نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل جالب برو کشکتو بساب
معنی زبانزد «برو کشکت رو بساب» یعنی به دنبال کار خودت برو و به کار دیگران و در کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن.برو کشکت رو بساب
داستان ضرب المثل:
نقل می کنند در زمان مرحوم شیخ بهایی، عالم و عارف و وزیر دانشمند صفویه، مش حسن نامی که در یکی از مدرسه های اصفهان تحصیل می کرد با این مرد عالم ربانی حسادت و بغض دیرینه ای داشت و هرجا می نشست از وی بد می گفت. شیخ کمابیش حرف های مش حسن به گوشش خورده بود اما از آنجا که مرتبت و شأن او بالاتر از همزبانی و پاسخگویی به بدگویی های این طلبه تازه کار بود چیزی نمی گفت. از قضا روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.
آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد.
شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن به یکباره در عالم رؤیا خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند پرسش از او کرد و او بدون لحظه ای تأمل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت. چند روز گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای وی آورد که در فلان روز شاه قصد دیدار تو را دارد و همراه نامه خلعتی و کیسه ای زر.
در روز موعود مش حسن به حمام رفت و لباس مرحمتی شاه را پوشید و به دربار آمد و مثل نوبت قبل مورد استقبال شاه و درباریان قرار گرفت. رفت و آمد مش حسن به دربار و مرحمتی ها و تفقد ملوکانه ادامه داشت تا اینکه یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان مملکت جمع بودند، شاه در حضور همه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش او افکند و گفت: از این پس تو وزیر همه کاره من هستی.
مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:
مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!
و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضربالمثل درباره ح?وانات با معنی
غمزه شتر? آمدن
نازکردن لوس و ب?مزه،
ف?ل زنده و مردهاش صدتومان است
ارزش شخص نکوکار چه در زندگ? و چه پس از مرگ به?ک م?زان است.
ف?لش ?ادهندوستان کرده
به?اد عوالم خوش گذشتهها افتاده
ف?ل و فنجان بودن
نظ?ر دوشکل نابرابر و چ?ز غ?رقابل ق?اس
قسَمَت را باورکنم ?ا دم خروسرا
ازظواهر حالتپ?داستکه حرفراستنم?زن?
قمر درعقرب شدن
بهمر?ختن اوضاعواحوال، شلوغ بلوغ شدن
کار بوزینه ن?ست نجار?
همانند: هرکس? را بهرکار? ساختند، خرس و نجار?
کار حضرت ف?ل است
کار? سخت و مشکل و پردردسر است، کار هرکس ن?ست .
کاهپ?شسگ واستخوان پیشخر نهادن
کار? بیرو?ه و وارونه انجامدادن، کار را به کاردان بسپردن
مثل کبک سرشرا ز?ر برف م?کند
کس? را نم?ب?ند و ازجا?? خبر ندارد و خ?ال م?کند کس? هم او را نم?ب?ند
کبکش خروس م?خواند
شنگول و شاد و سرحال است .
کس?که خر را با?ببرد پا??نهم م?تواند ب?اورد
سررشته و رمز هرکار? در دست درست کننده آن است
ک?غ از وقت?بچهدارشد شکمس?ربهخودند?د
وقت? معاش تنگ بود محروم?ت حتم? است، بچهدار شدن فقیر و مردم کمبضاعت بدونزحمت و دردسر ن?ست.
ک?غ سر?نهخودش قارقار نم?کند
به خو?شان و نزد?کان ناسزاگو?? شا?سته ن?ست
کس? م?دانه که گربه کجاتخم م?گذارد
کس? سر ازکارش در نم?آورد. بس?ار زرنگ و حقهباز است
ک?نه شتری داشتن
عداوت را دردلگذاشتن، بس?ار بددل بودن
گاوان و خران بار بردار به ز آدم?ان مردم آزار
مردمدار? و محبت بههمنوع شرطانسان?ت است
گاوبند? داشتن
ب?ن دو ?ا چندنفر زد و بند? درکار بودن، با کس? بدوبستنکردن .
گاو? شاخ و دم
آدم تنومند شور?ده واقع?، همانند غل ب?شاخ و دم
گاو پ?شان? سف?د
معروفومشهور نزدهمه، همهکس اورا م?شناسد
گاو خوش آب و علف
کس? که از ه?چ نوع خوردن? روگردان ن?ست، هر چه ب?ش ب?ا?د بدون اکراه و
با اشتها? تمام م?خورد
گاوش دوقلو زا??ده است (گاومان دوقلو زائ?ده است)
مشکل? برا?ش پ?شآمده، ز?ان و ضرر? متوجه او شده
گاو نه من ش?ر است
کس?که با?ک حرف ?احرکت ناشا?ست? همه ن?ک?ها و زحماتخودرا ضا?ع و ب?اثر سازد
گربه بهدنبهافتاد سگبه شکمبهافتاد
درباره کس?که بهخوردن حرص و ولع دارد گفتهاند، پرخور و شکمو
گربه برا?رضا?خدا موش نم?گ?رد
ه?چکس بدون در?افتاجرت کار? نم?کند، ت?ش و زحمت هرکس برا?کسب سود است
گربه درخانه پصاحبش ش?ر است (همانند سگدر خانهصاحبش ش?ر است)
گربهدستشبهگوشتنرس?دگفتبوم?دهد
آدم تنبل اگر موفق?ت? ندارد آنرا از ب?اعتبار? دن?ا فرض کرده و دل خود راخوش م?کند
گربه را ازهرطرف با? ب?انداز? چهار دست و پا پا??ن م?آ?د
از هرجهت مراقب است تا لطمها?بهمنافعش نحورد.
گربه را دمحجله با?د کشت
از آغاز هرکار? با?د محکمکار? کرد.
گربهرقصان? کردن (گربه رقصاندن)
اشکال تراش? کردن، امروز و فردا کردن، باز? در آوردن
گربه هفتتا جان دارد
دغلکار? است جانسخت ومقاوم ، طاقت سخت? را ندارد .
گرگ آشت?
صلح? از رو? مصلحت ، آشت? موقت? و ظاهر? و نه حق?ق?
گرگ باراند?ده
همانند شخص سرد و گرم چش?ده ، آدم با تجربه پخته بودن .
گرگ در لباس م?ش
بهظاهر ن?کوکار و مصلح ول? در باطن فاسد و ر?اکار
گرگ دهنآلوده و ?وسف ندر?ده
بدون گناه گرفتار عقوبت شدن
گرگ و م?ش از ?کجا م?خورند (باهم آب م?خورند)
جا?ست که عدالت و امن?ت برقرار است ، همانند کس? که با کس? کار? نباشد .
گرگ هم?شه گرسنه است
اشخاص? حر?ص در تمام عمر محتاج و ن?ازمندند، همچون چشم تنگ دن?ادار... .
گفتند خرس تخم م?گذارد و ?ا بچه م?کند گفت ازا?ن دمبر?ده هرچهبگو?? بر م?آ?د
از دست آدم رند و همه فن حر?ف هرکار? بر م?آ?د
گنجشک امسال? گنجشک پارسال? را قبول ندارد
چ?ز? ن?اموخته م?خواهد،شخصباتجربها? را آموزش دهد، آدم کوتهب?نوخودخواه?ست
گنجشک چ?ستکه آب گوششباشد
چندان قابل ن?ستکه به در و کار? بخورد، همانند: سگچ?ست که پشمش باشد .
گنجشک روز? بودن
کس? که دست بدهن است، بهاندازه? گذران خود درآمد دارد.
مار از پونه بدش م?آ?د در ?نهاش سبز م?شود. (در آغوش )
مجبور به همنش?ن? و همصحبت? کس?است که از او متنفراست
مار افسون برادر ن?ست.
سخن و اندرز در مردمان خ?انتپ?شه اثر? ندارد.
مار بد بهتر بود از ?ار بد.
چرا که از معاشر بد جزء آزار و رنج فراوان نخواه? ?افت
مار پوست خود را م?گذارد اما خو? خود را نم?گذارد
همانند:ذات بدنیکو
مار تا راستنشود بهسوراخ نم?رود
راست?رستگار?ست، راست?رست?، کس? ند?دم که گم شده از ره راست
مار خفته را نم?زند
سوءاستفاده ازغفلت و ?ا حسننیت کس? کار پسند?دها? ن?ست.
مار خوشخط و خال
خوشظاهر و بدباطن، گرگ درلباسم?ش
مار درآست?ن پروردن
آدم شروری را حما?تکردن، بدگهر? را ?ار? دادن
مار که پ?رشد قورباغه سوارش م?شود
پ?ر? است و هزارع?ب و علت،
مارگز?ده از ر?سمان س?اه و سف?د م?ترسد (ر?سماندورنگ،ر?سمانال?ح?ه )
انسان از هرکس و هرچ?ز آس?ب و یا چشم زخم? بب?ند آن را فراموش نم?کند
ماه? از سر گنده گردد ن? زدم
مفاسد و گمراه?ها هم?شه از پیشوا?ان و سر رشتهداران امور سرم?زند وموجب فساد در جامعه م?شود
ماه?بزرگ ماه?کوچک را م?خورد
ضع?فتر اسباب استفادها? است برا? بقا? قو?تر
ماه? را هروقت ازآب بگ?ر? تازهاست
هرلحظه سود? بهچنگ آورد? غن?متاست
مثل بره
رام و رام
مثل بره بزغاله
دستهپراکنده و برزم?نخفته
مثل بز
چابک و درجست و خ?ز
مثل بزاخفش
کس?که بدوندرکمطلب?آنرا م?پذ?رد و تصد?ق م?کند
مثل بلبل
خوشسخن و فص?ح، خوشآواز
مثل بوقلمون
کس?که دائما رنگ عوضم?کند
مثل پا?ن خردجال
کار? که بهاتمام نرس?ده و بهتاخ?رافتاده
مثل پلنگ
متکبر و خودخواه
مثل جغد
شوم و بدشگون، باچشم?گرد و برجسته
مثل خرس
دارایضربهقدرتمند، پرخوار، قو?ه?کل
مثل خرس ت?رخورده (زخمی)
بس?ار خشمگ?ن و د?وانهوار
مثل خرگوش
گاه? ماده، گاه? نر
مثل خروس ب?محل
حرف? ب?موقع و ب?جا زدن، ب?دقت جا?? رفتن
مثل خروسجنگ?
غوغاگر، هنگامه طلب
مثل خر
نادان و بردبار
مثل خرچنگ
?کور? رفتن، کجرو ، واپس رو
مثل چشم خروس
ر?ز و سرخرنگ، لعلگون
مثل جوجه
لرزان، ضع?ف ازب?مار? ?ا پ?ر?
مثل چشمآهو
چشم درشت، شه?
مثل خرچنگقورباغه
نوشته و خط? بد
مثل خر? که بهنعلبندخود نگاهکند
با نظر? خشمگ?ن، ک?نهتوزانه
مثل روباه
ح?لهگر و مکار
مثل زهرمار
بس?ار تلخ، ترس?ده و ناپاک
مثل سگ خشمگ?ن
عصبانی وپرخاشگر
مثل خاله خرسه
زن? فربه که لباسها? ز?اد? برتنکرده
مثل خاله سوسکه
دختر خردسال چادر بهسر، دختربچهها? سبزه رو
مثل خانه زنبور
سوراخ سوراخ
مثل سگ اصحابکهف
همچون مردمان طف?ل?
مثل سگ پاچه همهرا گرفتن
به همه فحش و ناسزا گفتن
مثل سگ حسن دله
سگ ولگرد، کس?که به هرکجا وارد م?شود
مثل سگ زوزهکش?دن
ناله و زار?کردن، بانگ و فر?اد زدن
مثل سگ موس موس کردن
چاپلوسی کردن
مثل سگ ناز?آباد
به همه م?پرد، خود?وغر?به سرشنم? شود
مثل سگ و گربه
دو نفر مخالفهم که دائم در نزاعند
مثل سگ هار
همواره بددهن و آزاردهنده، دائما خشمگ?ن
مثل سگ هفتجان دارد
سخت جان است، مردن? ن?ست
مثل سوسکس?اه
بهشوخ?بچهها? سبزهرو رابهآنتشب?همیکنند
مثل شتر
کس? که هنگام راهرفتن قدمها?بلند و نامنظم بر م?دارد. پرک?نه و ک?نه توز
مثل طاووس هست
زن خوشخرام، جذاب و دلربا
مثل طوط?
تکرار کننده سخنآدم?، ب?فکر و منطق
مثل عقرب
زلفان پ?چ?ده، سخنانگزنده و دلخراش
مثل عنقا? مغرب
نا?اب، (عنقا: ناممرغ?است که دور از دسترسانسانهاست بهسر م?برد)
مثل ف?ل
دارا? جثه و ه?کل? بزرگ
مثل ف?ل با?د هم?شه قو? سرش زد
اگر غافل شود باز رفتار و عادت قبلیاش را تکرار م?کند.
مثل قاطر پ?شآهنگ
کس? که زنج?رها? سنگ?ن? ازط?و نقره و ز?نتها برخورد م?آو?زد
مثل قصه چهلطوط?
داستان? که تمام?ندارد، گفتار طو?ن?
مثل گاو
پرخواره و نادان ،زنهرزه
مثل گاو ش?رده
زحمتکش و مف?د
مثل گراز تیرخورده
خشمگ?ن و ک?نه توز
مثل گربه براقشدن
از رو? خشم بهرو? کس? خ?رهشدن
مثل گربه کوره
ناسپاس؛ قدر نشناس
مثل گردن غاز
گردن? بار?ک و دراز
مثل گرگ
ز?انآور، سختجان، آزار دهنده
مثل گوسفند
رام
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل ضرر به مال بخورد نه به جان
دو بازرگان که ?ک? بار او روغن بود و د?گر? مس بود م?خواستند به سرزم?ن د?گر? با کشت? بروند تا کا?ها? خود را بفروشند. بازرگان روغن که از افراد د?گر شن?ده بود که روغن در آن سرزم?ن ز?اد خر?دار ندارد با ز?رک? به بازرگان مس گفت: که مس در آن سرزم?ن خر?دار ندارد و ب?ا با هم اجناسمون را تعو?ض کن?م او آنقدر به بازرگان مس گفت تا با?خره او را راض? نمود.
آنها معامله را به صورت پا?اپا? انجام دادند. و ?ک هفته در کشت? بودند تا به مقصد برسند که به ناگاه طوفان? صورت گرفت و قسمت? از کشت? را شکست و آب وارد کشت? شد ناخدا گفت: برا? ا?نکه بتوان?م جانمان را نجات بده?م با?د همه بارها? کشت? را خال? کن?م و تمام مال التجاره بازرگانان را در دریا ریخت.
نزدیک صبح که به خشکی رس?دند دیدند که خ?کها? روغن بر رو? سطح آب شناور هست.مسها به دل?ل سنگ?ن? به ز?ر آب رفته بودند بازرگان ساده لوح توانست خیک های روغن را که آب به ساحل آورده بود جمع کرده و بفروشد. البته سود ز?اد? نبرد ول? ضرر هم نکرد او رو به بازرگان د?گر کرد و گفت: من سود ز?اد? نکردم ول? برا? تو هم ناراحتم بازرگان گفت: خدا رو شکر م?کنم که سالم هستیم. آدم جانش س?مت باشد زندگ? را دوباره م?توان ساخت.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه
First catch your hare, then cook him
مرغی که در هواست نباید به سیخ کشید
You can not serve God and mammon
هم خدا خواهی و هم دنیای دون
Spare the rod and spoil the child
کسی که بچه خود را نزند روزی به سینه خود خواهد زد
Curses come home to roost
تف سر بالا به صاحبش برمیگردد
two people can do – better than one can alone
دو تا فکر بهتر از یک فکره
take a chance while it is available
شانس یک بار در خونه آدم رو می زنه
Action speaks louder than words
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
A great ship must have deep water
هر که بامش بیش برفش بیشتر
You can lead a horse to water, but you can’t make him drink
هیچ کاری با زور درست نمی شود؛ زور همیشه کارساز نیست.
You saw nothing, you heard nothing
شتر دیدی ندیدی.
You may know by a handful the whole sack
مشت نمونه خروار است.
There is honour among thieves
سگ سگ را نمی خورد
To dance to a person"s tune
به ساز کسی رقصیدن
Like water off a duck"s back
چون گردکان بر گنبد
You buy land, you buy stones, you buy meat, you buy bones
گنج بی مار و گل بی خار نیست.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز
زمینه پیدایش ضرب المثل:
«پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره (اسیر) در حالت نومیدی به زبانی که داشت، مَلک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد، بگوید. مَلِک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند جهان! همی گوید: «وَالکاظِمینَ الغیظ، والعافینَ عَنِ النّاس؛ خدا فروخورندگان خشم و بخشایندگان بر مردم را دوست میدارد.»
مَلِک را رحمت در دل آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که بر ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن! این (اسیر) ملک را دشنام داد و سقط گفت. ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت: مرا آن دروغ پسندیدهتر آمد از این راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثتی و خردمندان گفتهاند: دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز».
کاربرد:برای بیان این نکته که احکام الهی تابع مصالح و مفاسد هستند و در نکوهش و زشتی فتنهانگیزی و آشوب به کار میرود.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خرج اتینا
هرگاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عادلانه خرج کند ، با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند : فلانی همه را خرج اتینا کرد ، یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیر لازم رسانید .
آورده اند که...
اتینا حشرات خرد و به کنایه به آدمهای فرومایه می گویند .
شادروان امیر قلی امینی می نویسد : سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پس از آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از میهمانها می نشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در شست یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر یا سکه سکه ای نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان را از دست می داد ، به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج اتینا دادند و آن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت.
اتینا در اصل اطیناست که در تلفظ عوام بدین صورت درآمده است و راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاد باش یکی از مطربان با بانگ بلند اعلام می داشت ، اعطینا یعنی مرحمت کردند ، این توصیف معلوم کردید که واژه اتینا از فعل عربی اعطینا می باشد و در آن روزگار که زبان عربی ، بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده و به صورت ضرب المثل درآمده است .
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل بهلول و خرقه،نان جو و سرکه
یکی بود یکی نبود.
در زمان هارون الرشید،مردی بود به نام بهلول.بهلول دانشمند وآدم بزرگی بود.اواز شاگردان امام صادق علیه السلام بود.اما به دستور امام علیه السلام خودش را به دیوانگی زده بودتا کاری به کارش نداشته باشند و بتواند با تظاهر به دیوانگی حرفهایش را بزند و از مجازات خلیفه هم در امان باشد... یک روز هارون ارشید بامسخره کردن بهلول از او پرسید: وضع رسیدگی به کارهای خوب وبد مردم در آن دنیا چگونه است.من فکر می کنم که وضعم دران دنیا هم مثل این دنیا خوب باشداما از قیامت توخبر ندارم.نمی دانم خدا به حساب دیوانه ها چطور رسیدگی می کند؟
بهلول دیوانه وار خندید و گفت: تا به حساب تو رسیدگی شود من مستقیم به بهشت رفته ام.هارون گفت:بگو که چرا این طور فکر می کنی.بهلول گفت: تنور نانوایی دربارت روشن است،به آن جا برویم تا بگویم.هارون که فرصت خوبی برای خندیدن ومسخره کردن پیدا کرده بود،همراه اطرافیانش راه افتادوهمگی با بهلول به کنار تنور نانوایی رفتند. بهلول سینی بزرگی را روی تنور داغ گذاشت وگفت: از تودر قیامت می پرسند که چه داشته ای وباانها چه کرده ای؟حالا با پای برهنه روی این سینی برو ودارایی هایت را بشمار.هارون کفش هایش رادراوردورفت روی سینی و گفت:قصر دارم،باغ وبستان زیادی دارم،خزانه ی پر پول دارم.یک کشور بزرگ دارم و....امادیگر نتوانست بقیه داراییهایش را بشمارد.
گرمای سینی پای او را سوزاند و باعجله بیرون پرید.هارون که نمی خواست بهلول برنده ماجرا باشدبه او گفت:حالا توبرو روی سینی داغ ببینم چه می کنی.بهلول هم چنان که می خندید،به روی سینی پریدو گفت: بهلول وخرقه،نان جو وسرکه،بعد به ارامی از روی سینی پا به روی زمین گذاشت و گفت : دیدی چه اسان بود.من جز لباس پاره و نان جو و سرکه که نان خورشتم است،چیزی ندارم.حالا فهمیدی که رسیدگی به حساب کارهای چه کسی در ان دنیا راحت تر است.هارون ابرو درهم کشید وبدون خداحافظی از ان جا دور شد.از ان به بعدوقتی بخواهند به کسی یاداور شوند که هرچه آدم کمتر داشته باشد،گرفتاری اش کمتر است،این مثل وداستان بهلول را حکایت می کنند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود
کاربرد ضرب المثل:
اگر کسی بخواهد زورگویی را نصیحت کند و به او بفهماند که نتیجه کارهای بد هرکس به خودش بر می گردد ، ضرب المثل زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود را برایش بکار می برد.
داستان ضرب المثل:
آورده اند که در روزگاران قدیم مرد قلدر و پر قدرتی بود که به همه زور می گفت و هر چه می خواست از راه زورگویی به دست می آورد . یک روز ، همسر او داد و بیداد راه انداخت و گفت:" همین طوری بیکار و بی عار ننشین. دیگر یک چارک آرد هم توی خانه نداریم . بلند شو یک گونی گندم بردار و برو به آسیابان بده تا گندمها را آرد کند. اگر امروز آرد به من نرسانی نمی توانم نان بپزم و شب توی سفره مان نان پیدا نمی شود. "
مرد قلدر گفت:" حالا کو تا شب. عصر که شد، گندم را به آسیاب می برم. " زن گفت :" این روزها سر آسیابان شلوغ است. همه گندمهایشان را برای آسیاب کردن پیش او می برند. باید مدتی انتظار بکشی تا نوبت آرد کردن گندم ما بشود. بلند شو بهانه نیار . اگر همین الان حرکت کنی ، شاید بتوانی تا عصر آرد به من برسانی ."
مرد گفت :" من توی صف بایستم و انتظار بکشم؟ مثل اینکه مرا نشناخته ای؟ من بدون نوبت کارم را می کنم و هیچ کس هم جرآت ندارد ، حرفی بزند."
زن گفت :" ببینیم و تعریف کنیم."
مرد قلدر که می خواست هرچه زودتر زور و قلدری اش را به همسرش نشان بدهد، از جا بلند شد. گونی گندم را به کول گرفت و به آسیاب رفت. در آنجا عده ای از مردم با گونی های گندم منتظر بودند تا نوبت آرد کردن گندمشان بشود. مرد قلدر بدون رعایت نوبت ، گندمش را به آسیابان داد و گفت :" هر چه زودتر گندم مرا آسیاب کن که باید بروم خانه . زود باش! کار دارم."
آسیابان که پیرمرد دنیا دیده ای بود ، با زبان خوش گفت :" مگر نمی بینی ؟ این همه آدم منتظر نشسته اند که نوبتشان شود و گندمشان را آرد کنم . صبر کن تا نوبتت بشود. "
شاگردش هم گفت:" آقا جان از قدیم گفته اند آسیاب به نوبت"
مرد قلدر با صدای بلند گفت:" بی خود کرده اند که چنین حرفهایی زده اند . من نوبت و انتظار سرم نمی شود. همین الان باید گندمم را آرد کنی و اجرت هم نگیری ."
آسیابان که حوصله دردسر نداشت، گفت :" فکر نکن که فقط تو زور داری هر کس به اندازه خودش زور دارد. حتی من پیرمرد هم زور دارم ".
مرد قلدر که فکر می کرد ، پیرمرد قصد زورآزمایی دارد، سینه سپر کرد و برای دعوا آماده شد. اما پیرمرد گفت :" هر کس زورش را یک جوری نشان می دهد. من با تو قصد دعوا ندارم . زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود. "
مرد قلدر نفهمید که پیرمرد چه می گوید. آسیابان وقتی گندم مرد قلدر را آرد کرد، کمی از آرد را به عنوان اجرتش برداشت و به جای آن مقداری سنگریزه توی گونی آرد مرد قلدر ریخت و گونی آرد را به او داد و گفت:" این هم آرد تو . برو بگذار باد بیاید."
مرد قلدر که فکر می کرد با قلدری کارش را پیش برده ، گونی آرد را بر دوش کشید و به خانه رفت. به خانه که رسید به زنش گفت :" این هم آرد دیدی که نه انتظار کشیدم نوبتم شود و نه اجرتی به آسیابان دادم."زن در کیسه آرد را باز کرد ، کمی آرد برداشت خمیر درست کرد و با آن نان پخت ، اما از کار شوهرش خیلی عصبانی بود. چند روز گذشت . یک روز زن مثل همیشه سر گونی آرد رفت تا کمی خمیر درست کند و نان بپزد.
آرد را که از گونی برداشت دید توی آن سنگریزه وجود دارد. دستش را توی کیسه آرد کرد و متوجه شد آردی که توی کیسه مانده پر از سنگریزه است. شوهرش را صدا کرد و گفت :" با این آرد نمی توانم خمیر درست کنم . برو غربیل را بیاور تا آردمان را غربیل کنیم و سنگریزه هایش را جدا کنیم.
مرد قلدر رفت و از زیرزمین خانه شان غربیل آورد . زن کیسه آرد را جلوی همسرش گذاشت و گفت :" به جای بیکار نشستن این آردها را غربیل کن ".
مرد مشغول غربیل کردن آرد شد. هر چه بیشتر غربیل می کرد ، سنگریزه های بیشتری پیدا می شد و در پایان مقدار زیادی سنگریزه یک جا جمع شد. زنش با تعجب پرسید :" این همه سنگ ریزه از کجا رفته توی آرد ما؟"
مرد نگاهی به سنگریزه ها کرد و یاد حرف پیرمرد آسیابان افتاد و فهمید که چه بلایی سرش آمده است. ابتدا با عصبانیت بلند شد که به سراغ او برود و با او دعوا کند ، اما یاد حرف بعدی آسیابان افتاد و با خود گفت :" آسیابان راست می گفت . هرکس می تواند زورش را یک جوری نشان بدهد. من نباید اشتباهم را با اشتباه دیگری جبران کنم."
از آن روز به بعد اگر کسی بخواهد زورگویی را نصیحت کند و به او بفهماند که نتیجه کارهای بد هرکس به خودش بر می گردد ، این ضرب المثل را برایش بکار می برد و می گوید :" زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود. "
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل گاو بندی
کاربرد ضرب المثل:
هرگاه بین دو یا چند نفر در عمل و اقدامی تبانی شود ، عبارت گاوبندی مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد .
آورده اند که ...
کشاورزانی که در قرا و قصبات ایرانی به امر کشت و زرع اشتغال دارند . دو دسته هستند ، دسته اول کشاورزان مقیم که در محل کار ، صاحب خانه و زندگی هستند و همان جا کشاورزی می کنند که آنها را صاحب نسق می گویند . دسته دوم کشاورزان غیر مقیم هستند که این دسته را در اصطلاح عمومی ، خوش نشین می گویند و هر کدام زمینی از مالکیت قریه می گرفتند و مانند کشاورزان مقیم در زمین مورد اجاره گاوبندی و زراعت می کردند .
از جمله کارهایی که مباشران و متصدیان بهره مالکانه به نفع خودشان انجام می دادند ، این بود که با خوش نشین ها گاوبندی می کردند . عبارت گاوبندی در اصطلاح کشاورزی به معنی استفاده از گاو نر ( گاو کاری ) برای شخم و زراعت است ، به این ترتیب که یک جفت گاو کاری را با نهادن یوغ در گردن به خیش می بندند و از آن برای شخم زدن و آماده کردن زمینی برای زراعت استفاده می کردند .
معنی مجازی گاوبندی یعنی مواضعه و تبانی و شرکت در منافع غیر اصولی و شرعی . و این از آنجا سرچشمه گرفته است که مباشران و متصدیان وصول بهره مالکانه برای آنکه منافع بیشتری نصیبشان شود با یک یا چند نفر از خوش نشینان در زراعت و گاوبندی شریک می شدند . استمرار در این عمل موجب شد که از عبارت گاوبندی در افواه عمومی به معنی مواضعه و تبانی و شرکت در منافع نامشروع استفاده و تمثیل کنند .
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:در مورد افرادی به کار میرود که در هر شرایطی همدل و همدم خود را پیدا میکنند.روزی روزگاری، در سالها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سالها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد که روز به روز به جهت طبابت صحیحاش مشهورتر میشد. طوری که نام یکی از معروفترین پزشکان یونانی به نام «جالینوس» را به او نسبت داده بودند.زکریای رازی شاگردان فراوانی را تربیت کرد تا بتواند به بیماران بیشتری کمک کند. شاگردان زکریای رازی که به مهارت و کاردانی استادشان آگاه بودند به رفتار او به دقت توجه میکردند و سخنانش را به خوبی گوش میکردند تا بتوانند در آینده طبیبی به کاردانی استادشان باشند.یک روز زکریای رازی از محل کارش خارج شد، تا به خانهاش برود. ولی عدّهای از شاگردان که از او سؤال داشتند در طول مسیر استاد را رها نکردند و دائم در مورد روش تشخیص بیماریها و داروی مناسب برای بیماران مختلف از او سؤال میپرسیدند و استاد در حد مجال به آنها پاسخ میداد.همینطور که آنها در مسیر حرکت میکردند، دیوانهای از راه رسید و بدون توجه به گفتگوی استاد با شاگردانش مستقیم به سراغ زکریای رازی رفت. شاگردان کنار رفتند و با تعجب به رفتار شخص دیوانه نگاه میکردند تا ببینند دلیل رفتار دیوانه چیست؟ در این میان دو نفر از شاگردان که تنومندتر و قوی هیکلتر بودند خودشان را به استاد نزدیکتر کردند تا اگر دیوانه خطری برای استاد ایجاد کرد بتوانند از استاد دفاع کنند.دیوانه جلوتر که آمد دستش را دراز کرد تا با زکریای رازی دست بدهد. استاد با او دست داد و بعد مرد دیوانه سعی کرد با جملات بیسروتهی حرفی را به استاد بزند. زکریای رازی با اینکه مفهوم درستی از حرفهای او درک نمیکرد ولی سعی کرد با دقت به حرفهایش گوش بدهد تا بتواند جوابی به او بدهد.کمی گذشت دیوانه تند و تند برای استاد حرفهایی را زد، بعد چند قدمی با هم راه رفتند. سپس دیوانه روی استاد را بوسید با او دست داد خداحافظی کرد و از آنجا رفت.شاگردان زکریای رازی که در این مدت تماشاگر صحبت استاد با فرد دیوانه بودند با رفتن فرد دیوانه دوباره سراغ استاد آمدند و بحثشان را با ایشان از سر گرفتند. ولی زکریای رازی دیگر حواسش آنجا نبود و جوابی به آنها نمیداد. کم کم شاگردان ساکت شدند و دیگر حرفی نمیزدند. با رسیدن استاد به خانهاش شاگردان خداحافظی کردند و خواستند بروند که زکریای رازی رو به شاگردانش گفت: نه، کجا میروید؟ باید به خانهی من بیایید من حالم بد است باید دارویی برای درد من بسازید.شاگردان برای کمک به استاد به خانهاش رفتند. زکریای رازی نام چندین رقم دارو را برد و از آنها خواست این داروها را با هم ترکیب کنند. شاگردان واقعاً متعجب شده بودند. این دیگر چه جور دارویی است؟ استاد چه احتیاجی به این دارو دارد؟ تا اینکه یکی از شاگردان گفت: استاد این دارویی که شما از ما خواستید تا با هم ترکیبش کنیم مگر دارویی نیست که شما برای درمان دیوانگان تجویز میکنید؟زکریای رازی که از این همه تیزهوشی و ذکاوت شاگردش خوشش آمده بود گفت: آفرین، درست فهمیدی؛ شاگرد گفت: ولی استاد، شما که دچار دیوانگی نشدهاید. این دارو را برای کسی میخواهید؟زکریای رازی گفت: آن دیوانه که در کوچه دیدیم، اصلاً به شما توجهی نکرد. انگار فقط با من کار داشت. او فقط از دیدن من خوشحال شد و خندید. حتماً او من را از همه شما به خودش شبیهتر دیده و فکر کرده فقط منم که حرفهای بیسروته او را درک می کنم که یک راست به سراغ من آمد. میخواهم از جنون کاملم جلوگیری کنم و قبل از اینکه کاملاً دیوانه بشوم شروع به مصرف دارو نمایم.