نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آن ریشی که گرو می گیرند این نیست
کاربرد ضرب المثل:
این مثل در مورد افرادی به کار میرود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواستشان، میخواهند ریش گرو بگذارند!
مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ گونه ودیعه ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد.
مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت:
آن ریشی را که گرو می گذارند این ریش نیست.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آب اینجا و نان اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟ در مورد افرادی گفته میشود که به آنچه دارند قانع هستند و از تلاش و کوشش واهمه دارند.
داستان ضرب المثل:
در روزگاران قدیم، مرد جوانی بود که به دنبال کار میگشت و چند روزی را در کارگاه آهنگری کار کرد. سپس با خود گفت: من نمیتوانم روزانه این همه وقت دم کوره سوزان کار کنم و به فولاد گداخته پتک بکوبم. او چند روزی را با مزد این چند روز کار در خانه خورد و خوابید و بعد دوباره به دنبال کار گشت. پسرک این بار از کارگاه کفاشی سردرآورد و چند روزی آنجا کار کرد.
بعد از چند روز با خود گفت: من نمیتوانم مدت طولانی اینجا کار کنم. هر روز میخ و سوزن در انگشتم فرو میرود و دستم را زخمی میکند در ثانی بوی چرم تازه حال من را بد میکند پس دوباره بعد از چند روز مزدش را گرفت و به خانه رفت. چند روزی را فقط خورد و خوابید تا پولهایش تمام شد و دوباره این کار را ادامه داد تا جایی که همهی مشاغل را امتحان کرد.
ولی در هیچ شغلی زیاد دوام نیاورد و چون پول نیاز داشت به دنبال کارهای خلاف و دزدی که زحمت کمتری داشت کشیده شد. مدتی با پول دزدی روزگار گذراند تا اینکه عاقبت دستگیر شد و قاضی حکم به زندانی شدن او داد. روزهای اول ماندن در زندان برایش سخت بود ولی مدتی که گذشت از زندان خوشش آمد.
خیلی برایش خوب بود میتوانست راحت بخورد و بخوابد بدون اینکه لازم باشد کار کند و زحمت بکشد تازه در زندان سرپناهی داشت که لازم نبود کرایهاش را بپردازد. با خود گفت: اینجا بهترین جا برای من است. باید کاری کنم که من را مدت بیشتری در زندان نگه دارند.
پسر جوان همین کار را هم کرد و چند روز پایانی محکومیتش با یکی از زندانبانها درگیر شد و او را کتک زد، این کار باعث شد او را دوباره پیش قاضی بردند و باز قاضی مدتی او را به زندان محکوم کرد. بعد از مدتی این کار به عادت این مرد تنبل تبدیل شد.
زندانبانها و کارکنان دادگاه کم کم متوجه شدند که مرد زندانی این کار را با هدف ماندن در زندان انجام میدهد و این خبر را به ریاست زندان رساندند. رئیس زندان، زندانی را صدا کرد و به او گفت ما متوجه شدیم که تو چندین سال است، وقتی مدت کمی تا آزادیت باقی مانده کار خلافی انجام میدهی تا دورهی حبس تو تمام نشده مدتی به آن اضافه شود. این کار تو یعنی چه؟
تمام متهمان به دادگاه میآیند و از قاضی میخواهند دورهی حبس آنها را در زندان کاهش دهد تا بتوانند با آزادی زندگی کنند ولی تو برخلاف همهی مردم عمل میکنی؟
مرد تنبل لبخندی زد و گفت: دیگران را نمیدانم ولی برای من آب اینجا و نان اینجاست کجا بروم بهتر از اینجا؟ این بار قاضی برای اینکه واقعاً او را تنبیه کند دستور داد او را آزاد کنند و به او گفت: اگر یکبار دیگر کار خلاف از تو سر بزند این بار تو را برای بیگاری و راه سازی به جای دوری میفرستم.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل دوست آن باشد که به تو راست گوید نه آنکه دروغ تو را راست انگارد
کاربرد ضرب المثل:
در نکوهش دوستان فریبکاری که پیوسته از انسان تمجید میکنند و موجب غفلت انسان میشوند و در تشویق و توصیه به صداقت و راستی در دوستیها به کار میرود.
داستان ضرب المثل:
«دهقانی بسیار مال و ضیاغ و متاع دنیوی داشت و دستگاهی به عقود و نقود. همیشه پسر را پندهای دلبند دادی و از استحفاظ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حُسن تدبیر معیشت در معاشرت و بذل و امساک مبالغتها نمودی و گفتی: ای پسر! مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و رنج تحصیل دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قارورهای است؛ قارورهای است شفاف گرفته.
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته بر پسر بگذاشت، پسر دست اتلاف و اسراف برآورد. با جمعی از اخوان شیاطین خوان و سماط، افراط باز کشد و در ایامی معدود، سود و زیان نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورأی و پیش بین. پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری، بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست را تا اوصاف او را به اوراق تجربت نیالایی، صاف مدان و تا مماخصت او را از مماذقت بازشناسی، دوست مخوان!
دهقانزاده را از این سخن رغبتی در آزمایش حال دوستان پیدا آمد. به نزدیک یکی از آن یاران شد و از روی امتحان گفت: ما را موشی در خانه هست که بسیار خلل و خرابی میکند. موش نیم شبی بر هاونی دو منی ظفر یافت، آن را تمام بخورد. دوستان گفتند: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقانزاده از آن تصدیق که کردند، بر اصدقای خود اعتماد بیشتر بیفزود و با اهتزاز هیجانی هر چه بیشتر، پیش مادر گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیب نکردند و دروغ مرا راست برگرفتند.
مادر از آن سخن بخندید و گفت: ای پسر! عقل بر این سخن میخندد، لیکن با هزار چشم باید بر تو گریست که آن چشم بصیرت نداری. دوست آن باشد که با تو راست گوید، نه آنکه دروغ تو را راست انگارد. پسر گفت: راست گویند که زن را محرم رازها نباید دانستن و همچنان به شیوه عنّه و سفه، اندوخته. فراهم آورده پدر را جمله به باد هوی و هوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبس حریر و اطلس به فرش پلاس افتاد و بار نکبت، او را بر خاک مذلت نشاند.
روزی به نزدیک همان دوست شد، در میان یاران دیگر نشسته بود و حکایت بیسامانی خود میگفت: در این میانه بر زبانش گذشت که دوش یک تای نان در سفره داشتم و موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که اکاذیب و تُرَّهات او را لباس صدق پوشانید، از راه تمأخره و تخجیل گفت: مردمان! این عجب شنوید و این محال ببینید! موشی به یک شب نانی چگونه تواند خوردن؟!
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آنچه گذشته افسوس مخور
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آنچه گذشته افسوس مخور به کسانی میگویند که افسوس کارهای گذشته را میخورند.
داستان ضرب المثل:
روزی، صیادی به قصد شکار پرنده، دامی پهن کرد. گوشهای کمین کرد و به انتظار نشست. کمی که گذشت بالاخره پرندهی گرسنهای با دیدن دانههایی که روی زمین ریخته شده بود به سراغ دانهها آمد و در دام شکارچی گرفتار شد. در آن حال تور بزرگی روی پرنده افتاد و او را گرفتار کرد.
شکارچی نگاهی به پرندهی در دام انداخت و گفت: شانس مرا ببین این دیگه چه پرندهای هست. نه زیبایی دارد نه صدایی، بهتر است با آن آبگوشتی درست کنم و بخورم. شکارچی پرنده را داخل کیسهای انداخت تا به سمت خانه راهی شود. در همین حین پرنده زبان باز کرد و گفت: شکارچی تو راست میگویی، من نه زیبایی دارم و نه خوش صدا هستم؟ حتی گوشتی به تنم نیست که بخواهی با من آبگوشت لذیذی برای خودت بپزی و بخوری. شکارچی نگاهی دوباره به پرنده انداخت و گفت: راست میگویی! ولی چه کار کنم روزی امروز زن و بچهی من همین قدر بوده از هیچی که بهتره؟
پرنده گفت: هیچی از من بهتره. حداقل باعث خنده خانوادهات نمیشوی. تو من را آزاد کن تا هم جوجههای کوچک من از گرسنگی نمیرند و هم اینکه من سه پند به تو میدهم که به مراتب بهتر از خوردن من لاغر و کوچک باشد.
شکارچی گفت: پندهایت را بگو تا ببینم میارزد که تو را آزاد کنم یا اینکه تو را بخورم بهتر هست. پرنده گفت: این منصفانه نیست، من هرچه بگویم شاید به مذاق تو خوش نیاید و بخواهی من را بخوری. بهترین کار این است، همین حالا که میخواهی من را در کیسه بیندازی اولین پند را بگویم اگر خوشت آمد، آزادم کن تا به لب دیوار بپرم آنجا پند دوم را خواهم گفت و پند سوم را وقتی در حال پرواز بودم برایت میگویم. شکارچی قبول کرد تا پرنده را آزاد کند و پندهای پرندههایش را بشنود.
پرنده گفت: اول اینکه هرچه شنیدی را باور نکن، اول آن را با عقل و شعورت بسنج و هر حرف محالی را قبول نکن. بعد شکارچی او را آزاد کرد تا روی دیوار بپرد. پرنده که آزاد شده بود خود را روی دیوار رساند و گفت: برای آنچه که از دست میدهی افسوس مخور. و بعد در حالی که خود را آماده پرواز میکرد گفت: خوب هست بدانی در چینهدان من یک مثقال طلای خالص پنهان شده اگر مرا به خانه میبردی و برای درست کردن آبگوشت سر میبریدی و آن یک مثقال طلا را پیدا میکردی و میتوانستی آن را بفروشی و زندگیات را متحول کنی.
شکارچی تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته شروع کرد به داد و بیداد و گفت: چرا تا وقتی در دست من اسیر بودی حرفی از آن طلا نزدی؟ چه کلاهی تو پرنده نیم وجبی سرم گذاشتی.
پرنده سعی میکرد روی شاخهای بنشیند که دست شکارچی به آسانی به او نرسد. از طرفی شکارچی که نمیتوانست ببیند شکارش به همین سادگی از دستش در رفته، زیر درختی که پرنده روی آن نشسته بود رفت و شروع کرد به چرب زبانی و گفت: آخه حیف است پرندهی دانایی که اینقدر خوب پند و اندرز میدهد در این جنگل همینطوری بچرخد شکارچی زیاد است و هر آن ممکن است تو را در دام بیندازد و نادانسته بخورند.
من پیشنهاد میدهم تو اجازه بده تا من روی شاخهای امن برای تو و جوجههایت لانهای درست کنم تا به من نزدیک باشی و من بتوانم هر روز از پند و اندرزهای زیبای تو استفاده کنم. حداقل میتوانم راه و روش درست زندگی کردن را از تو یاد بگیرم.
پرنده که میدانست نیت شکارچی از این همه محبت ناگهانی چیست به او توجهی نکرد. ولی شکارچی که مصمم بود به هر قیمتی شده پرنده را به دست آورد گفت: دو پند اولت حرف نداشت. پند سوم را به همین نیکویی بگو تا من استفاده کنم.
پرنده که تازه جان سالم به در برده بود، گفت: تو خیلی زرنگ و طمعکار هستی. چنین آدمی پند و اندرز و نصیحت به دردش نمیخورد، همان دو پند برای تو کافی است برو و با همان دو پند خوش باش. شکارچی گفت: چرا نسبت به من اینقدر بدبین هستی.
پرنده گفت: مگر من در آن دو پند به تو نگفتم که چیز غیرممکن و محال را قبول نکن. شکارچی گفت: بله. پرنده گفت: احسنت! خودت جواب خودت را دادی، مرد حسابی من کلاً یک مثقال گوشت دارم چه طور یک مثقال طلا را میتوانم در چینهدانم نگه دارم.
اصلاً یک مثقال طلای یک تکه را نمیتوانم قورت بدهم در ثانی مگر من در پند دوم به تو نگفتم برای آنچه که از دست میدهی افسوس مخور؟ حالا فرض میکنیم چنین تکهی طلایی در چینهدان من مخفی هست. چرا وقتی آن را از دست دادی، خودت را به تکاپو انداختی به هر حیله و نیرنگی شده آنچه از دست دادی را دوباره به دست آوری. پس تو نیازی به پند سوم نداری. بعد پرنده پر زد و رفت. شکارچی همانجا نشست و تازه فهمید که این پرندهی یک مثقالی توانسته چه جوری سر او کلاه بگذارد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر رفیق شفیقی، درستپیمان باش
در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتند. مرد نجار «شفیق» و زرگر «رفیق» نام داشت. چنین اتفاق افتاد که هر دو پریشان شدند. شفیق مردی عاقل بود، با یار خود گفت: «منافع سفر بسیار است بیا تا با هم سفری کنیم.» هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بین شهر به کلیسایی فرود آمدند. در آن کلیسا بتهای زرین بود که جواهر بسیار در آن به کار برده بودند.
شفیق به رفیق گفت: از این مکان بتشکنی کنیم و جواهر را به دربار اسلام رسانیم و مسجد و مدرسه بسازیم. اما ای برادر اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در میانشان خیانتی نشود. سپس خود را به روش راهبان بیاراستند و پیش مهتر کشیشان رفتند و گفتند ما هم دین شما داریم. مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از دیار خود بیرون کردند. راهب حجرهای به ایشان مقرر نمود. به اندک وقتی، مشهور شدند تا روزی پادشاه ایشان را طلبید و کلید کلیسا به ایشان حواله کرد.
بعد از مدتی آن دو پیش پادشاه رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده میخواهد به آسمان رود. وقتی که رود ما نیز میرویم و از خدمت او هرگز جدا نخواهیم شد. پادشاه گفت چند سال از بت مهلت بخواهید تا برای او بتخانهای عالی بسازیم. بعد از چند روز پادشاه با لشکر بیرون رفتند. آن دو، بت بزرگی را که پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زیر خاک کردند.
وقتی که پادشاه و خلق در شهر جمع گشتند، به یک بار شفیق و رفیق سر و پا برهنه و گریبان چاک زده از در بیرون آمدند و نالهکنان گفتند: دیشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پی مهتر بتان فرستادند. شفیق به رفیق گفت، الحال شرط و عهد نیکو نگاه دار و ملتفت باش که فریب شیطان نخوری. آنها آمدند تا به نزدیک شهر خود رسیدند و جواهرات را در بیرون شهر خاک کردند.
شفیق به رفیق گفت: تو مرد زرگری و اگر کسی وصله طلایی در پیش تو بیند گمان گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعهای بیرون آر تا خرج کنیم. تا یک سال به همین منوال گذشت. تا اینکه شیطان رفیق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جای دیگر دفن کرد و به شفیق گفت طلاها گم شدند. شفیق حیران بماند و هر چه نصیحت کرد فایده نداد. پس گفت: ای یار عزیز بدان که دوستی من و تو برای مال دنیا نیست فرض میکنیم که این مال به دست ما نیامده بود.
به خانه خود رفت و در زیرزمین خانه خود به هیئت و صورت رفیق شکلی ساخت و آن شکل را به روش رفیق لباس پوشانید و دو خرس بچه کوچک تهیه و در آن زیرزمین در جلوی آن شبیه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرسها میداد به گونهای که موقع چیز خوردن، شبیه زرگر را میدیدند. مدت دو ماه بدین روش چیز میخوردند و صورت رفیق در دل آنها جای گرفت. روزی شفیق دو پسر رفیق را به زیرزمین برد و در اتاقی آنها را زندانی کرد و وقتی رفیق از او پرسوجو کرد اظهار بیاطلاعی نمود. رفیق حیران شد و پیش قاضی رفت.
شفیق به قاضی گفت: من خبر ندارم شاید پسران این مرد مسخ شده باشند! قاضی گفت این چه سخنی است؟ شفیق جواب داد: ای قاضی میان من و این مرد دوستی قدیمی است و سّری نیز در میان است حال اگر این مرد خیانتی انجام داده پسرانش از شومی خیانت و قسم دروغ مسخ شدهاند و اگر توبه کند آنها را به حال اصلی خود ببیند. قاضی و اهل مجلس همه حیران بماندند. شفیق خرس بچهها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش تعلیم داد، وقتی که من به قاضی حکایت میکنم تو خرسها را بیاور و در برابر رفیق رها کن. در وقت معین غلام آنها را در برابر رفیق رها کرد! خرس بچهها را در حضور جمعی کثیر به مجلس درآمده همه را گذاشته پیش آمدند و بر قاعده عادت رفیق را میلیسیدند و دست او را گرفته به دهان میبردند و بو میکردند و به دیگران توجهی نداشتند!
حاضرین که آن حال دیدند همه متعجب و حیران شده گفتند: «مردی [شفیق] صادق است و حق تعالی به دعای او پسران را مسخ کرده است.» و همگی گریه کردند. قاضی و حاکم و مردم همه شفیق را تحسین و وداع نموده از خانه او بیرون آمدند. رفیق به دست و پای او افتاد و گفت: «بد کردم و از من خطا واقع شد و شیطان مرا وسوسه کرد و فریب داد، آن امانت تمام بر جاست!» شفیق گفت: «ای یار نادان! امشب با غلام من بر سر دفینه برو و آنچه هست حمل استران کن و اینجا حاضر نما و پسران خود را صحیح و سالم و به حال اصلی خود ببین.» در ساعت، رفیق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفینه رفت و آنچه بود همه را بار استر کرد و به خانه آورد.
شفیق پسران او را در خانهای علیحده نگه داشته بود، چون به خانه آمد و فرزندان خود را صحیح دید شکر خدای به جا آورد و سجده کرد و از دروغ و خیانت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند. از آن وقت این ضربالمثل شد که «اگر رفیق شفیقی درستپیمان باش».
نوشته شده توسط: الهه ناز
هر ایرادی که مبتنی بر دلایل غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی میگویند: اصولاً ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد؛ زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمیکند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، که ممکن است گاهی از حد متعارف تجاوز کرده به صورت توقع نابجا درآید. فیالمثل به یک نفر نقاش دستور میدهید که تابلویی از دورنمای قله دماوند برای شما ترسیم کند. نقاش بیچاره کمال ظرافت و هنرمندی را در ترسیم تابلو به کار میبرد و تمام ریزه کاریها و سایه روشنها را در تجسم قله مستور از برف و قطعات ابری که بر بالای آن قرار دارد کاملا ملحوظ و منظور میدارد، به قسمی که جای هیچ گونه ایرادی باقی نماند. ولی مع هذا ممکن است برای اقناع طبع بهانه جوی خویش انتظار داشته باشید که از تماشای آن تابلو احساس سردی و سرما کنید! این گونه ایرادات را در عرف و اصطلاح عامه «ایراد بنی اسرائیلی» گویند که صرفاً از ذات بهانه گیر مایه میگیرد.
اکنون باید دید قوم بنی اسرائیل کیستند و ایرادات آنان بر چه کیفیتی بوده، که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند که پیغمبر آنها حضرت موسی، و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد کلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سکونت داشته و به چوپانی و گله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت میشدند و هر قبیله رئیسی داشت که او را شیخ یا پدر میگفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود که پدر تمام اقوام عبرانی محسوب میشود. بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سرگردان بودند، موسی درگذشت (و یا به کوه طور رفت) و یوشع آنها را به کنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 ق.م) دو سلطنت تشکیل دادند؛ یکی دولت اسرائیلی و دیگری دولت یهود. دولت اسرائیلی را سارگن پادشاه آشور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوکدنزر، پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثیری از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبیر شهر زیبای بابل را فتح کرده، همه را به فلسطین عودت داد.
باری، پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آیین جدید دعوت کرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار میدادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت میخواستند. حضرت موسی هم هر آنچه آنها مطالبه میکردند به قدرت خداوندی انجام میداد. ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمیگذشت که مجدداً ایراد دیگری بر دین جدید وارد میکردند و معجزه دیگری از او میخواستند. قوم بنی اسرائیل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها میشد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید؛ ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذیب برآمدند و گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نمیآوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فـرمـان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر میبرند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.
پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
قوم بنی اسرائیل به آن همه نعمتها و مواهب الهی قناعت نورزیده، مجدداً به ایراد و اعتراض پرداختند که: یکرنگ و یکنواخت بودن غذا با مذاق و مزاج ما سازگار نیست. از نظر تنوع در تغذیه به طعام دیگری احتیاج داریم. به خدای خودت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد. (آقای دکتر غیاث الدین جزایری معتقد است که مطابق اخبار و روایات وارده مائده آسمانی ماهی و گوشت بریان بوده؛ که تا بزمین برسد مسلماً چند روزی میماند و خوردن گوشت مانده، بدون پیاز ایجاد اسهال میکند. لذا چون قوم بنی اسرائیل به تجربه فواید پیاز را میدانستند از حضرت موسی خواهان خوراکهایی شده اند که یکی از آنها پیاز بوده است."اعـجـاز خـوراکـیـهـا، چـاپ پـانـزدهم ، ص 206").
دیری نپایید که در میان قوم بنی اسرائیل قتلی اتفاق افتاده، هویت قاتل لوث شده بود. از موسی خواستند که قاتل اصلی را پیدا کند. حضرت موسی گفت: «خدای تعالی میفرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر جسد مقتول بزنید، مقتول به زبان میآید و قاتل را معرفی میکند.»
بنی اسرائیل گفتند: «از خدا سؤال کن که چه نوع گاوی را بکشیم؟» ندا آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، مجدداً در مقام ایراد و اعتراض برآمدند که این نام و نشانی کافی نیست و خدای تو باید مشخصات دیگری از گاو موصوف بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی به منظور کشاورزی استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.
بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به قیمت گزافی خریداری کرده، ذبح نمودند و بالاخره به طریقی که در بالا اشاره شد، هویت قاتل را کشف کردند.
آنچه گفته شد، شمه ای از ایرادات عجیب و غریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان میکنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد «بنی اسرائیلی» کفایت نماید.
نوشته شده توسط: الهه ناز
1-هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت.( ضرب المثل آلمانی)
2 - مردی که به خاطر " پول " زن می گیرد، به نوکری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )
3- لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چینی )
4- زنی سعادتمند است که مطیع " شوهر" باشد. ( ضرب المثل یونانی )
5- زن عاقل با داماد " بی پول " خوب می سازد. ( ضرب المثل انگلیسی )
6- زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگلیسی )
7- زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. ( ضرب المثل آلمانی )
8 - داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت . ( ضرب المثل لهستانی )
9- دختر عاقل ، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. ( ضرب المثل ایتالیایی)
10 -داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای .( ضرب المثل فرانسوی )
11- دو نوع زن وجود دارد؛ با یکی ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. ( ضرب المثل ایتالیایی )
12- در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق کن . ( ضرب المثل آذربایجانی )
13- برا ی یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی . ( ضرب المثل چینی )
14- تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن . ( ضرب المثل چینی )
15- اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. ( ضرب المثل اسپانیایی)
16- اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج کن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل ترکی )
17- ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
18- ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. ( ضرب المثل اسپانیایی )
19- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است . ( ضرب المثل فرانسوی )
20- ازدواج کردن و ازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است . ( سقراط )
21- ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. ( بورنز )
22- ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود. ( رولاند )
23- ازدواج همیشه به عشق پایان داده است . ( ناپلئون )
24- اگر کسی در انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است . ( محمد حجازی)
25- انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست ، ولی می توانیم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب کنیم . ( خانم پرل باک )
26- با زنی ازدواج کنید که اگر " مرد " بود ، بهترین دوست شما می شد . ( بردون)
27- با همسر خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید. ( سونی اسمارت)
28- برای یک زندگی سعادتمندانه ، مرد باید " کر " باشد و زن " لال " . ( سروانتس )
29- ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ " شجاعت " می خواهد. ( کریستین )
30- تا یک سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی های یکدیگر را نمی بینند. ( اسمایلز)
نوشته شده توسط: الهه ناز
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچ? مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمین? عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!"
یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا" مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطق? غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقع? تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیف? عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
"... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیف? عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:"اعجنبی تلمه" یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
"ابن حاجب گفت:"که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟" گفت:"از اهل طوسم."
"ابن حاجب گفت:"از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟" خواجه فرمود که: "گاوان طوسم."
"ابن حاجب گفت:"شاخ تو کجاست؟"
"خواجه گفت:"شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!" پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد."
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویل? گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:"این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد."
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
"کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد."
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توش? کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواج? طوسی چنین نوشته بود:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!"
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
بى خبرى , خوش خبرى
No news is Best news
شتر دیدى , ندیدى
You see nothing, You hear nothing
عجله کار شیطان است
Haste is from the Devil
کاچى به از هیچى
Somthing is better than nothing
گذشتها گذشته
Let bygones be bygones
مستى و راستى
There is truth in wine
نوکه اومدبه بازار کهنه شد دل آزار
Out with the old,in with the new
هر فرازى را نشیبى است
High places have their precipices
هرکه ترسید مرد ,هرکه نترسید برد
Nothing venture , nothing have
همه کاره و هیچکاره
Jack of all trades and master of none
ارزان خرى , انبان خرى
Dont buy everything that is cheap
آشپز که دوتاشدآش یا شورمیشه یا بینمک
Too many cooks spoil the broth
انگار آسمون به زمین افتاده
It is not as if the sky is falling
اندکى جمال به از بسیارى مال
Beauty opens locked doors
آدم عجول کار را دوباره میکنه
Hasty work, Double work
آدم دانا به نشتر نزند مشت
A wise man avoids edged tools
آدم زنده زندگى مى خواد
Live and let live
آدم ترسو هزار بار مى میره
Cowards die Many times Before Their Death
کس نخاردپشت من جزناخن انگشت من
you want a thing done,do it yourself
آب رفته به جوى باز نمى گردد
What is done can not be undone
آب از سرش گذشته
It is all up with him
آب ریخته جمع شدنى نیست
Dont cry over the spilled milk
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
we seek water in the sea
نوشته شده توسط: الهه ناز
زنان سوژه ضربالمثلهای متعددی هستند و این مطلب تنها مربوط به ایران نیست. نگاهی داریم به چند ضرب المثل درباره زنان از کشورهای مختلف جهان:
انگلیسی:
زن شری است مورد نیاز.
زن فقط یک چیز را پنهان نگاه میدارد آنهم چیزی است که نمیداند.
هلندی:
وقتی زن خوب در خانه باشد، خوشی از در و دیوار می ریزد.
استونی:
از خاندان ثروتمند اسب بخر و از خانواده فقیر زن بگیر.
فرانسوی:
آنچه را زن بخواهد، خدا خواسته است.
انتخاب زن و هندوانه مشکل است.
بدون زن، مرد موجودی خشن و نخراشیده بود.
آلمانی:
کاری را که شیطان از عهده بر نیاید زن انجام میدهد.
وقتی زنی میمیرد یک فقته از دنیا کم میشود.
کسی که زن ثروتمند بگیرد آزادی خود را فروخته است.
آنکه را خدا زن داد، صبر هم داده.
گریه زن، دزدانه خندیدن است.
یونانی:
شرهای سهگانه عبارتند از: آتش، طوفان، زن.
برای مردم مهم نیست که زن بگیرد یا نگیرد، زیرا در هر دو صورت پشیمان خواهد شد.
گرجیها:
اسلحه زن اشک اوست.
ایتالیایی:
اگر زن گناه کرد، شوهرش معصوم نیست.
زناشویی را ستایش کن اما زن نگیر.
زن و گاو را از شهر خودت انتخاب کن.