نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل های ژاپنی
“،به خاطر میخی نعلی افتاد
،به خاطر نعلی اسبی افتاد
،به خاطر اسبی سواری افتاد
،به خاطر سواری جنگی شکست خورد
به خاطر شکستی مملکتی نابود شد
و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود”
ضرب المثل های ژاپنی
?ادمان باشد هر کار ما
حت? کوچک
اثر? بزرگ دارد که شا?د در همان لحظه ما نب?ن?م
ضرب المثل ژاپنی
باید حریف را به کمک حریف دیگری بدام انداخت.
ضرب المثل های ژاپنی
انسان از پیروزی چیزی یاد نمی گیرد ولی از شکست خیلی چیزها یاد می گیرد
انواع ضرب المثل ها
کاهلان وقت فراغت ندارند
ریشه ضرب المثل
از پیروزی، کمتر می توان آموخت و از شکست، بسیار.
ضرب المثل های ژاپنی
غم آدمو متفکر می کنه
تفکر آدمو عاقل می کنه
عقل زندگی رو شیرین می کنه
ضرب المثل های ژاپنی با معنی
تلاش آسان تر از آن است که تصور می شود
معنی ضرب المثل
کسی که دنبال دو خرگوش کند, هیچ کدام را نمی تواند بگیرد
ضرب المثل های ژاپنی
اگر وارد غار ببر نشوید نمی توانید توله اش را شکار کنید
انواع ضرب المثل ها
میمون هم از درخت می افتد
ضرب المثل های ژاپنی
پول که باشد احمق هم می شود(قربان)
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل از هول حلیم افتاد تو دیگ
معنی ضرب المثل:
به خاطر ذوق و طمع و حرص زیاد عجله کردن و دچار ضرر شدن
به حالتی گفته میشود که کسی در تلاش برای کسب سود زیاد، ناگهان دچار خسران و ضرر شدیدتری میشود.
داستان ضرب المثل:
گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ...
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
کاربرد ضرب المثل:
غالباً در مورد افرادی به کار میرود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمیگیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت میشوند.
زمینه پیدایش ضرب المثل:
زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا میگذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.
زلیخا برای تحریک یوسف به حیلهای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه میبرم که بهترین پناهگاه من است و ستمکاران را رستگاری نمیدهد». (یوسف: 23) وقتی زلیخا راه کامجویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.
مدتها گذشت و زلیخا همچنان انتظار میکشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر میکرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، میتوانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاهچال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بیتاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیباییاش به زشتی گرایید.
اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضربالمثل درآمد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل های خارجی
جامایکا:
قبل از آنکه از رودخانه عبور کنی، به تمساح نگو “دهن گنده”.
تفسیر: تا وقتی به کسی نیاز داری، او را تحمل کن و با او مدارا کن.
هاییتی:
اگر میخواهی جوجههایت سر از تخم بیرون آورند، خودت روی تخممرغ ها بخواب.
تفسیر: اگر به دنبال آن هستی که کارت را به بهترین شکل انجام دهی آن را به شخص دیگری غیر از خودت مسپار.
چینی:
یک فضله موش، یک کاسه فرنی برنج را از بین می برد
تفسیر: یک چیز ناجور و خراب برای از بین بردن مجموعه ای از چیزها کافی است
آلمانی:
تا آفتاب می درخشد، علف ها را خشک کن.
تفسیر: تا فرصت هست و موقعیت مناسب وجود دارد باید از آن استفاده کرد.
لاتین:
یک خرگوش احمق، برای لانهی خود سه ورودی تعبیه میکند.
تفسیر: اگر خواهان امنیت هستی، عقل حکم میکند که راه دخالت دیگران را در امور خودت بر آنها ببندی
آفریقا:
هر سوسک از دید مادرش به زیبایی غزال است.
تفسیر: معادل فارسیاش میشود، اگر در دیدهی مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی.
چینی:
سعی کن با یک اسب مرده مانند اسب زنده رفتار کنی
تفسیر: تلاش برای انجام غیرممکن ها
روسی:
بشکهی خالی بلندترین صدا را ایجاد میکند.
تفسیر: هیاهو و ادعای زیاد نشان از تهی بودن دارد.
اسپانیا:
برای پختن یک املت خوشمزه ، حداقل باید یک تخم مرغ شکست.
تفسیر: بدون صرف هزینه به نتیجه مطلوب دست نخواهی یافت
روسی:
هر که چاقوی بزرگی در دست دارد، لزوماً آشپز ماهری نیست.
تفسیر: دسترسی به امکانات مطلوب ضامن موفقیت نیست.
ژاپنی :
اگر می خواهی جای رئیس ات بشینی پس هلش بده بره بالا
تفسیر: برای پیشرفت زیر آب کسی رو نزن.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خدا از سلطان محمود بزرگتر است
کاربرد ضرب المثل:
این ضرب المثل در دلداری به کسی به کار میرود که گرفتار مشکل سخت و دشوار شده باشد. و پیام آن امیدوار بودن به فردا و آینده و ناامید نشدن از مشکلات و موانع میباشد و اینکه همواره باید به خدا امیدوار بود و قدرت خدا از همه قدرتها بالاتر است.
زمینه پیدایش
روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم میزد. چشمش به زن مرد نجاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بیقرار از وزیرش راه چاره خواست. وزیر که خیلی زیرک بود گفت: اگر شاه این راز را فاش کند، یا بخواهد علنی نجار را بکشد، خیلی بد میشود. چه خوب است به نجار ایراد بگیریم و به او بگوییم در مدت یک شبانهروز باید برای ما یک بار جو از چوب بتراشی.
اگر از یک بار یک سیر هم کم باشد تو را بدون چون و چرا میکشیم. سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد. وزیر به خانه نجار رفت و امر سلطان را به او حالی کرد و گفت: تا فردا باید یک بار جو از چوب بتراشد و تحویل دهد. نجار بیچاره که از همه جا بیخبر بود و نمیدانست سلطان محمود میخواهد با این بهانه او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.
با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و کمک فکری برای چاره این کار خواست. زن نجار خیلی دانا و هشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت: چرا خودت را باختهای، ترس مکن، خدا از سلطان محمود بزرگتر است. ولی مرد از ترس آرام نمیگرفت. تا اینکه صبح شد و نجار فقط به اندازه یک مشت جو از چوب تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت: الان غلامان شاه میآیند و مرا میبرند و به چوبه دار میکشند.
زن باز هم گفت: نترس، خدا از سلطان محمود، بزرگتر است. در این گفتوگو بودند که دیدند در خانه زده شد. رنگ از صورت نجار پرید و نزدیک بود از ترس روح از تنش پرواز کند. به زنش گفت: من قادر نیستم تو برو جواب آنها را بده. زن رفت در را باز کرد دید نوکران سلطان هستند. بیچاره خیال کرد برای بردن بار جو یا شوهرش آمدهاند. پرسید: با کی کار دارید؟ گفتند: میخواهیم شوهرت را ببریم برای سلطان محمود که مرده است تابوت درست کند. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده. نگفتم نترس، خدا از سطان محمود بزرگتر است.
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل های خارجی
جامایکا:
قبل از آنکه از رودخانه عبور کنی، به تمساح نگو “دهن گنده”.
تفسیر: تا وقتی به کسی نیاز داری، او را تحمل کن و با او مدارا کن.
هاییتی:
اگر میخواهی جوجههایت سر از تخم بیرون آورند، خودت روی تخممرغ ها بخواب.
تفسیر: اگر به دنبال آن هستی که کارت را به بهترین شکل انجام دهی آن را به شخص دیگری غیر از خودت مسپار.
چینی:
یک فضله موش، یک کاسه فرنی برنج را از بین می برد
تفسیر: یک چیز ناجور و خراب برای از بین بردن مجموعه ای از چیزها کافی است
آلمانی:
تا آفتاب می درخشد، علف ها را خشک کن.
تفسیر: تا فرصت هست و موقعیت مناسب وجود دارد باید از آن استفاده کرد.
لاتین:
یک خرگوش احمق، برای لانهی خود سه ورودی تعبیه میکند.
تفسیر: اگر خواهان امنیت هستی، عقل حکم میکند که راه دخالت دیگران را در امور خودت بر آنها ببندی
آفریقا:
هر سوسک از دید مادرش به زیبایی غزال است.
تفسیر: معادل فارسیاش میشود، اگر در دیدهی مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی.
چینی:
سعی کن با یک اسب مرده مانند اسب زنده رفتار کنی
تفسیر: تلاش برای انجام غیرممکن ها
روسی:
بشکهی خالی بلندترین صدا را ایجاد میکند.
تفسیر: هیاهو و ادعای زیاد نشان از تهی بودن دارد.
اسپانیا:
برای پختن یک املت خوشمزه ، حداقل باید یک تخم مرغ شکست.
تفسیر: بدون صرف هزینه به نتیجه مطلوب دست نخواهی یافت
روسی:
هر که چاقوی بزرگی در دست دارد، لزوماً آشپز ماهری نیست.
تفسیر: دسترسی به امکانات مطلوب ضامن موفقیت نیست.
ژاپنی :
اگر می خواهی جای رئیس ات بشینی پس هلش بده بره بالا
تفسیر: برای پیشرفت زیر آب کسی رو نزن.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل این شتر را جای دیگری بخوابان
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل این شتر را جای دیگری بخوابان در مورد افرادی به کار میرود که می خواهند رفتار غلطی را از خود دور کنند و عواقب آن کار را به گردن دیگری بیندازند.
داستان ضرب المثل این شتر را جای دیگری بخوابان:
در زمانهای قدیم، مرد راهزنی که خیلی زرنگ و چابک بود. سالیانه فقط یکبار و به تنهایی راهزنی میکرد و بقیه سال را با پولی که به دست میآورد، میگذراند. این مرد زرنگ نقشهای داشت. او هر سال موقعی که مأموران مالیاتی، مالیات شهرهای مختلف را جمع آوری میکردند و میخواستند به قصر بازگردند. از کمینگاهی که خودش در دل کوه کنده بود خارج میشد و راه مأموران مالیاتی که تعدادشان کم بود را میبست آن وقت پولها و جواهراتی که همراه آنها بود را به زور میگرفت و در طول سال آن پولها را خرج میکرد.
آن سال هم همین کار را کرد در کمینگاه خود نشسته بود و منتظر بازگشت مأموران مالیاتی بود که یکی از آنها را دید. موقعی که نزدیک آمد در یک موقعیت مناسب از کمینگاه خود خارج شد و بر سر مأمور پرید و قبل از اینکه او بتواند حرکتی کند دست و پای او را بست. پول، طلا و جواهراتی را که همراه او بود را برداشت شترش را سوار شد و فرار کرد و مأمور دست و پا بسته را در راه گذاشت. مرد وقتی به خانهاش رسید اموال دزدی شده را در باغچهی خانهاش پنهان کرد. تنها چیزی که مانده بود شتر بود، باید به نحوی شتر را هم پنهان میکرد تا کسی به او شک نکند.
از سوی دیگر مأمور دست و پا بستهی مالیاتی که در جاده مانده بود شروع کرد به دادوبیداد تا اینکه یکی از کاروانهایی که از آنجا میگذشتند متوجه او شده و او را نجات دادند. مأمور سریع خود را به شهر رساند وارد قصر شد و ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
این خبر به سرعت در شهر پیچید، و همهی مردم از این خبر مطلع شدند به جز دزد که تمام روز را در خانه مانده بود از طرف دیگر مأموران شاه در شهر راه افتادند تا شاید نشانی از دزد اموال دولتی پیدا کنند.
خبر دزدی فقط به گوش دزد زرنگ نرسیده بود، دزد با خود گفت: شتر را به محله دیگری میبرم تا شک مأموران دولتی نسبت به این محله کمتر شود این کار را هم کرد و نیمه شب آرام از خانه خارج شد و شتر را به محلهی دیگری از شهر برد همین که میخواست حیوان را بخواباند و افسارش را به در خانهای ببندد بعد فرار کند. صاحب خانه از خانه خارج شد و گفت: آقا! این شتر را جای دیگری بخوابان.
دزد خبر نداشت همهی مردم از دزدی باخبر شدند و میدانند این شتر اگر در خانهی کسی بخوابد به این معنی است که او اموال مأمور را غارت کرده و باید به مأموران پادشاه پاسخگو باشد، افسار شتر را گرفت و گفت: چیزی که زیاد است خانه، شتر را دم در یک خانهی دیگر میخوابانم. شتر را چند کوچه گذراند و باز خانهای را در نظر گرفت ولی تا خواست شتر را بخواباند صاحبخانه خارج شد و گفت: آقا! این شتر را جای دیگری بخوابان.
آن شب دزد که از همه جا بیخبر بود به در هر خانهای میرفت تا شتر را بخواباند موفق نمیشد. شکش برد که احتمالاً مردم از موضوع باخبرند و فقط نمیخواهند فردی باشند که دزد را تحویل حاکم میدهد.
با این فکر دزد خواست از شهر خارج شود و در بیابانهای اطراف شهر شتر را رها کند، ولی همین که خواست از دروازهی شهر رد شود مأموران پادشاه او را گرفتند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل شده حکایت روباه و مرغهای قاضی
مورد استفاده:
این ضرب المثل برای پرهیز کردن به افراد عادی جامعه از درافتادن با ثروتمندان و افراد بانفوذ حکومت به کار میرود.
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با هم رفیق بودند. بیشتر وقتها این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند. ولی معمولاً هرکدام خودش به دنبال غذا میرفت مگر اینکه حیوانی که میخواست شکار کند به حدی بزرگ بود که تنهایی نمیتوانست آن حیوان را شکار کند و از دوستش کمک میگرفت.
شکار رفتن و تقسیم خوراکی دو نفره میان این دو حیوان دوستی و نزدیکی ایجاد کرده بود. و حتی گاهی میشد که این دو حیوان چندین روز غذایی برای خوردن پیدا نمیکردند و گرسنه میماندند.
در یکی از این دفعات گرگ گرسنه، همین طور که به دنبال غذا میگشت از کنار مرغدانی خانهی بزرگی گذشت و نگاهی به مرغدانی انداخت و دید پنج تا مرغ و خروس چاق در آنجا مشغول دانه خوردن هستند.
گرگ کمی فکر کرد و برگشت داخل جنگل و دنبال دوستش روباه گشت و هر جوری بود روباه را پیدا کرد و به او گفت: بلند شو بیا که به اندازهی چند روزمان غذای چرب و نرم پیدا کردم. روباه که خیلی گرسنه بود با خوشحالی به گرگ گفت: بگو غذا کجاست که من دیگر طاقت گرسنگی ندارم؟
گرگ گفت: دنبال من بیا تا نشانت بدهم و یکراست روباه را پشت حصار مرغدانی خانه آورد و گفت: ببین آنجا در مرغدانی است که بازمانده. کسی هم امروز در خانه نیست، وگرنه تا الان در مرغدانی را بسته بود، فقط کافی است کمی عجله کنی و در یک چشم برهم زدن حداقل یکی از مرغها را بگیری و بیاوری.
روباه که منتظر چنین موقعیتی بود از پشت حصارها دور زد و به در مرغدانی رسید. اما همین که آمد بپرد داخل مرغدانی یک لحظه با خود گفت: چه طور شده که گرگ با اینکه اینقدر گرسنه است خودش از شکار چنین لقمه آماده و لذیذی صرف نظر کرده و شکار مرغها را به من پیشنهاد میدهد. بهتر است صبر کنم تا برای خوردن یک غذای لذیذ خودم را به کشتن ندهم.
کمی که گذشت روباه از مسیری که آمده بود برگشت و خود را به گرگ رساند، گرگ گفت: چی شد؟ چرا نرفتی توی مرغدانی؟ روباه گفت: اینجا خانهی چه کسی است؟ این مرغها برای چه کسی هستند؟ چرا صاحب خانه چنین اشتباهی کرده و در مرغدانی را باز گذاشته؟
گرگ گفت: چه فرقی برای ما میکند، اینجا خانهی قاضی شهر است. حتماً عجله داشته و حواسش به مرغ و خروسهایش نبوده. روباه با شنیدن این حرفها مثل حیوانی که شکارچی ماهری را دیده باشد پا به فرار گذاشت. گرگ دوید تا خود را به روباه رساند و گفت: چی شده؟ چرا فرار میکنی؟
روباه گفت: از گرسنگی علف بخورم، بهتر است تا مرغ و خروسهای خانهی قاضی شهر را بخورم. اگر قاضی بفهمد که این دزدی، کار من است، کافی است بگوید از فردا گوشت روباه حلال است. آن وقت تو فکر میکنی من بتوانم جان سالم به در ببرم و کمتر از یک هفته نسل روباهها منقرض میشود.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل محتسب در بازار است در توجه دادن به اینکه هر عملی را مکافات و پاداشی است و انسان هر کاری انجام دهد، نتیجه آن را خواهد دید.
داستان ضرب المثل محتسب در بازار است:
نقل است روزی «هارون الرشید»، بهلول را خواست، او را به عنوان نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به وی گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ستم و تجاوز میکند یا پیشهوری در امر خرید و فروش اجحاف میکند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان! بهلول ناچار پذیرفت و لباس مخصوص محتسبان را پوشید و به طرف بازار شهر به راه افتاد. به بازار که رسید، پیرمرد هیزم فروشی را دید که چند تکه چوب را برای فروش مقابلش گذاشته بود.
ناگاه جوانی سر رسید و یک تکه از چوبها را برداشت و به سرعت دور شد. بهلول ناراحت شد و خواست فریاد بزند که ناگاه جوان با سر به زمین افتاد و تلاشه چوب در بدنش فرو رفت، به گونهای که خون از بدن جوان جاری شد. سپس بهلول به گشتش در بازار ادامه داد که ناگاه ماست فروشی را در حال وزن کردن ماست دید. مرد ماست فروش با نوک انگشت پا کفه ترازو را فشار میداد تا ماست کمتری به مشتری بدهد.
بهلول خواست ماست فروش را متوجه کارش کند که ناگاه الاغی به دکان ماست فروش وارد شد و سرش را درون ظرف پر از ماست کرد. ماست فروش فریادی کشید، سر الاغ به لبه ظرف ماست خورد، ظرف به زمین افتاد، شکست و همه ماستها ریخت.
بهلول چند قدمی جلوتر رفت و به دکان پارچه فروشی رسید. بزاز که مشغول ذرع کردن پارچه بود، در حین ذرع کردن، با انگشت، نیم گز خود را فشار میداد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود کم میکرد. بهلول جلو رفت که دست بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی در کمال تعجب دید، موشی وارد دخل پارچه فروش شد، سکهای به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش بفهمد، فرار کرد.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و به نزد هارون الرشید بازگشت و گفت: محتسب در بازار است و به وجود من و دیگری هیچ نیازی نیست.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
داستان ضرب المثل کار از محکم کاری عیب نمیکند
مورد استفاده:
کنایه از وسواس و محکم کاری بیش از اندازه در کارها
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچهی گوشهی حیاط خانهاش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفتهای از آنها مراقبت کرد تا جوانه زدند و تبدیل به نهال درخت انگور شدند. ملانصرالدین که خیلی خوشحال بود و توانسته بود نتیجهی زحمتش را ببیند، ذوق زده شده بوده و از نهالها به شدت مراقبت میکرد.
او هر روز غروب وقتی که آفتاب غروب میکرد نهالها را از باغچه خارج میکرد و به انباری خانه میبرد و همهی آنها را به ترتیب میچید و فردا صبح با طلوع خورشید دوباره تک تک نهالها را میآورد و در باغچه کنار حیاط خانهاش میکاشت. آوازهی این سبک باغداری ملانصرالدین در شهر پیچید، یکی از دوستانش که این شایعات را باور نداشت، یک روز عصر به قصد میهمانی به خانهی ملانصرالدین رفت و هنگامی که وارد خانه ملا شد کم کم غروب میشد و ملا داشت تک تک نهالها را از باغچه خارج میکرد.
دوستش در حیاط نشسته بود و کارهای او را نگاه میکرد. مرد آن شب را در کنار ملا ماند و فردا صبح بعد از نماز دید ملا لباسهای کارش را پوشید و دوباره به انبار رفت تا نهالها را بیاورد و دوباره آنها را کاشت و رفت لب حوض تا دستهایش را بشوید.
دوست ملا که تا پایان کارهای او سکوت کرده بود به سراغش رفت و گفت: ملا خسته نباشی. ولی چرا این کار را میکنی. این کاشت و برداشت روزانهی تو باعث خراب شدن و از بین رفتن نهالهایت میشود. ملا لبخندی زد و گفت: تو فکر میکنی من نمیدانم ولی چه کنم؟ کار از محکم کاری عیب نمیکند. من فقط میخواهم از نهالها مراقبت کنم.