نوشته شده توسط: الهه ناز
دنیای ضرب المثل - آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله ای که متصورباشد توسل می جوید . وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می گوید:« این تفنگ حسن موسی هم نزد » یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است .
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی . حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هر کدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است .
تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصاراً تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می رفت . باین جهت شکارچیان و تیراندازان غالباً تفنگ حسن موسی می خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی زند و دقیقاً به هدف اصابت می کند .
از آنجایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنانچه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی رفت و در پاسخ سئوال کنندگان می گفت : تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست .
نوشته شده توسط: الهه ناز
انواع ضرب المثل ایرانی:
1- ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ
2- ضرب المثل با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت !
3- ضرب المثل اگه مردی، سر این دسته هونگ ( هاون ) و بشکن !
4- ضرب المثل اگه بگه ماست سفیده، من میگم سیاهه !
5- ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود
6- ضرب المثل بازبان خوش مار را از سوراخ بیرون می کشد
7- ضرب المثل با پا راه بری کفش پاره میشه، با سر کلاه !
8- ضرب المثل به یکی گفتند : بابات از گرسنگی مرد . گفت : داشت و نخورد ؟ !
9- ضرب المثل بمرگ میگیره تا به تب راضی بشه !
10- ضرب المثل ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی که این ره که تو می روی به ترکستان است
11- ضرب المثل تا مردم سخن نگفته باشد عیب و هزش نهفته باشد
12- ضرب المثل توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت
13- ضرب المثل اگه نی زنی چرا بابات از حصبه مرد !
14- ضرب المثل اگه هفت تا دختر کور داشته باشه، یکساعته شوهر میده!
15- ضرب المثل میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی کند
16- ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
17- ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است
18- ضرب المثل آش کشک خاله ات رو بخوری پاته نخوری پاته
19- ضرب المثل پا به دریا بگذاره دریا خشک می شود
20- ضرب المثل بوجار لنجونه از هر طرف باد بیاد، بادش میده !
21- ضرب المثل بهر کجا که روی آسمان همین رنگه !
22- ضرب المثل حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می داند: حسادت.
23- ضرب المثل حال در ماندگان کسی داند که به اصول خویش در ما ند:
24- ضرب المثل بعد از چهل سال گدایی، شب جمعه را گم کرده !
25- ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت !
26- ضرب المثل خاشاک به گاله ارزونه، شنبه به جهود !
27- ضرب المثل ایرانی خار را در چشم دیگران می بینه و تیر را در چشم خودش نمی بینه !
28- ضرب المثل گر تو بهتر میزنی بستان بزن !
29- ضرب المثل خدا خر را شناخت، شاخش نداد !
30- ضرب المثل خدا داده بما مالی، یک خر مانده سه تا نالی !
31- ضرب المثل گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟!
32- ضرب المثل گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده !
33- ضرب المثل گرهی که با دست باز میشه نباید با دندان باز کرد !
34- ضرب المثل خدا دیر گیره، اما سخت گیره !
35- ضرب المثل گوسفند بفکر جونه، قصاب به فکر دنبه !
36- ضرب المثل گوشت جوان لب طاقچه است !
37- ضرب المثل بقاطر گفتند بابات کیه ؟ گفت : آقادائیم اسبه !
38- ضرب المثل اینو که زائیدی بزرگ کن !
39- ضرب المثل این هفت صنار غیر از اون چارده شی است !
40- ضرب المثل چند تا پیراهن بیشتر پاره کرده: با تجربه تر است.
41- ضرب المثل چغندر به هرات زیره به کرمون: هر چیزی به جای خودش.
42- ضرب المثل چیزی که عوض داره گله نداره
43- ضرب المثل اگه زاغی کنی، روقی کنی، میخورمت !
44- ضرب المثل اگه زری بپوشی، اگر اطلس بپوشی، همون کنگر فروشی !
45- ضرب المثل جواب ابلهان خاموشیست
46- ضرب المثل جانماز آب کشیدن
47- ضرب المثل برای یه دستمال قیصریه رو آتیش میزنه !
48- ضرب المثل بر عکس نهند نام زنگی کافور !
49- ضرب المثل به روباهه گفتند شاهدت کیه ؟ گفت: دمبم !
50- ضرب المثل جایی نمی خوابه که آب زیرش بره !
51- ضرب المثل از نو کیسه قرض مکن، قرض کردی خرج نکن !
52- ضرب المثل از هر چه بدم اومد، سرم اومد !
53- ضرب المثل ایرانی از این گوش میگیره، از آن گوش در میکنه !
54- ضرب المثل اسباب خونه به صاحبخونه میره !
55- ضرب المثل از دور دل و میبره، از جلو زَهره رو !!
56- ضرب المثل از سه چیز باید حذر کرد، دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه !
57- ضرب المثل از شما عباسی، از ما رقاصی !
58- ضرب المثل اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد !
59- ضرب المثل گیسش را توی آسیا سفید نکرده !
60- ضرب المثل فارسی گابمه و آبمه و نوبت آسیابمه !
61- ضرب المثل گاوش زائیده !
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
کاربرد ضرب المثل:
برای انجام کارها جز به خود نباید به دیگران امید و اتکا داشت زیرا کسی کمک نمی کند(یا نمی تواند کمک کند)
داستان کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :
دو بلدرچین در کشتزاری آشیانه داشتند. روزی پرنده ی مادر به جوجه ی خویش که بتازگی پریدن آموخته بود سپرد تا بر بام خانه ی صاحب ملک بنشیند و از چگونگی آبیاری کشتزار آگاه شود. پرنده خبر آورد که صاحب کشت گرفتار است و یکی از همسایگان را مأمور آبیاری کرده است. بلدرچین مادر خطاب به فرزندش گفت "آسوده بخواب ، آشیانه ی ما در امان است زیرا کسی برای آبیاری گامی بر نخواهد داشت."
روز بعد، باز هم پرنده برای خبر گیری بر بام خانه ی مالک زمین نشست و این کار یک هفته تکرار شد و هر مرتبه شنید که کشاورز از دوستان و بستگان و همسایگان چپ و راست خود تقاضای کمک می کند اما همه بهانه می تراشند و عذرخواهی می کنند. روز هشتم قاصد خبر آورد که کشاورز نگران تباه شدن محصول خویش است و به خانواده اش گفته است که فردا، خود برای آبیاری کمر همت خواهد بست.
بلدرچین مادر به فرزند خویش گفت :همین امروز از اینجا خواهیم رفت زیرا کشاورز از کمک دیگران نومید شده و خود تصمیم به انجام کار گرفته است.”
شعر کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :
کس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من
گر بخارد پشت من انگشت من
بشکند از بار منت پشت من
همتی کو تا نخارم پشت خویش
وا رهم از منت انگشت خویش
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل شتر را خواستند نعل کنند قورباغه هم پایش را بالا آورد
کاربرد ضرب المثل:
«شتر را خواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بالا آورد»/ اندر احوال دخالت بیجا
بیشتر در مواقعی به کار میرود که فردی بدون آگاهی و دیدن جوانب یک کار، خود را به میان میاندازد و به قول معروف میخواهد عرضاندامی کند.
خلاصهای از آنچه مصطفی رحماندوست در کتاب ضربالمثل خود آورده است را در اینجا میآوریم.
داستان ضرب المثل:
روزی جمعیت زیادی معرکه گرفته بودند و دور هم جمع شده بودند. دیگرانی هم که از آنجا رد میشدند از روی کنجکاوی میرفتند تا ببینند چه خبر شده است.
از قرار شتربانی بود که میخواست به پای شترش نعل بکوبد. میگفت شترم بار مرا این طرف و آن طرف میبرد و من زندگیام را با بارکشی اوست که میگذرانم. میترسم در این رفت و آمدها پایش آسیب ببیند و من بمانم و دردسرش.
دیگران به این حرف او خندیدند. هرکس چیزی میگفت: یکی میگفت: آخر چه کسی بر پای شترش نعل زده که تو میخواهی بکوبی. شتری که بدون نعل بار میبرد، دیگر به نعل چه نیازی دارد. سری را که درد نمیکند را نباید دستمال بست.
دیگری میگفت: سم شتر هم مثل اسب و الاغ است، نعل نداشته باشد زخمی میشود.
خلاصه که هرکس در آن جمع حرفی میزد اما مهم این حرفها نبود.. مهم شتری بود که نمیخواست و طاقت نداشت که بر چهار پایش نعل و میخ آهنین بکوبند. از همین رو همه سنگینیاش را انداخته بود روی پاهایش و هیچکس نمیتوانست آن را بلند کند.
گفتگو میان جمعیت همینطور ادامه داشت که قورباغهای که در آن نزدیکیها زندگی میکرد هم به جمع اضافه شد. کمی منتظر ماند تا ببیند نتیجه چه میشود. سر آخر خود را به میان معرکه انداخت. بر کوهان شتر سوار شد و گفت: باباجان این شتر بیچاره فکر میکند، نعلکوبی درد دارد.
بیایید و بر پای من نعل بزنید تا ببیند که اصلا دردی هم ندارد. بعد پایش را بالا آورد و با این کار همه را به خنده انداخت.
شتر که دید او خود را وارد معرکه کرده، تکانی به خود داد و قورباغه را بر زمین و جفتکی انداخت و از میان جمع فرار کرد.
از آن به بعد وقتی فرد آگاه و باتجربهای خود از قبول کاری سرباز می زند، اما آدم نادانی که از گرفتاری آن کار خبر ندارد، برای انجامش داوطلب میشود، میگویند: «شتر را میخواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بالا آورد.»
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آواز خر در چمن
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل آواز خر در چمن این ضرب المثل در مواردی بکار میرود که شخص فکر میکند تواناتر از دیگران است.
داستان ضرب المثل:
در دورهای که خانهها مثل امروز حمام نداشتند، هر محله یا شهری تنها یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده میکردند. این حمامها سقفهای بلند و گنبدی داشتند و حوضچهای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن میریختند، حمام بخار میکرد و صدا خیلی خوب در حمام میپیچید و هر وقت شخصی در حمام میخواند صدایش بسیار خوب و صاف به گوش میرسید.
یک روز صبح که یک مرد به حمام عمومی رفته بود، دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است. مرد دلش خواست بزند زیر آواز و کمی بخواند. وقتی شروع به خواندن کرد. از صدایش که در فضای حمام میپیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را میشست با صدای بلند هم آواز میخواند. کمی که گذشت به خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمیکردم؟ من با این صدای دلنشین میتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم و در جشنهای دربار بخوانم و کیسه کیسه سکهی طلا پاداش بگیرم و از این زندگی سخت و پرمشقت نجات پیدا کنم.
مرد با این فکر سریع کارهایش را کرد و از حمام خارج شد و یک راست به خانهاش رفت، بعد بهترین لباسهایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. گذشتن از صف نگهبانان قصر کار بسیار سختی بود، ولی مرد به هر شکلی بود توانست اجازه دیدار حضوری پادشاه را بگیرد. او به همهی اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم و امروز اتفاقی این استعدادم را کشف کردم. اما امروز آمدهام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.
وقتی مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز یک لحظه نگذشته بود که همه حاضرین در قصر گوشهایشان را گرفتند و با دست به او اشاره کردند که دیگر نخواند. مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.
مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمرهی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید. پادشاه که کاری نداشت و حوصلهاش سر رفته بود، دستور داد تا خمرهای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقعاش را داشته نیست. مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد دارد آنها را مسخره میکند دستور داد تا نگهبانان چند ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.
نگهبانان چند ترکه آوردند. سپس ترکهها را در خمره میبردند، تر میکردند و به تن و بدن مرد آوازهخوان میزدند. با هر ضربهای که مرد میخورد، به جای داد و بیداد فقط میگفت: خدا رو شکر. کمی که گذشت پادشاه که میدید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر میکند، به نگهبانان گفت دست نگهدارید و از مرد آوازخوان پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه میخوری، پس چرا خدا را شکر میکنی؟
مرد آوازخوان گفت: من امروز صبح در حمام آواز خواندم و احساس کردم صدای خوبی دارم. خدا را شکر میکنم که اینجا و در خمرهی نصفه آب، در حضور شما خواندم. من میخواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم. اگر شما آنجا میآمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینهی حمام صادر میکردید، من زیر ضربات ترکهها حتماً میمردم.
پادشاه از جواب هوشمندانهی مرد آوازخوان خوشش آمد و به نگهبانان دستور داد دست نگهدارند و از مجازات مرد آوازخوان چشم پوشی کرد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار میبرند که عواقب رفتار غلطشان گریبانگیر خودش میشود.
داستان ضرب المثل:
در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی میکرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمیکرد.
این دو حیوان با هم زندگی میکردند، هر روز صبح روباه مکار به شکار میرفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار میکرد و به لانه میآورد و با شغال میخورد. شغال عملاً کاری نمیکرد همیشه گوشهی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلاً وقتی حیوان بزرگی را میخواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال میخورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه میشد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود میدید به اعتراضهای او گوش نمیداد.
یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت، روباه عصبانی شد و چون میدانست با حرف زدن نمیتواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت: جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمیکنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را میکنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟
شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت: من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلاً این حرفها چیه که میزنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش میگفت: من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)
روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت: من به درستی صحبتهای تو ایمان دارم. ولی ما روباهها یک رسمی میان خود داریم، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم، وارد یک باتلاق سیاه میشویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلاً کنار باتلاق برافروختهایم میپریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم میخواهد تو هم وفاداریات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباههای جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت: من هیچ وقت نمیخواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام میدهد دور شوم. و به روباه گفت: باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.
روباه گفت: خیلی خوب، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه میروم و آتش را درست میکنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت: باشه، تو بپر، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشهای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود میخندید.
شغال با خود میگفت: خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمیکنم.
روباه در این مدت هیزمها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت: حالا وقتش رسید که وفاداریات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال که فکرش هم نمیکرد چه امتحان سختی پیش رو دارد، سریع آمد و پرید در باتلاق، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمیکرد، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته.
ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقاً افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خندهاش گرفت و گفت: چرا آتش گرفتی؟ شغال میگفت: نمیدانم من که دروغ نمیگفتم، چرا سوختم؟ روباه گفت: بله تو دروغ نمیگفتی، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من میرسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشهای برای فرار کردن از زورگویی های او کشیده. و او را در دام انداخته.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل دل به دل راه دارد
ضرب المثل دل به دل راه دارد در مورد افرادی که به شدت به یکدیگر علاقه مند هستند ولی به دلایلی از یکدیگر دور میباشند به کار میرود.
بارها و بارها این جمله را شنیده ایم "دل به دل راه دارد" اما واقعا نمی دانیم که این ضرب المثل از کجا آب می خورد،گاه هنگام ابراز علاقه به دیگری طرف مقابل هم ابراز می دارد که چنین حسی به ما دارد ،یا در ذهن داریم به کسی فکر می کنیم ناگهان یا با ما تماس می گیرد و یا با او برخورد خواهیم کرد ؟ این مواقع است که حس می کنیم واقعا پیوندی نامرئی بین قلوب برقرار است.
داستان ضرب المثل:
در دورهای که پیامبر اعظم اسلام تازه به پیامبری برگزیده شده بودند، تعداد کمی از افراد با این دین جدید آشنا بودند که یکی از این افراد اویس بن عامر یا اویس قرنی بود و او از وارستگان و دینداران برجسته زمان خود بود.
اویس قرنی در یمن زندگی میکرد و به کمک یاران پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) با دین ایشان آشنا شده بود و به این دین علاقمند شده بود. آوازهی دین داری و علاقمندی اویس به پیامبر رسیده بود. اویس مادر پیر و نابینایی داشت که نمیتوانست به تنهایی از عهدهی زندگیاش برآید و به کمک تنها پسرش اویس نیازمند بود. اویس روزها شترچرانی میکرد و شترهای شهر را به صحرا میبرد تا بچرند و با مزدی که از این کار میگرفت مخارج زندگی خود و مادرش را تأمین میکرد. ولی در آتش عشق دیدار پیامبر میسوخت.
وقتی خبر علاقهی اویس برای دیدار با پیامبر به ایشان رسید، پیامبر فرمودند: رسیدگی به مادر ناتوانت واجبتر است و سعی کن به او احترام بگذاری و دل مادرت را به دست آوری.
اویس به پیام، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) گوش کرد و پیش مادرش ماند ولی همیشه در آرزوی دیدن پیامبرش بود. تا اینکه یک روز آنقدر با مادرش صحبت کرد تا توانست او را راضی کند که سه روزه تا مدینه به تاخت برود، پیامبرش را ببیند و برگردد. اویس تمام مایحتاج مادرش را برای سه روز تأمین کرد و او را به دو نفر از همسایهها سپرد تا در نبود او مرتب به مادرش سر بزنند، بعد از مادرش خداحافظی کرد و به طرف مدینه حرکت کرد.
اویس بهترین اسب شهر را تهیه کرد و با کمترین باروبنه ولی با سرعت راهش را آغاز کرد. او یک شبانه روز تمام در راه بود تا به شهر مدینه رسید. در آن شهر سراغ خانه پیامبر را گرفت و سریع خود را به در خانه پیامبر رساند. ولی پیامبر آن روز در خانه نبود ایشان به شهر دیگری سفر کرده بودند و چند روز دیگر بازمیگشتند. اویس خیلی ناراحت شد، از یک طرف دوست داشت در مدینه بماند تا پیامبر بازگردند و از طرفی به مادرش قول داده بود سه روزه برگردد و اگر دیرتر برمیگشت مادرش نگران میشد. درنهایت اویس بدون اینکه پیامبر را ببیند مجبور شد به یمن برگردد.
وقتی به شهرش برگشت. حتی به مادرش هم نگفت که موفق به دیدن پیامبر نشده. او با خود فکر میکرد مادرش از اینکه بشنود این همه زحمت رفت و برگشت بینتیجه مانده ناراحت میشود. وقتی پیامبر به مدینه برگشتند به یارانشان فرمودند: یک بوی آشنا در شهر پیچیده. در این مدت عزیزی اینجا بوده. یاران گفتند: بله پیامبر خدا چند روز پیش اویس به قصد دیدار شما به مدینه آمده بود ولی چون به مادرش قول داده بود نتوانست زیاد اینجا بماند. او خیلی ناراحت شد و بدون اینکه شما را ببیند به یمن برگشت. پیامبر فرمودند: اویس پیش من است چه در یمن باشد، چه در اینجا.
تا اینکه سالها گذشت و پیامبر اسلام در پایان عمر وصیت نمودند که بعد از مرگ من یکی از پیراهنهای مرا برای اویس قرنی ببرید، چون او از دوستان و نزدیکان ماست. این مرد کسی است که به عدد موی گوسفندان قبایل بزرگ عرب در قیامت او را شفاعت خواهند کرد.
بعد از رحلت پیامبر گروهی از نزدیکان و یاران پیامبر، پیراهن ایشان را برای اویس به یمن بردند. اویس با دیدن یاران و نزدیکان پیامبر شروع به گریه کرد و از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟ گفت میدانم پیامبر از این دنیا رفتهاند و شما پیراهن ایشان را برای من آوردید.
یاران پیامبر تعجب کردند و گفتند: تو از کجا خبر داشتی پیامبر فوت کردند؟ اویس همانطور که گریه می کرد گفت: انگار دل من از این واقعه خبر داشت، درست است که من در یمن زندگی میکنم ولی دلم همیشه با ایشان بوده.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل بار الاغ را که بردارند پالانش را هم بهمقصد نمی رساند
کاربرد ضرب المثل:
ا?ن ضربالمثل را معمو?ً در مورد افراد? بهکار م?برند که تنپرورند و کار? را که به عهدهشان گذاشتند را به سرانجام نم?رسانند و مدام بهانه م?گ?رند. از طرف د?گر وقت? که به آنها امت?ازات? هم داده م?شود، آنامت?ازات را نم?ب?نند و باز شانه خال? م?کنند از ز?ر بار مسئول?تها?شان .
داستان ضرب المثل:
م?گو?ند که مرد ه?زمشکن? بود که ا?غ و شتر? داشت و از آنها برا? حمل بار ه?زمش کمک م?گرفت. ه?زمها را بار آنها م?کرد و به شهر م?رفت تا ه?زمها?ش را بفروشد.
روز? طبق معمول ه?زمها?ش را رو? دوش ا?غ و شتر سوار کرد و به سمت شهر حرکت کرد.
در م?انه راه ا?غ بنا گذاشت به ناسازگار? و خود را به خستگ? زد. ه?زمشکن که د?د ا?غ توان حمل ه?زمها را ندارد، از بار او کم کرد و بر دوش شتر گذاشت.
باز هم به هم?ن روال گذشت، تا ا?نکه ه?زمشکن همه بار ه?زم رو? دوش ا?غ را برداشت و رو? شتر سوار کرد.
هنوز کم? نگذشته بود که ا?غ رو? زم?ن خواب?د و وانمود کرد که د?گر نم?تواند راه برود.
ه?زمشکن ا?نبار در اقدام? جالب پا?ن ا?غ را هم برداشت و ا?نبار خود ا?غ را به همراه پا?نش رو? شتر ب?چاره سوار کرد.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل از ترس گدایی، یک عمر گدایی
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل از ترس گدایی، یک عمر گدایی در مورد افرادی گفته میشود که عمری را با سختی و فقر میگذرانند تا مبادا روزی فقیر شوند.
داستان ضرب المثل:
سالها پیش در میان حیوانات جنگل از جمله پرندگان، خزندگان، چرندگان و… پرندهای بود که شکل زندگیاش کاملاً استثنایی بود. این پرنده برخلاف تمامی پرندگان دیگر برای تأمین غذای روزانهاش به جای غذا، کافی بود تا مقداری آب بنوشد و با خوردن آب گرسنگی و تشنگی این پرنده کاملاً برطرف میشد. این امتیاز باعث شده بود این پرنده خیلی راحت به هر کجا که آب هست پرواز کند و نیازهای خود را برآورده کند و خیلی راحت بتواند به زندگی خود ادامه دهد.
این پرندهی عجیب مشکلی داشت که فقط مختص خودش بود. او همیشه میترسید که آبهای زمین تمام شود و او تشنه و گرسنه بماند. به همین دلیل پرنده چون از تمام شدن آبهای جهان میترسید همیشه کمتر از نیازش آب میخورد و دائم تشنه بود. هرچه پرندگان و حیوانات دیگر او را نصیحت میکردند که این روش تو اصلاً درست نیست، پرنده از عقایدش دست بردار نبود.
پرندهی عجیب چندین سال این کار را انجام داد. او میدید که همنوعانش روز به روز کمتر میشوند ولی هیچ گاه نمیدانست که آنها هم به خاطر روش غلط زندگی خود از بین میروند.
پرندهی آب خور وقتی متوجه شد هم نوعانش روز به روز کمتر میشوند با خود فکری کرد و گفت: حتماً آنها صرفه جویی نکردهاند و بیشتر از نیازشان آب خوردهاند. از آن روز به بعد پرنده تصمیم گرفت راه بیفتد میان حیوانات و از آنها بخواهد کمتر آب بخورند تا مدت بیشتری بتوانند از آب استفاده کنند.
او اول به سراغ کلاغ رفت، کلاغ که میدانست ترس او بیدلیل است به حرفهای او گوش کرد ولی هیچ پاسخی به او نداد. بعد پرنده به دیدن کبک و اسب و الاغ رفت. تا اینکه به جغد رسید. جغد دانا با دقت حرفهای او را گوش کرد. بعد لبخندی زد و به پرندهی عجیب گفت: تو چرا میترسی؟
تمام آبهایی که بخار میشوند و به آسمان میروند دوباره به شکل باران به زمین برمیگردند. تو فکر میکنی چقدر از آبهای روی زمین را میخوری؟ اگر میبینی که تعداد پرندگان هم نوعت روز به روز کمتر می شود. به این دلیل است که آنها از ترس تشنه ماندن آنقدر آب نمیخورند تا میمیرند. رفتار شما پرندگان عجیب شبیه به گدایی است که از ترس گدایی و بیپولی یک عمر گدایی میکند.
پرندهی عجیب حرفهای جغد دانا را باور نکرد و آنقدر کمتر و کمتر آب خورد تا اینکه مرد. و امروز هیچ اسمی هم از پرندهی عجیب باقی نمانده.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل از هفت خان رستم گذشته
ضرب المثل از هفت خان رستم گذشته
کاربرد ضرب المثل: وقتی شخصی برای رسیدن به هدفی موانع بسیار سختی را پشت سر میگذارد این ضرب المثل به کار میرود.
داستان ضرب المثل:
در روزگاری که کیکاووس پادشاه ایران زمین بود توسط دیو سفید گرفتار و در بند شد. دیو سفید کیکاووس را در قلعهای در مازندران اسیر کرده بود.
خبر این اتفاق به رستم، پهلوان پرآوازهی ایرانی رسید. با شنیدن این خبر رستم تصمیم گرفت هر جور شده خود را به مازندران برساند و با دیو سفید درگیر شود تا بتواند کیکاووس را از بند آزاد کند. زمانی که رستم به طرف مازندران حرکت کرد. عدهای به گوش دیو سفید رساندند که تا قبل از رسیدن رستم باید کاری بکنی چون رستم بسیار قوی و جنگآور است و با هرکه مبارزه کرده توانسته او را شکست دهد.
دیو سفید که از قدرت و توان رستم آگاهی داشت با شنیدن این خبر دست به کار شد. او تصمیم گرفت موانعی بر سر راه رستم طرح ریزی کند تا رستم به راحتی به قلعه او دست پیدا نکند. دیو سفید برای این کار اول شیر وحشی و گرسنهای را سر راه رستم قرار داد. زمانی که شیر خواست به رستم که سوار بر رخش به قلعه نزدیک میشد حمله کند، قبل از اینکه رستم کاری کند رخش اسب نیرومند رستم لگدی به شیر زد و او را از پای درآورد.
بعد از آن در مرحلهی دوم دیو سفید دستور داد آب تمام برکهها و نهرهایی که در مسیر عبور رستم است را قطع کنند تا او دچار تشنگی شود و نتواند به راهش ادامه دهد.
مانع سومی که دیو برای رستم در نظر گرفت ظاهر شدن یک اژدهای ترسناک که هفت سر داشت، بود رستم به مبارزه با اژدها رفت ولی با قطع کردن هر سر اژدها سر جدیدی درمیآورد. زمانی که رستم با اژدها برخورد کرد فهمید که مانعی که در این سفر بر سر راه او قرار میگیرند، غیرمعقول هستند. او پس از کمی فکر و تأمل فهمید که این موانع سخت را دیوسفید بر سر راه او قرار میدهد تا او به مازندران نرسد.
در مرحلهی چهارم دیو که دید رستم از پس دیو هفت سر هم برآمده این بار جادوگر پیری را به جنگ با رستم فرستاد. جادوگر تمام تلاش خود را برای فریب دادن رستم به کار برد، ولی رستم که فهمیده بود تمام این موانع از طرف دیوسفید به سراغ او آمدهاند. این مانع را هم از پیش رو برداشت.
در مرحلهی پنجم رستم فهمید یکی از نزدیکانش به نام «اولاد» از یاران و دوستان دیوسفید است. رستم با او وارد جنگ شد و خیلی زود توانست او را شکست دهد. با پشت سر گذاشتن موانع سختی که توسط دیو سفید برای رستم در نظر گرفته میشد. دیو لحظه به لحظه از دست رستم عصبانیتر میشد.
در مرحلهی ششم دیوسفید که خیلی ناامید شده بود، از یکی از دوستان دیو خود به نام ارژنگ دیو کمک گرفت و او را به جنگ با رستم فرستاد. جنگ در این مرحله برای رستم سخت بود، چون ارژنگ دیو بسیار زیرک و پرقدرتی بود ولی رستم با هرچه که در توان داشت با او وارد جنگ شد و هروقت که میدید نزدیک است تا شکست بخورد به یاد تلاشهایی که در مراحل قبل انجام داده بود میافتاد و در دل توان دوباره میگرفت. رستم از خدا خواست تا به او کمک کند و با توکل بر خدا بتواند کیکاووس را نجات دهد. تا اینکه درنهایت این رستم بود که ارژنگ دیو را شکست داد و پیروز نبرد شد.
بعد از گذراندن این آزمونهای سخت دیوسفید دیگر نمیدانست در برابر رستم چه کار کند و دیگر کسی را نداشت تا برای مقابله با رستم بفرستد. پس چارهای نداشت جز اینکه خودش وارد میدان نبرد شود تا با رستم بجنگد و بعد از یک نبرد طولانی و سخت رستم در این جنگ هم پیروز شد.
بعد از اینکه رستم دیو را هم کشت دیگر مانعی برای آزادی کیکاووس نبود. رستم به سرعت خود را به کیکاووس رساند و زنجیر را از دست و پای او آزاد کرد و توانست پادشاه ایران را آزاد کند. بعد از آن ایرانیان فهمیدند رستم برای اینکه پادشاه کشورش را نجات دهد از هفت مرحلهی سخت گذشته و مردم به این هفت مرحله هفت خوان رستم گفتند. این داستان یکی از زیباترین داستانهای حماسی ایرانی است که توسط فردوسی شاعر پرآوازهی ایرانی در کتاب شاهنامه نقل شده است.