نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
ساختار کعبه
کعبه بنایی مکعبی شکل است که از سنگهای سیاه و سخت است . این سنگها که از سال 1040 قمری تا به امروز بر جای مانده، از کوه های مکه به ویژه جبل الکعبه در محله شُبَیکه گرفته شده است.
سنگها اندازه های مختلف دارند به طوری که بزرگترین آنها با طول و عرض و ارتفاع 190، 50 و 28 سانتیمتر و کوچکترین آنها با طول و عرض 50 و 40 سانتیمتر است.
نوشته شده توسط: الهه ناز
جواب سلام را با علیک بدیم ،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب زشتی را به زیبایی،
جواب توهم را به روشنی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سرد را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب همدلی را با رازداری،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب اعتماد را بی ریا،
جواب بی تفاوت را با التفات،
جواب یکرنگی را با اطمینان،
جواب مسئولیت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بی غرور،
جواب دورنگی را با خلوص،
جواب بی ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دلمرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش،
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذاریم، مطمئن باشیم هر جوابی بدهیم ،یک روزی ، یک جوری ، یک جایی بهمون باز می گردد
نوشته شده توسط: الهه ناز
ایمان ملکی در بیستم اسفندماه ???? در تهران متولد شد و از دوران کودکی علاقه زیادی به نقاشی داشت. از ?? سالگی فراگیری نقاشی را تحت نظر اولین و تنها معلم
خود استاد مرتضی کاتوزیان – که بزرگترین نقاش واقعگرای ایران است – آغاز نمود.
در سال ???? وارد دانشگاه هنر شد و چهار سال بعد در رشته گرافیک از این دانشگاه فارغ از تحصیل شد. او در سال ????ازدواج کرد.
در سال ???? اقدام به تاسیس << آتلیه نقاشی آرا>> و آموزش نقاشی با رعایت ارزشهای سنتی و کلاسیک این هنر نمود.
مهمترین نمایشگاه هایی که او در آنها شرکت داشته عبارتند از: نمایشگاه نقاشان واقعگرای ایران در موزه هنرهای معاصر تهران (????) و نمایشگاه های گروهی آتلیه
کارا: سال ???? در نگارخانه سبز و ????در موزه هنرهای زیبای کاخ سعد آباد.
*پایان امتحانات*
[image: http://img.mantimag.com/images/33892759482132838228.jpg]
*نور آفتاب*
[image: http://img.mantimag.com/images/60937101931475265397.jpg]
*سرباز هخامنشی*
[image: http://img.mantimag.com/images/66997147919030706499.jpg]
*نوازنده تار*
[image: http://img.mantimag.com/images/65627131092863181603.jpg]
*دختری کنار پنجره*
[image: http://img.mantimag.com/images/33710330269755649593.jpg]
*خواهران و کتاب*
[image: http://img.mantimag.com/images/50128811489174054236.jpg]
*تنهای تنها*
[image: http://img.mantimag.com/images/48337097487805433460.jpg]
*مهاجر*
[image: http://img.mantimag.com/images/86115006949280169186.jpg]
*ماهی فروش*
[image: http://img.mantimag.com/images/95644477352962680703.jpg]
*یاد آن خانه*
[image: http://img.mantimag.com/images/80733140706910381825.jpg]
*فال حافظ*
[image: http://img.mantimag.com/images/86523258197579221029.jpg]
*آلبوم قدیمی*
[image: http://img.mantimag.com/images/18043249254328157412.jpg]
*غروب تهران*
[image: http://img.mantimag.com/images/39108627800980922199.jpg]
نوشته شده توسط: الهه ناز
امیرمؤ منان على (ع) در میان جمعیتى سخن مى گفت. ابن الکوا ( سردسته منافقان) خطاب به امیر المؤمنین (ع) گفت: ای علی! تو گفته اى رسول خدا(ص) فرموده ما دیدیم و شنیدیم مردى بود که سن و سالش بیشتر از پدرش بود.
على (ع) فرمود: آیا این موضوع براى تو مهم است؟
او گفت: آرى! فرمود: آگاه تر از من (پیامبر) به من خبر داد حضرت عُزَیر نبی وقتى به سن پنجاه سال رسید، همسرش باردار بود، عزیز از خانه بیرون رفت و (مطابق داستان معروف که در آیه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسیده اى را در محلى دید و درباره معاد گفت: خدا چگونه اینها را زنده کند؟
خداوند او را به مردگان ملحق کرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نیز زنده کرد) و صحنه معاد را به چشم دید و بر اطمینانش افزوده شد. وقتى به خانه برگشت، همسرش که باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر کرده بود، بنابراین آن پسر بزرگتر از پدرش که پنجاه سال داشت بود.*
* بصائر الدرجات
منبع:زمانی وجدانی، مصطفی، داستانها و پندها، با اندکی تصرف./تبیان
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستانی کوتاه
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد.. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
نوشته شده توسط: الهه ناز
نظر قرآن درباره ویژگى دوست خوب چیست؟
قرآن درباره دوستى، آیات فراوانى دارد که با دقّت در آنها ویژگى دوست خوب معلوم مى شود. ولى مهم ترین مسئله اى که قرآن در دوستى به آن تأکید مى کند، تقوا و پرهیزگارى دوستانى است که آنان را برمى گزینیم. دوست ما باید از خدا بترسد و نباید کسى باشد که با گمراهى خود، باعث انحراف ما گردد. بر اساس آیه 67 سوره زخرف در قیامت همه دوستى ها به دشمنى تبدیل مى شود مگر دوستى پرهیزگاران. زیرا دوستان ناپرهیزگار با گمراه ساختن هم، باعث گرفتارى یکدیگر به عذاب الهى مى شوند.
از سوى دیگر چون قرآن کریم ما را به یاد خدا فرا مى خواند، روشن است که بهترین دوستان کسانى هستند که خدا آنان را دوست داشته و دیدارشان باعث یاد خدا در دل ما مى گردد; مانند نیکو کاران (آل عمران 134)، پرهیزگاران (آل عمران / 76)، صبوران (آل عمران / 146)، عدالت پیشگان (مائده / 42) و...
نوشته شده توسط: الهه ناز
امام رضا (ع) میفرماید:عقل شخص مسلمان تمام نیست، مگر اینکه ده خصلت را دارا باشد:
1ـ از او امید خیر باشد.
2ـ از بـدى او در امان باشند.
3ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد.
4ـ خیر انـدک دیگرى را بسیار شمـارد.
5ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود.
6ـ گـم نـامـى را از پـر نـامـى خـواهـانتـر بـاشـد.
7ـ هــر چـه حـاجت از او خـواهـنـد دلتنـگ نـشــود.
8 ـ فـقـر در راه خـدایـش از تـوانـگـرى محبـوبتـر بـاشــد.
9 ـ خوارى در راه خدایش از عـزت بـا دشمنـش محبوبتر بـاشد.
10ـ احدى را ننگرد جزاینکه گوید او ازمن بهتر و پرهیزکارتر ست.
نوشته شده توسط: الهه ناز
حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
بـر تمامی شیعیان مبارک بـاد
نوشته شده توسط: الهه ناز
شیخ صدوق می گوید :
از احمد بن محمد بن ابی نصر بـِزَنطی نقل شده است که گفت :
به امام جواد علیه السلام عرض کردم :
ـ گروهی از مخالفین شما می پندارند که چون مامون پدر شما را برای ولایت عهدی خود پسندید و برگزید ، ایشان را « رضا » (یعنی پسندیده و مورد رضایت) نامید .
حضرت جواد علیه السلام فرمودند : به خدا دروغ می گویند ، خلاف می گویند ، بلکه خداوند ـ تبارک و تعالی ـ او را « رضا » نامید ؛ زیرا او برای خداوند ـ عزوجل ـ در آسمانش و برای رسولش و ائمه ی بعد از او ( علیهم السلام ) در زمینش مرضی بود .
بـِزَنطی گوید : عرض کردم : آیا مگر سایر پدرانتان ( علیهم السلام ) برای خدا و رسولش و ائمه راضی نبودند؟
حضرت فرمود : آری بودند .
عرض کردم : پس برای چه از این میان فقط پدرتان « رضا » نامیده شده است؟
فرمود : چون همان طور که دوستان و طرفدارانش به ایشان رضایت داده و ایشان را پذیرفتند ، مخالفین نیز ایشان را قبول کرده ، به ایشان رضایت داده بودند ، و این حالت برای پدران و اجداد ایشان اتفاق نیفتاد ؛ و لذا از بین آنان فقط ایشان « رضا » نامیده شده اند .
از سلیمان بن حفص مروزی روایت است که :
امام کاظم علیه السلام فرزندش علی را « رضا » می نامید و مثلاً می فرمود : فرزندم رضا را صدا کنید و یا به فرزندم رضا گفتم و یا فرزندم رضا به من گفت و زمانی که با حضرت رضا صحبت می کردند ، ایشان را با لفظ « ابالحسن » خطاب می فرمودند .
ادامه مطلب...