَجْعَلْ یدَکَ مَغْلُولَةً إلی عُنُقِکَ وَلا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ؛وهرگز دستت را برگردنت زنجیر مکن (و ترک انفاق و بخشش مکن) و بیش از حدّ (نیز) دست خود را مگشا.» (سوره ی اسراء، آیه ی 29)اندازه نگه دار که اندازه نکوست.11. «وَلا یحِیقُ الْمَکْرُ السَّیءُ إلاّ بِأهْلِهِ؛و اندیشه ی بد، جز اهلش را فرا نگیرد.» (سوره ی فاطر، آیه ی 43)هر آن کس که اندیشه ی بد کند بـه فرجام بـد تـا تـن خـود کند(فردوسی)12. «وَمَنْ أساءَ فَعَلَیها؛وهر کس بد کند (به زیان) خود اوست.» (سوره ی جاثیه، آیه ی 15)هر که بدی کـرد و به بد یارش هم به بد خـویش گـرفتار شد13. «وَجَزاءُ سَیئَة سَیئة مِثْلُها؛و جزای بدی، بدی است مانند آن.» (سوره ی شوری، آیه ی 40)کلوخ انداز را پاداش سنگ است. (سعدی)14. «وَلِکُلِّ أمّةٍ أجَل…؛و برای هر اُمّتی اجلی است…» (سوره ی اعراف، آیه ی 34)که کار خدای نه کاری است خرد قـضـای نبشتـه نشـایــد سـِتُـرد(فردوسی)قضـا کشتی آن جا که خـواهد بَرد و گـر نا خـدا جـامعه بـر تن دَرَد(سعدی)15. «وأنَّ لَیسَ للإنْسانِ إلاّ ما سَعی؛و انسان را نیست جز آنچه کوشش کند.» (سوره ی نجم، آیه ی 39)به جز از کشته خویش نَدرَوی.نا بـرده رنـج گنج میسّر نـمـی شـود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد (سعدی)16. «یعرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ…؛گناهکاران به چهره و سیمایشان شناخته شوند.» (سوره ی الرحمن، آیه ی 41)رنگ رخسار خبر می دهد از سرّ ضمیر (سعدی)17. «أولئِکَ الّذینَ اشْتَروا الضَّلالَةَ بِالْهُدی فَمَا رَبِحَتْ تِجارتُهُمْ وَما کانُوا مُهْتَدِین؛آنانند که گمراهی را به بهای هدایت خریدند، پس تجارتشان سودی نکرد و از هدایت یافتگان نبودند.» (سوره ی بقره، آیه ی 16)دین به دنیا فـروشان خـرند یوسف فروشند تا چه خرند18. «واعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جِمیعاً ولا تَفَرّقوا؛وهمگی به ریسمان الهی دست زنید و پراکنده نشوید.» (سوره ی آل عمران، آیه ی 103)یک دست صدا ندارد.19. «إنّی أری ما لا تَروْنَ؛همانا من آن می بینم که شما نمی بینید.» (سوره ی انفال، آیه ی 48)تو مو می بینی و من پیچش مو.20. «واجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أهْلِی، هارونُ أخِی اُشْدُدْ بِهِ أزْرِی؛و از اهل من برایم وزیری قرار بده. هارون برادرم را، پشت من بدو استوار کن.» (سوره ی طه، آیه ی 29)اگر دو برادر دهد پشت به پشت تـن کـوه را بـاد مـانـد بـه مشت (فردوسی)برادر پشت برادر است.21. «قالَ یا نُوحُ إنَّهُ لَیسَ مِنْ أهْلِکَ إنَّهُ عَمل غَیرُ صالِح؛ای نوح بی گمان او از اهل تو نیست او [صاحب] کرداری نا شایست است.» (سوره ی هود، آیه ی 46)پسر نوح با بدان بنشست آثـار نـبـوتـش گـم شـد (سعدی)22. «لَوْ کانَ فِیهما آلِهَة إلاّ اللّه لَفَسَدَتا؛اگر در آن دو (آسمان و زمین) معبودانی جز خدای بودند، البته [هر دو] تباه می شدند.» (سوره ی انبیاء، آیه ی 22)دو پادشاه در اقلیمی نگجند.23. «وإذا مَرّوا بِاللّغْوِ مَرّوا کِراماً؛و چون به بیهوده ای بگذرند، کریم وار در می گذرند.» (سوره ی فرقان، آیه ی72)شتر دیدی، ندیدی.24. «خَسِرَ الدُّنْیا وَالآخِرَة…؛در دنیا و آخرت زیان کار شد.» (سوره ی حج، آیه ی 11)از آن جا رانده، از این جا مانده.25. «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیهِمْ فَرْحُونَ؛هر گروهی بدان چه نزد آنهاست، شادمانند.» (سوره ی مؤمنون، آیه ی53)هر کسی را به کار خویش خوش است کس نگـوید کـه دوغ مـن تُـرش است26. «واتَّقُوا فِتْنَةً لاتُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خاصّةً واعْلَمُوا إنَّ اللّهَ شَدیدُ الْعِقابِ؛و بپرهیزید از فتنه ای که تنها به کسانی از شما که ستم کردند، نمی رسد و بدانید که خداوند سخت عقوبت می کند.» (سوره ی انفال، آیه ی 35)آتش که گرفت خشک و تر می سوزد.27. «إنّ الإنْسانَ لَیطْغی أنْ رآهُ اسْتَغْنی؛انسان چون خود را بی نیاز بیند، سرکشی کند.» (سوره ی علق، آیه ی6 و7)گر به دولت برسی مست نگردی، مردی28. «کانَ الإنْسانُ کفوراً؛انسان ناسپاس است.» (سوره ی اسرا، آیه ی6 و7)نمک خوردن و نمکدان شکستن.29. «والّذی جاءَ بِالصّدْقِ وصَدَّقَ بِهِ اولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ؛و آن کسی که راستی آورد و آن را راست شمرد، آن گروهی هستند که ایشان پرهیزگارانند.» (سوره ی زمر، آیه ی33)راستی کـن که راستان رستند در جهان راستان قوی دستند30. «فإذا عَزَمْتَ فَتَوکَّلْ عَلی اللّهِ؛پس چون اراده کاری کردی برخدا توکل کن.» (سوره ی آل عمران، آیه ی)با توکل زانوی اشتر ببند.31. «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ؛هر نَفْسی، چشنده ی مرگ است.» (سوره ی آل عمران، آیه ی184)اگر چـرخ گردون کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو32. «وَما تُقَدِّمُوا لأنْفُسِکُمْ مِنْ خَیرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ؛وهر کار خیر که از پیش برای خود بفرستید همان را نزد خدا می یابید.» (سوره ی بقره، آیه ی110)دنیا مزرعه آخرت است.برگ عیشی به گور خویش فرست کـس نـیـارد تــو پـیـش فـرسـتبـیــا تــا بـرآریــم دسـتـی ز دل کـه نـتــوان بـرآورد فــردا ز گـِل (سعدی)
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
کاربرد ضرب المثل:این ضرب المثل در مورد افرادی است که با اینکه نظراتش اشتباه است باز هم با لجاجت روی حرف خود پافشاری میکند.داستان ضرب المثل:در زمانهای قدیم مردم میگفتند که سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و کردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد میباشد. در آن زمان چهل سالگی آنقدر اهمیت داشت که در بعضی از شهرها با اینکه جشن تولد مرسوم نبود ولی جشن تولد چهل سالگی را برای افراد جشن میگرفتند.یکی از افرادی که خیلی دوست داشت زودتر به سن چهل سالگی برسد تا همه او را به عنوان یک آدم فهمیده و خردمند به حساب آورند ملانصرالدین بود. ملا که میدید مردانی که در شهرش به سن چهل سالگی میرسند و جشن چهل سالگی میگیرند از آن روز به بعد چه ارزش و مقامی در نظر مردم پیدا میکنند برای رسیدن به آن روز لحظه شماری میکرد. او قصد داشت در چهل سالگی چنان جشنی بگیرد که در ذهن همهی مردم شهر باقی بماند.تا اینکه ملانصرالدین هم به سن چهل سالگی رسید و در آن روز جشن بزرگی گرفت و همهی مردم شهر را دعوت کرد. مردم که او را میشناختند و از شادی و بذله گویی او استفاده کرده بودند، همه در جشن تولد او شرکت کردند و به او تبریک گفتند و هدایای بسیاری برایش آوردند.ملا که فکر این همه محبت و دوستی را از طرف مردم نمیکرد خیلی راضی و خوشحال شد و از آن روز به بعد بیشتر مورد احترام و عزت مردم بود، از طرفی ملا خیلی میترسید که اگر از چهل سالگی بگذرد مردم بگویند او پیر شده و مثل آن موقع با او برخورد نکنند.چندین سال اوضاع به کام ملانصرالدین گذشت. چون هم او به مردم احترام میگذاشت و هم مردم با او محترمانه برخورد میکردند. ملانصرالدین که اینقدر مورد توجه همگان بود کم کم حسودانی پیدا کرد و یکی از این افراد مردی بود که یک سال قبل از ملانصرالدین جشن چهل سالگی گرفته بود و در مدت این یک سال به شدت مورد توجه مردم بود و تمام مردم برای انجام کارهایشان او را طرف مشورت قرار میدادند. ولی از وقتی که ملانصرالدین به این سن رسیده بود دیگر مردم کمترین توجهی به او نمیکردند و جایگاه قبلیاش را از دست داده بود.ملانصرالدین مرد خوش خلق و باسواد بود که دلسوزانه به حرفهای مردم گوش میکرد و تا آنجا که میتوانست مشکلات آنها را برطرف میکرد. در صورتی که این مرد در آن دوره خیلی مغرور بود و از روی غرور و تکبر با مردم صحبت میکرد و اگر کار مردم احتیاج به نوشتن یا خواندن داشت از آنها پول میگرفت. خوب با این اخلاق معلوم است که مردم به سراغ ملانصرالدین میرفتند.یک شب این مرد که قبل از ملا جشن چهل سالگی گرفته بود، در جمع دوستانش از وضع پیش آمده شکایت کرد، و از آنها کمک خواست. دوستانش نشستند تا با هم نقشهای بکشند و شاید بتوانند از محبوبیت ملانصرالدین کمتر کنند، آنها گفتند الان ملانصرالدین چهل و پنج ساله است و کم کم دارد پیر میشود. باید در بین مردم برویم و این اصل را به مردم یادآور شویم. شاید مردم کمتر به دیدن او بروند و گروهی به سراغ دوست باسواد آنها بیایند.تا یک روز که ملانصرالدین در مسجد نشسته بود و به درددل و گلایههای مردم گوش میکرد تا ببیند چه کمکی به آنها میتواند بکند گروهی از دوستان مرد باسواد وارد مسجد شدند و بالای سر ملانصرالدین منتظر ایستادند تا حرفهای ملا تمام شود و آنها حرفی را در جمع بزنند.وقتی حرفهای ملا تمام شد یکی از دوستان آن مرد سلام کرد و رو به مردم حاضر در مسجد گفت: ملانصرالدین دوست دارم همین الان بلند و به صورتی که همهی مردم بشنوند به من بگویی چند سالت است؟ ملانصرالدین سریع حدس زد که این سؤال به چه نیتی پرسیده شده است. لبخندی زد و گفت: معلوم است چهل سال. مرد برگشت نگاهی به ملا کرد و گفت: ملا چرا دروغ میگویی؟ مگر شما چند سال پیش جشن چهل سالگیتان را نگرفتهاید و همهی مردم شهر را دعوت نکردید؟ ما همه آمدیم شام چهل سالگی شما را خوردیم. حالا چه جوری میشود که هنوز چهل ساله باشی؟ملانصرالدین با قاطعیت نگاهی به او انداخت و گفت: بله، ده سال دیگر هم از من بپرسی میگم، چهل سالهام. مرد گفت: یعنی چه؟ ملانصرالدین گفت: حرف مرد یکی است. همهی حضار خندیدند و از این تیزهوشی و حاضرجوابی ملانصرالدین لذت بردند.