نوشته شده توسط: الهه ناز
حضرت موسی (ع) چند وقتی چوپانیش عیب می کرد. روزی گوسفندی از بین گلّه بیرون آمد و به بیابان رفت. حضرت موسی (ع) در پی آن گوسفند به راه افتاد . گوسفند می دوید و موسی همینطور در پی او می دوید ، تا جایی که از گلّه گوسفند بسیار دور شدند. عاقبت شب شد و گوسفند آنقدر دوید که خسته شد و حضرت موسی (ع) او را گرفت ؛ گرد و غبار سر و رویش را پاک کرد و دست مهر بر پشتش کشید و او را مثل مادر نسبت به فرزند ، نوازش کرد . حضرت موسی حتی ذره ای عصبانی نشد و با مهربانی تمام به گوسفند گفت : گیرم به من رحم نکردی ، چرا به خودت ستم نمودی ؟
وقت خشم و وقت شهوت ، مرد کو طالبِ مردِ چنینم کو به کو
خداوند متعال زمانی که صبر و تحمل حضرت موسی (ع) را دید به فرشتگانش فرمود : موسی شایسته ی مقام پیامبری است .
پیامبر اسلام می فرمایند : خداوند تا همه ی پیامبران را مدتی ، به شغل چوپانی نیازمود ، رهبر انسان ها قرار نداد .
مقصود این بود که آنها صبر و وقار را به طور عملی بیاموزند تا در رهبری انسان ها ، با پای آزمایش شده به میدان بروند . فردی از آن حضرت پرسید : شما نیز چوپانی کرده ای ؟ فرمود : آری من نیز مدتی چوپانی کرده ام.
زن بیچاره ای، تنها پسرش به سفر رفته بود و سفر او طول کشید. او بسیار نگران شده بود و به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: پسرم به مسافرت رفته و سفرش خیلی طول کشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم.
امام فرمود: ای خانم صبر کن، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و بعد از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسه صبرش لبریز شد و به حضور امام آمد و گفت: پسرم نیامده، سفرش طول کشید، چه کنم؟ امام فرمود: مگر نگفتم صبر و مقاومت کن. گفت: سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسیده و دیگر تاب و توان صبر را ندارم!
فرمود: اکنون به خانهات برو که پسرت آمده است. وی سراسیمه به سمت خانهاش رفت، و دید پسرش از مسافرت بازگشته است، خیلی خوشحال شد و با خود گفت: مگر بر امام وحی نازل میشود، او از کجا فهید که پسرم آمده است؟! بروم این مسئله را از خودش بپرسم.
نزد امام آمد و عرض کرد: آری همانطور که خبر دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحی نازل میشود که چنین خبر پنهان را دادید؟
فرمود: من این خبر را از یکی از سخنان رسول خدا بدست آوردم که فرمود: زمانی که صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرا میرسد.
از اینکه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده است. از این رو به تو گفتم: برو که پسرت آمده است، و خبر من برابر با حقیقت شد.
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعت ها به صورت ترحم انگیزی ناله می کرد. تا اینکه کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه نیز در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب اول قدری ناله کرد ، ولی بعد از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت شگفت زده کرد. با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین گونه که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .
زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رهایی این است که آنها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما مانند سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این شیوه می توانیم از داخل عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .
فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. ولی از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از بین باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه.
راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.
از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!»
با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود.
همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.
پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد.
از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:
«یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»
این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی ما رسید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند . صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه می خوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان می کند .
زن گفت : ببین ؛ لباس ها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا این که پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت .
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن می کرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه می گفت .
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می رسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید .
شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!
زندگی ما نیز این گونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه می کنیم .
سیدعلی رضاشفیعی مطهر
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
لئو تولستوی
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
پیام متن:
اگر مادر راضی باشد دعای او در حق فرزندش اثر میکند و رضایت مادر انسان را به مقام های والای معنوی می رساند.
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند.
مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود.
پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد.
باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.
پایلو کویلیو
دزدی مرتبا به دهکده ای می زد، روز? که ردپا? به جا مانده، شبیه چکمه ها? کدخدا بود
?ک? گفت: دزد، چکمه ها? کدخدا را دزد?ده، د?گر? گفت: چکمه هاش شب?ه چکمه کدخدا بوده. هرکس? به طر?ق? واقع?ت را توج?ه می کرد.
د?وانه ا? فر?اد برآورد: مردم؛ دزد، خود کدخداست!
مردم پوزخند? زدند و گفتند:کدخدا به دل نگ?ر، مجنون است د?وانه است،
ول? فقط کدخدا فهم?د که ؛ تنها عاقل آباد? اوست…
از فردا? آن روزکس? آن مجنون را ند?د. وقتی احوالش را جو?ا می شدند کدخدا می گفت: دزد او را کشته است.
کدخدا واقع?ت را گفت ول? درک مردم از واقع?ت، فرسنگ ها فاصلهداشت! شا?د هم از سرنوشت مجنون می ترس?دند.
چون در آن آباد?،دانستن، بهایش سنگ?ن ول? نادان?، انعام داشت.
سیدعلی رضاشفیعی مطهر
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
مهدی حسینی نیا متولد 28 شهریور 1360 می باشد. این چهره یکی از بازیگران سرشناس و مشهور در صدا و سیمای ایران است که فعالیت حرفه ای خود را از سال 1392 آغاز کرده است.
نام اصلی: مهدی حسینی نیا
تاریخ تولد: 28 شهریور 1360
محل زندگی: شیراز
پیشه یا فعالیت: بازیگر تئاتر، سینما و تلوزیون
مهدی حسینی نیا زاده ی 28 شهریور 1360 در شیراز می باشد. این چهره یکی از هنرپیشه های برجسته در تئاتر، تلوزیون و صدا و سیمای ایران به شمار می آید.
مهدی حسینی نیا از سال 1392 فعالیت جدی خود را در حرفه ی بازیگری آغاز کرد و با هنرنمایی در فیلم "روایت ناپدید شدن مریم" میان مخاطبان تلویزیون شناخته شد.
از برجسته ترین آثار مهدی حسینی نیا می توان به هنرنمایی در فیلم خشکسالی، این جا بدون من، پرده نشین و دروغ اشاره کرد.
یکی از وِیژگی های متمایز مهدی حسینی نیا نسبت به سایر بازیگران آن است که در بازه ی زمانی که در حرفه ی بازیگری تلویزیون مشغول است در سینما نیز به هنر نمایی می پردازد.
مهدی حسینی نیا موفق به دریافت دیپلم افتخار بهترین بازیگر مرد در بخش جشنواره بین المللی شده است و در یازدهمین قسمت بهترین بازیگری برنده تندیس ایفا می باشد.
مهدی حسینی نیا در سال 1389 با هنرنمایی در تئاتر وارد عرصه ی بازیگری شد. سپس در سال 1393 با ایفای نقش در سریال "پرده نشین" به کارگردانی بهروز شعیبی وارد قاب قابل صدا و سیمای ایران شد و نخستین تجربه ی تلویزیونی را کسب کرد.
این چهره به موجب بازی در فیلم های متعدد، با بازیگرانی از قبیل محمدرضا گلزار، محسن کیایی، رضا بهبودی، ویشکا آسایش و بهار کاتروزی همکاری داشته است.
متأسفانه از ازدواج مهدی حسینی نیا اطلاعات دقیقی در دسترس نمی باشد.
سریال متری شیش و نیم به کارگردانی سعید روستایی و به تهیه کنندگی سید جمال ساداتیان در سال 1397 تولید شد.
مهدی حسینی نیا در این فیلم نقش خرده فروش مواد مخدر به نام حسن دلیری یا حسن گاوی را بر عهده دارد که برای قاچاق شیشه به کشور ژاپن مقدار بسیار زیادی شیشه در معده ی خود پنهان کرده است.
مهدی حسینی نیا در طی فیلم برداری فیلم متری شیش و نیم در کنار هنرپیشگان مطرحی از قبیل فرهاد اصلانی، پیمان معادی و نوید محمد زاده به ایفای نقش پرداخته است.
این چهره اخیرا در سریال می خواهم زنده بمانم به کارگردانی شهرام شاه حسینی هنرنمایی کرده است.
این سریال ژانری عاشقانه دارد که از دهه ی 60 روایت می کند. مهدی حسینی نیا در این سریال جذاب نقش مفتاح را بر عهده دارد.
اینجا بدون من (1389) | من همسرش هستم (1390) |
هیچ کجا هیچ کس (1391) | پرده نشین (1393) |
خشکسالی و دروغ (1394) | اینجا کسی نمی میرد (1394) |
ایستگاه اتمسفر (1395) | شنل(1395) |
بنفشه آفریقایی (1396) | لحظه گرگ و میش (1397) |
متری شیش و نیم (1397) | ما همه با هم هستیم (1397) |
شب اول هجده سالگی (1397) | عنکبوت (1398) |
شنای پروانه (1398) | گورکن (1398) |
دسته دختران (1399) | روشن (1399) |
روز ششم (1399) | مصلحت (1399) |
عالیجناب (1396) | سیاوش (1399) |
می خواهم زنده بمانم (1399) | میدان سرخ (1400) |
فلان و فلان | صور اسرافیل |
باور کنید من گره گوار سامسا هستم | گریزلی |
ملاقات | به طرز غریبی |
مده آ | وچند داستان دیگر |
لوسیا | جعبه پاندورا |
در ها و دیوار ها | او شمال من، جنوب من، شرق و غرب من بود |
روایت ناپدید شدن مریم (1392) | سواد کوهی (1396) |
مدار بسته (1396) | نفس گیر (1397) |
بی ریختی (1398) | به وقت جدید یا قدیم (1398) |
گرداوری: بخش بازیگران بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
• نام دارو: سالبوتامول
• نام لاتین: SALBUTAMOL
• نام تجاری: Airomir ، Combivent ، Proair ، Proventil ، Ventolin ، Xopenex
• رده دارویی: داروهای مقلد سمپاتیک
• اشکال دارویی: اسپری
• فروش دارو: فقط با نسخه
• آسم
• بیماری انسدادی مزمن ریه (COPD)
• برونشیولیت
• حساسیت شدید به سالبوتامول یا سایر سمپاتومیمتیک ها
• سن بیمار
• نوع و شدت بیماری تحت درمان
• نحوه واکنش به اولین مقدار مصرفی دارو
• سایر شرایط پزشکی بیمار
• فقط در صورت نیاز از سالبوتامول خود استفاده کنید. این ممکن است زمانی رخ دهد که علائمی مانند سرفه ، خس خس سینه ، تنگی نفس و سفتی در قفسه سینه را متوجه شوید یا بدانید که قصد انجام فعالیتی را دارید که می تواند باعث کمبود نفس شما شود ، برای مثال بالا رفتن از پله یا ورزش.
> بزرگسالان و کودکان:
• 1 یا 2 پاف سالبوتامول در صورت نیاز
• حداکثر 4 بار در 24 ساعت (صرف نظر از اینکه 1 پاف یا 2 پاف در یک زمان داشته باشید)
• سالبوتامول گاهی اوقات برای جلوگیری از بروز علائم تنفسی در وهله اول تجویز می شود. این می تواند قبل از محرکی مانند ورزش یا قرار گرفتن در معرض حیوانات خانگی باشد. در این وضعیت ، دوز طبیعی 1 یا 2 پاف در یک زمان است.
• در حمله ناگهانی آسم ، می توانید از اسپری خود بیشتر استفاده کنید و حداکثر 10 پاف بزنید. همیشه بین دوزها 30 ثانیه صبر کنید و اسپری را تکان دهید. می توانید این دوز را 10 دقیقه بعد تکرار کنید.
• سردرد، سرگیجه
• افزایش فشارخون
• افزایش ضربان قلب
• اضطراب، هیجان پذیری
• مشکلات خواب
• لرزش خفیف دستها
• گرگرفتگی
• تغییر اشتها
• استفراغ
• ناراحتی معده
• کرامپهای عضلانی
• خشکی دهان
• سوزش حلق
• علایم واکنش آلرژیک جدی ( آنافیلاکسی ) شامل ( بثورات پوستی، مشکل در تنفس یا صحبت کردن ، تورم دهان ، صورت ، لب ها ، زبان یا گلو )
• درد قفسه سینه
نکته: در صورت مشاهده هر کدام از این علائم حتما به پرشک خود اطلاع دهید.
• مسدودهای بتا آدرنرژیک
• کدئین
• داروهای مدر
• تئوفیلین و مشتقات آن
• گلیکوزیدهای دیژیتال
• مهارکنندههای منو آمین اکسیداز (MAO)
• ضد افسردگیهای سه حلقهای
• کورتیکوستروئیدها
نکته: برای جلوگیری از این تداخل، لیست تمام داروهایی که مصرف می کنید را در اختیار پزشکتان قرار دهید.
• حساسیت به داروهای دیگر: در صورت داشتن آلرژی نسبت به سالبوتامول یا هر داروی دیگر به پزشک خود اطلاع دهید.
• مصرف اسپری سالبوتامول در دوران بارداری: به طور کلی استفاده از سالبوتامول در دوران بارداری بی خطر است. برخی از زنان متوجه می شوند که آسم آنها در دوران بارداری بهتر می شود ، برخی هیچ تغییری را مشاهده نمی کنند و برای برخی دیگر بدتر خواهد بود.
خطرات ناشی از حملات جدی آسم در دوران بارداری بسیار بدتر از خطرات استفاده از سالبوتامول است. حملات آسم در بارداری می تواند مانع از دریافت اکسیژن کافی برای نوزاد شما شود.
• مصرف اسپری سالبوتامول در دوران شیردهی: سالبوتامول ممکن است در مقادیر بسیار کمی وارد شیر مادر شود. به طور کلی ، می توانید هنگام شیردهی از استنشاق سالبوتامول خود به طور معمول استفاده کنید. مقدار دارویی که به شیر مادر منتقل می شود آنقدر کم است که بعید است به نوزاد آسیبی برساند.
• مصرف اسپری سالبوتامول در سالمندان: مصرف سالبوتامول برای سالمندان خطری ندارد و مجاز می باشد.
• مصرف اسپری سالبوتامول در کودکان: مصرف سالبوتامول در کودکان در هر سنی مجاز می باشد.
• سالبوتامول یک مقلد سمپاتیکی با اثر مستقیم است که فعالیت تحریکی بتا-آدرنوسپتور و فعالیت انتخابی نسبت به گیرندههای بتا-2 دارد (یک آگونیست بتا2می باشد).
• سالبوتامول برای تسکین علائم آسم و بیماری مزمن انسدادی ریه (COPD) مانند سرفه ، خس خس سینه و احساس تنگی نفس استفاده می شود. این کار با شل کردن عضلات مجاری تنفسی به ریه ها عمل می کند ، که این امر تنفس را آسان تر می کند.
• دارو را در جایی خشک و خنک و به دور از گرما و تابش نور مستقیم نگه دارید.
• اگر بیش از حد از اسپری خود استفاده می کنید ، ممکن است متوجه شوید که قلب شما سریعتر از حالت طبیعی می تپد و احساس لرزش می کنید. این عوارض جانبی خطرناک نیستند ، به شرطی که شما نیز درد قفسه سینه نداشته باشید. آنها معمولاً ظرف 30 دقیقه یا حداکثر چند ساعت از بین می روند.
• در طول درمان با سالبوتامول از مصرف دخانیات خودداری کنید.
• در طول درمان با سالبوتامول از مصرف محصولات حاوی کافئین، شکلات، چای، قهوه و کولا خودداری کنید.
مطلبی که مطالعه میکنید صرفا جنبهی افزایش آگاهی دارد؛ خود درمانی و تجویز دارو با تکیه بر این مطالب جایز نیست. برای مصرف دارو حتما به پزشک متخصص مراجعه نمایید.
گردآوری: بخش سلامت بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
آبشار ایگل در دامنه شمال شرق قله توچال واقع شده و از ارتفاع 2000 متری تا 2300 متری دارای باغات متعددی است و چشم انداز زیبایی از دامنه شمال توچال و همچنین گردنه لوپهنه دارآباد دارد. در انتهای دره ایگل آبشار زیبایی نیز وجود دارد. کوههای منطقه پر از گیاههای خوشبو مانند ریواس و پونه است.
اکثریت جمعیت ثابت ایگل به باغداری مشغول می باشند و محصولاتشان اکثراً گیلاس،آلبالو،سیب و گردو می باشد. بافت قدیم و بناهای تاریخی-فرهنگی طی چند سال اخیر کاملا تخریب شده و بجای آن ساختمان های جدید برپا گردیده است.
ایگل به دو بخش بالا ده و پایین ده تقسیم شده و کوچههایی به نامهای: روستا، آبشار، تنگه پری و ... در روستا دیده میشود.
اهالی ایگل با شروع فصل سرما و کم شدن علوفه، اوایل پاییز گوسفندان خود را همراه با چوپانها به مناطق گرمسیر تهران مثل شهری ری و ورامین فرستاده و با آغاز بهار، مجدد به روستا برگردانده میشوند. البته این ییلاق و قشلاق کردن گوسفندان فقط مختص ایگل نبوده بلکه سایر روستاها نیز به این کار مبادرت میورزند.
سایر مکانهای دیدنی روستای ایگل میتوان به قلعه کیقباد اشاره کرد که در جنوب غربی روستا ظاهرا یک صخره سنگی، راهرو و زیرزمینی هست که در سالهای اخیر باز شده و طبق بررسی ها و آنچه در مورد آن نوشته اند کاملا دست ساز است و میراث فرهنگی آنرا متعلق به قرن 8 و 9 دانسته است.
برای دستیابی به این منطقه از جاده لواسانات به سمت اوشان فشم و نرسیده به آهار جاده فرعی است که به روستای ایگل منتهی می شود، روستایی با چشم اندازی زیبا و مناسب جهت گردشگری. روستای ایگل در شمال شرقی قله توچال واقع شده و یکی از مسیرهای صعود به قله توچال هم محسوب می شود.
باید ماشینتان را بیرون روستا پارک کنید و پیاده روی حدود 2 ساعت در مسیری نسبتا هموار و کم شیب لازم است و در مسیر رودخانه به سمت ارتفاعات بروید.
اگر مجبور به پارک خودرویتان در روستا باشید، متوجه کمبود جا میشوید. راهها روستایی و بسیار باریک است و هیچ پارکینگی نیز وجود ندارد. این امر علاوهبر اینکه گردشگران را دچار مشکل میکند، برای اهالی نیز دردسرآفرین است. چند جا در طول مسیر یادداشتهایی میبینید که تذکر داده، جلوتر نروید، جای پارک نیست.
خیلی مراقب باشید به باغهای روستا آسیب نزنید. حتی سعی کنید بدون اجازه وارد حریم باغها هم نشوید. اگر با خودروی شخصی وارد روستا شدید
در طول راه چندجا کوه ریزش کرده و مسیر با تختهسنگهای خیلی بزرگ پوشیده شده که شما مجبورید از رویشان رد شوید. مراقب باشید که سر نخورید و پایتان آسیب نبیند.
اگر برای شب ماندن برنامه ای ندارید حتما دو ساعت قبل از غروب برای برگشت اقدام کنید، چراکه پیدا کردن مسیر برگشت در شب کار دشواری خواهد بود.
به دلیل ارتفاع و کوهستانی بودن منطقه در اوایل بهار هنوز در مسیر و ارتفاعات برف وجود دارد ولی در اواخر بهار و اوایل تابستان بهترین زمان بازدید از منطقه با باغات پر از شکوفه و رودخانه پر آب است و در پاییز میزان آب رودخانه کم می شود و در زمستان هم فقط با تجهیزات کوهنوردی می توان به منطقه رفت.
- عینک آفتابی
- دارو و لوازم شخصی
- لباس مناسب سفر
- کرم ضدآفتاب
- کفش پیاده روی
- خوراکی ( غذا - تنقلات )
- آب آشامیدنی
گردآوری: بخش گردشگری بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
اسم | معنی | |
1 | ادنا | از واژه های قرآنی؛ کمترین، جزئیترین؛ پایینتر |
2 | اسراء | اسم یکی از سوره های قرآن، به معنی معراج پیامبر |
3 | اسنا | بانوی بزرگوار و بلندمرتبه |
4 | اصیلا | بانوی با اصالت |
5 | اعظم | فاضلتر، برتر از دیگران در علم و هنر و اخلاق و مانند آنها |
6 | اکرم | بزرگوار، گرامی |
7 | الهام | به دل افکندن، در دل انداختن |
8 | الهه | ربالنوع؛ پرستش کردن؛ ماه نو؛ آفتاب؛ بتان |
9 | امالبنین | مادر پسران، لقب فاطمهی کلابیه دومین همسر امیرالمؤمنین علی(ع) و مادر حضرت عباس(ع) |
10 | امینا | مورد اعتماد، امین |
11 | آلا | نعمتها، نیکی ها، از اسامی قرآنی |
12 | آنسه | انس گیرنده، مانوس، خو گیرنده، همنشین نیکو |
13 | آیه | نشانه، نشانه خدا |
14 | بشری | بشارت، مژده، از القاب قرآن (بشارت برای مومنین) |
15 | تالیا | تلاوت کننده قرآن |
16 | تامارا | درخت خرما؛ نام عروس یهودا چهارمین پسر حضرت یعقوب(ع) |
17 | تسنیم | رودی در بهشت (سوره مطففین) |
18 | تکتم | نام چاه زمزم، نام مادر امام رضا ،بانوی رازدار و رازنگهدار |
19 | ثنا | حمد، شکر، سپاس |
20 | حدیث | سخنی که از پیامبر اسلام(ص) یا بزرگان دین نقل کنند، روایت، سخن |
21 | حسنی | نیکو، پسندیده |
22 | حلما | دختر صبور، از صفات حضرت زینب |
23 | حلیا | آنچه در چشم خوش میدرخشد |
24 | حمیده | ستوده، پسندیده؛ مادر امام موسی کاظم(ع) |
25 | حمیرا | زن سرخ و سپید، زن سرخ؛ لقبی که پیامبر اسلام (ص) به عایشه داده بود |
26 | حنانه | مهربان، بخشا?نده، بس?ار ناله کننده |
27 | حنیفا | حق، راست |
28 | حنیفه | دختر درست و پاک، دختر راستین، زن ثابت قدم در دین |
29 | حوریا | آنکه چون حور زیباست |
30 | خدیجه | ولادت قبل از موعِد، نام همسر پیامبر اسلام(ص) و مادر حضرت فاطمه(س) |
31 | دینا | اسم خواهر حضرت یوسف، به معنی دین هم هست |
32 | راحیل | نام یک فرشته |
33 | راضیه | پسندیده، خوش، خشنود، از القاب فاطمه زهرا(س) |
34 | رقیه | یکی از چهار دختر پیامبر اسلام (ص)، دختر امام حسین(ع) |
35 | ریحانه | گل خوشبو و معطر (مثل اسم قبل،نام مادر امام رضا،از القاب حضرت زهرا |
36 | زاکیه | نیکو، پاکیزه |
37 | زاهده | مؤنث زاهد |
38 | زلیخا | نام همسر عزیز مصر که مفتون زیبایی یوسف (ع) شد. |
39 | زمزم | نام چشمهای در نزدیکی کعبه |
40 | زیتون | از اسامی قرآنی و یکی از میوه هایی که در قران به آن سوگند خورده شده |
41 | زینا | نام دختر حضرت نوح |
42 | ساجده | دختر سجده کننده |
43 | سارا | خالص، نام زن حضرت ابراهیم(ع) و مادر اسحاق(ع) |
44 | ساریه | ساریه نام یکی از دختران امام موسی کاظم(ع) بود |
45 | ساریه | ابری که در شب آید؛ نام یکی از دختران امام موسی کاظم(ع) |
46 | سالومه | زوجه زبدی و مادر یعقوب کبیر و یوحنای انجیلی |
47 | سامیرا | سمیرا، زن بزرگوار، نام محلی در نزدیکی مکه،نام عمه شیرین در داستان خسرو و شیرین ترجمه عربی مهین بانو است. |
48 | سامیه | بانوی بلندمرتبه و از القاب حضرت زینب |
49 | سبا | سوره 34 قرآن کریم، شهری در یمن که بلقیس ملکه آنجا بوده، در عبری به معنی انسان |
50 | ستیا | زن با حیا. بانوی بلند مرتبه. نام حضرت معصومه که دختر حضرت موسی ابن جعفر هستند |
51 | ستیلا | نام دختر حضرت موسی کاظم(ع)؛ نام حضرت مریم |
52 | ستیلا | نام دختر امام موسی کاظم و لقب حضرت مریم |
53 | سکینه | آرامش خاطر؛ نام دختر امام حسین(ع) |
54 | سما | آسمان |
55 | سمیه | نام مادر عمار یاسر که از اصحاب پیامبر (ص) بود و اولین زن شهیده در صدر اسلام |
56 | سنا | روشنایی |
57 | شریفه | زن شرافتمند |
58 | شیما | زنی که روی چانه اش خال دارد، زن زیبای عرب، نام دختر حلیمه سعدیه دایه پیامبر(ص) |
59 | صالحه | مؤنث صالح، زنِ صالح |
60 | صفورا | نام همسر حضرت موسی(ع) و دختر حضرت شعیب(ع) |
61 | طاهره | طاهر، زن پاک و مبرا از عیب، لقب فاطمه زهرا (ع) و لقب خدیجه همسر پیامبر (ص) |
62 | طهورا | پاکیزه، پاک کننده، از اسامی قرآنی (شرابا طهورا) |
63 | طیبه | مؤنث طیب، پاک |
64 | عابده | مؤنث عابد، عبادت کننده، پرستنده، آنکه چیز یا کسی را میپرستد. |
65 | عارفه | مؤنث عارف، بانوی دانا |
66 | عارفه | زن عالم و عارف |
67 | عالیه | عنوانی احترام آمیز برای زنان، عالی مقام، نام دختر هارون الرشید، به روایتی نام دختر امام علی النقی(ع) |
68 | عایشه | دارای حال نیکو، نام دختر ابوبکر و همسر پیامبر(ص) |
69 | عذرا | دوشیزه، باکره، بکر، لقب مریم(ع) و لقب فاطمه(س)، نام معشوق وامق |
70 | عسل | از اسامی قرآنی، در قرآن دربارش گفته شده:در ان نوعی شفاست. |
71 | عطیه | هدیه عطا شده از طرف خداوند |
72 | عفاف | پرهیزکاری، پاکدامنی اسم زیبای ایرانی |
73 | عفت | پاکدامنی، پرهیزکاری، پارسایی |
74 | فاتیما | فاطیما، نام شهری است در اروپا که حضرت فاطمه در آنجا ظهور کرده است. |
75 | فاطمه | نام دختر پیامبر(ص)، زنی که بچه خود را از شیر گرفته باشد |
76 | فائزه | فایزه، رستگار، نایل |
77 | فائزه | نائل، رستگار، از اسامی قرآنی |
78 | فائقه | پیروز شده |
79 | فریضه | عمل واجب، امر واجب |
80 | کوثر | نیکی بسیار، نام یک سوره قرآن که درباره حضرت زهراست |
81 | لعیا | نام زن حضرت یعقوب |
82 | لیا | خجسته، نام همسر یعقوب (ع) |
83 | لیلا | درازترین و تارترین شب، سرخوشی از می، همسر پیامبر اسلام |
84 | لئا | به سوی خدا، دختری که رو به سوی خدا دارد. |
85 | ماریا | مریم |
86 | ماریه | زن سپید و درخشان، نام یکی از همسران پیامبر |
87 | مائده | خوردنی، طعام، نام سوره ای در قرآن کریم |
88 | مبینا | آشکار و روشن |
89 | محدثه | از القاب حضرت زهرا(س) |
90 | محیا | یکی از صفات خدا، زنده و پویا |
91 | مرسانا | هدیه خداوند |
92 | مرضیه | کسی که خدا از او راضی باشد، پسندیده، مرضی |
93 | مریم | گلی سفید و خوشبو و دارای عطر بادوام، نام مادر عیسی (ع )، نام سورهای در قرآن کریم |
94 | معصومه | زن بی گناه و پاک معصوم، لقب حضرت فاطمه (معصومه) خواهر گرامی امام رضا (ع) |
95 | ملیکا | اسم رومی |
96 | مهدیا | مهدیا یعنی دختری که هدایت شده. |
97 | مهدیه | کسی که خداوند رستگاری را و راه راست را برایش تعیین کرد. |
98 | مهلا | در زبان عربی یعنی آهسته و بی شتاب. مهلا از اسم های حضرت زهرا (س) است |
99 | نسا | زنان، نام سوره ای در قرآن کریم |
100 | نیروانا | آخرین مرحله سلوک در نزد "بودا” که مرحله محو شدن جنبه حیوانی وجود و رسیدن به کمال است. |
101 | هانیه | شادمان و خوشبخت، مهربان و دلسوز، لقب حضرت زهرا |
102 | هایده | توبه کننده، به حق بازگردنده |
103 | هدی | هدایت کننده |
104 | هدی | دایت، از القاب قرآن |
105 | یامین | لقب راحیل، همسر حضرت یعقوب |
106 | یسری | راحتی، آسانی، گشایش، دختر خوش قدم |
107 | یسنا | حمد، پرستش، ستایش، نماز، جشن |
بیشتر بخوانید: اسم دختر ایرانی
نوشته شده توسط: الهه ناز
قصه ی کودکانه بزغاله ی خجالتی
نمونه هایی از "قصه کودکانه" 4سال
قصه بزغاله خجالتی یک قصه زیبا برای بچه های خجالتی!
توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.
وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند.
اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و باز هم همان خجالتی رفتار می کرد.
یک روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول درگوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می شه. اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می دود و می آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف می زدن و می خندیدن.
چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود.
قصه ی باغچه مادربزرگ، قصه برای کودکان
متن قصه کودکانه باغچه ی مادربزرگ
یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته گل رز به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپرشده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.
بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.
امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.
قصه برای کودکان 3 ساله
قصه شیرین کودکانه سنجاب کوچولو و نی نی
داستان کودکانه سنجاب کوچولو و نی نی
سنجاب کوچولو و نی نی یک قصه کودکانه جدید هست. یکی بود یکی نبود. در جنگل سرسبز همیشه بهار روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش با خوبی و خوشی زندگی می کردند.
چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت.
سنجاب کوچولو از این اتفاق خیلی خوشحال بود. می خواست برادرش را بغل کند و با او بازی کند که مامان سنجابه گفت: نمی توانی این کار را کنی. باید صبر کنی تا نی نی بزرگ کند.
سنجاب کوچولو دوست داشت با مامان بازی کند؛ اما مامان دیگر وقت این کار را نداشت چون نی نی همیشه بغل مامان بود.
سنجاب کوچولو به اتاقش رفت و با اسباب بازی هایش بازی کرد؛ اما هنوز یک ساعت نشده بود که از تنهایی حوصله اش سر رفت. در همین موقع بابا سنجابه از سر کار برگشت سنجاب کوچولو دوید و خودش را در بغل بابا انداخت.
دوست داشت بابا با او بازی کند، اما بابا خسته بود و حوصله نداشت. اما وقتی نشست سریع نی نی را بغل کرد و با خنده او را بوسید.
سنجاب کوچولو که این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. با خودش گفت: مامان و بابا دیگر من را دوست ندارند و همش به خاطر نی نی است. رفت توی اتاق و روی تخت خوابید. پتو را روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.
بعد از مدتی مامان سنجاب کوچولو را صدا زد و گفت: عزیزم بیا، غذا آماده است!
اما جوابی نشنید. بابا سنجاب کوچولو را صدا زد اما باز هم جوابی نشنید. مامان و بابا هر دو به اتاق سنجاب کوچولو رفتند و دیدند که سنجاب کوچولو در حال گریه کردن است.
مامان گفت: عزیزکم… سنجابکم… .
سنجاب کوچولو سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شما اصلاً من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا دست های سنجاب کوچولو را گرفتند، بلندش کردند و حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه صدای گریه نی نی بلند شد. اما مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی سوخت و گفت: مگر صدای گریه نی نی را نمی شنوید؟ بیایید با هم او را آرام کنیم!
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند تا نی نی سنجابه را آرام کنند.
داستان کودکانه صدای ماشین ها
قصه ی آشنایی با صدای ماشین ها
یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو ... صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو ... صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو ...
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو ... ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو ...
آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو ...
قصه کودکانه شب مسواک بی دندون
قصه ی مسواک بی دندون
یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.
یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: «من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: «نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: «اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام».
حوله گفت: «مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد، گفت: «من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر به من نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!»
گردآوری: بخش کودکان بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
شعر تولد کودکانه
جشن تولد تو
ای نازنین مبارک
غنچه ی ما گل شده
همگی بگین مبارک
ان شا الله صد ساله شی
شمعاتو روشن کنی
همه با هم بخونیم
قشنگ ترین مبارک
تولدت مبارک تولدت مبارک
بادکنک های رنگی
چه بچه زرنگی
چه کادوهایی به به
عجب روز قشنگی
کیک و براش بیارن
شمعاشو روش بذارین
یه گوله برف شادی
روی سرش بذارین
تولدت مبارک تولدت مبارک
متن شعر تولدش مبارکه عمو پورنگ
دست بزنید و شادی کنید، امشب شب تولده
تو باغ سبز زندگی، یه غنچه گل وا شده
گل و گل و گل، گل گلکه، چه خوشگل و با نمکه
تولدش مبارکه، مبارکه، مبارکه
خنده نشسته رو لباش، شادی می باره از چشاش
قد کشیده و بزرگ شده، قربون اون قد و بالاش
کیک تولد بیارید، بیار، بیار، کیک رو بیار
شمع ها رو زود روش بذارید، بذار، بذار، شمع رو بذار
گل و گل و گل، گل گلکه، چه خوشگل و با نمکه
تولدش مبارکه، مبارکه، مبارکه
یک و دو و سه، د یالا
شمع ها رو فوت کن، حالا
تولدت مبارک، چشم نخوری ایشاالله
ببر، ببر، کیک رو ببر
به ما بده، تو هم بخور
ناز و ناز و نازنینه، ماه روی زمینه
کیک تولدش هم مثل خودش شیرینه
گل و گل و گل، گل گلکه، چه خوشگل و با نمکه
تولدش مبارکه، مبارکه، مبارکه
گل و گل و گل، گل گلکه، چه خوشگل و با نمکه
تولدش مبارکه، مبارکه، مبارکه
شعر تولدت مبارک
تولد، تولد، تولدت مبارک
مبارک، مبارک، تولدت مبارک
لبت شاد و دلت خوش، تو گل پرخنده باشی
بیا شمعا رو فوت کن، که صد سال زنده باشی
تولد، تولد، تولدت مبارک
مبارک، مبارک، تولدت مبارک
شعر تولدت مبارک خاله شادونه
خوش اومدی به دنیا غنچه ناز و زیبا
خنده نشست رو لب ها وقتی شدی شکوفا
جشن تولد تو جشن تموم گل ها
حالا با هم می خونیم همه میگیم یک صدا
جشن تولد تو جشن تموم گل ها
حالا با هم می خونیم همه میگیم یک صدا
غنچه ناز کوچک تولدت مبارک
غنچه ناز کوچک تولدت مبارک
تولدت مبارک ناز نازی
یک کیکو شمع خوشگل
بادکنکای رنگی
وای که چه کیفی داره جشن به این قشنگی
وای که چه کیفی داره جشن به این قشنگی
غنچه ناز کوچک تولدت مبارک
غنچه ناز کوچک تولدت مبارک
شعر تولد کودکان
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا بندازیم امشب یه عکس یادگاری
همین شب که شکفتی مثل گل بهاری
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
اشک شادی شمع و نگاه کن که واست میچکه چیکه چیکه
کام همه رو بیا شیرین کن بیا کیک رو ببر تیکه تیکه
همه جمع شدهاند دور تو امشب گل بوسه میدن که بچینی
در جشن تولدت عزیزم همه انگشترن تو نگینی
نگاه کن هدیهها رو نگاه بادکنکا رو
همه رقصون و رنگی عجب شب قشنگی
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
شعر تولد کلاه قرمزی
تولدت مبارک اوووووووووووووو
شمعو چراغا رو روشن کنید
همسایه هارو خبر کنید
امشب شب عزیزیه بوخورو بپاش بریزیه
مبارک مبارک تفلدت مبارک
تولد تولد تولدت مبارک
زاییده زاییده چه بچه ای زاییده
زاییده زاییده عجب گلی زاییده
برو شمعارو فوتش کن
یک فوت آفتارش کن
نفس بکش به سینه
مامان جونت ببینه
بیا کیکو ماچش کن
مامان جونت ببینه
بزن گاز دولپی …
گردآوری: بخش کودکان بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
به گزارش ایسنا و به نقل از فیوچریسم، بیل گیتس، ایلان ماسک را به انتشار اطلاعات غلط در مورد کروناویروس متهم کرد.
گیتس طی یک مصاحبه آنلاین، به صحبت در مورد اطلاعات غلط مربوط به کروناویروس پرداخت و هنگامی که صحبت به نظرات ایلان ماسک رسید، گیتس گفت که به نظر میرسد مدیرعامل اسپیسایکس و تسلا متوجه صحبتهای خود نیست.
وی در این باره گفت: نظراتی که ماسک ارائه میدهد، به شکل عجیبی غیرمعمول هستند.
ایلام ماسک از زمان آغاز شیوع کووید- 19، اطلاعات اشتباهی را در مورد شمار از دست رفتگان ارائه داده است. او بارها خطر ابتلا به کروناویروس را نادیده گرفته و اظهار داشته است که کودکان از این بیماری مصون هستند.
گیتس گفت: ماسک در زمینه کشف واکسن فعالیتی ندارد. او میتواند خودروهای الکتریکی عالی بسازد و موشکهایش نیز عملکرد خوبی دارند؛ در نتیجه نباید اجازه داشته باشد که در مورد موضوعاتی مانند کروناویروس صحبت کند. من امیدوارم ایلان ماسک وارد حوزههایی نشود که در آنها سررشته زیادی ندارد.
در هر حال، این مشکل فقط به ایلان ماسک محدود نمیشود زیرا به گفته گیتس، ذات اینترنت و رسانههای اجتماعی، گسترش اطلاعات اشتباه را به کاری ساده تبدیل میکند.