نوشته شده توسط: الهه ناز
یعنی کسی که خودش دارای ایراد است، آن ایراد را در دیگران می بیند و او را مسخره می کند و غافل از عیب های خود است.
چون دیگ بیشتر رنگ سیاه دارد این ضرب المثل را از زبان دیگ گفته اند تا بهتر متوجه موضوع شوند. این ضرب المثل را خطاب به اشخاص مسخره کننده ی عیبجو به کار می برند.
این ضرب المثل در ملامت کار کسانی که به جای اصلاح عیب و ایرادات خود، به عیب جویی از دیگران می پردازند و در مورد کسانی که عیب های خود را نمی بینند و همیشه به دنبال عیب های دیگران هستند، به کار می رود.
- آب ، صدای شرشر خودش را نمی شنود.
- آبکش به آفتابه میگه دو سوراخه.
- به ریش کسی خندیدن
- آیینه اش را گم کرده است.
- جهل بر عیب ، زِهَر عیب که دارای بَتر است.
- دنیا را ببین چه فنده ، کور به کچل می خنده.
- سیر را باش که طعنه به پیاز می زند.
- اگر دریا صدای خودش را بشنود ، زهره ترک می شود.
- چون خود همه عیبی ، چه کُنی عیب کسان فاش.
- خار را در چشم دیگران می بیند و شاه تیر را در چشم خود نمی بیند.
- طعنه داران طعنه بر ما می زنند.
- عیب خود را کسی نمی بیند.
- کاهی را در چشم من می بیند و کوه را در چشم خود نمی بیند.
- کلاغ به کلاغ گوید رویت سیاه.
- کور خود است و بینای مردم.
- عیبی به عیب خود نرسیدن نمی رسد.
- هر که عیب خویش بیند ، از همه بیناتر است.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
به این شرح که شما میرید آرایشگاه زنونه میگید:
فی فی جون میخوام موهامو مش یخی کنم.
بعد فی فی جون یه پول هنگفتی ازتون میگیره بعد چند دقیقه میرید جلوی آینه می بینید موهاتون صورتی جیغ شده، قاعدتاً ناراحت و عصبی میشید!!!
بعد فی فی جون میگه:
اصن نگران نباش (دوبار که بشوری) همون رنگی که خواستی میشه!
بعدم واسه محکم کاری میگه:
ای جان ای جان چه ناز شدی بیا یه عکس ازت بگیرم
بعد شمام خر میشید میاید خونه
دوبار میشورید
و این داستان ادامه دارد…
واقعیت اینه که دخترا واسه هم آرایش میکنن
وگرنه پسرا آرایش خوب و بد رو تشخیص نمیدن
همین که واسه پسرا سیبیل نداشته باشی کافیه
نوشته : جنیفر لوپز حتی بعد از انتشار عکس های بدون آرایشش ذره ای از محبوبیتش کم نشد پس آرایش نکنید.
انگار مردم جنیفرو بخاطر صورتش دوس دارن
دختر زشت نداریم ولی تا دلت بخواد دختری که بلد نیست آرایش کنه داریم.
وقتی توی رابطه اید حتما یه عکس بدون آرایش از طرفتون بگیرید
وقتی کات کردید برای جلوگیری از دلتنگی به درد میخوره...
رفتم آرایشمو پاک کردم بابام یه لحظه نگام کرد بعد گفت واقعا حق دارید آرایش میکنید
تو صنف آرایشگرای زنونه یه قانونی وجود داره بنام: دوبار که بشوری
فقط یه ایرانی میتونه کند بودن رشد موهاشو بندازه گردن دست سنگین ارایشگر
حالا زنی… با لب هایی قرمز ، موهایی پریشان ،لباسی جذب دلت را میبرد…!
و من با ارایشی ملایم ، موهایی بافته، لباسی ساده از قافله عقب میمانم…!
تو رو خدا اگه یه شکل دیگه هستین یه جور آرایش نکنین که یه شکل دیگه شین، مام آدمیزادیم، یه وقت دل میبندیم به یکی جز خودتون
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
- ارزش و بهای هر کاری را اشخاص آگاه و دانا در همان کار میدانند.
- به عبارت راحت تر می توان گفت ارزش هر چیزی را هر فردی در حوزه کاری و فعالیت خود می داند، به طور مثال قصاب و نانوا فرق میان سنگ و گوهر را نمی توانند تشخیص دهند.
- نتیجه گیری: در مورد ارزش و قیمت چیزی که در مورد آن هیچ اطلاعاتی نداریم صحبت نکنیم.
مرد جوانی به دیدن ذوالنون مصری (یکی از بزرگان صوفیان در مصر) رفت و از صوفیان بد گویی کرد.
ذوالنون هم برای این که او پی به اشتباهش ببرد انگشتری را از انگشت اش بیرون آورده به مرد جوان داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد جوان راهی بازار دست فروشان شد و انگشتر را به همه دست فروشان نشان داد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش تر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بر گشت و ماجرا را برای او تعریف کرد. ذوالنون گفت: حالا این انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و قیمت آن را سوال کن.
مرد جوان این بار به بازار جواهر فروشان رفت و انگشتر را به بازاریان نشان داد، در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده دوباره نزد ذوالنون برگشت و باز هم ماجرا را برای او تعریف کرد.
ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و راه و روش ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتر است، قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری.
طلبه ی جوانی بود که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، در یکی از روزها این طلبه ی جوان به دیدن شیخ بهائی آمد و به او گفت: می خواهم طلبگی و درس خواندن را رها کرده و به دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد، آخر این کار فقط بی پولی و حسرت است.
شیخ بهائی گفت: بسیار خب! حالا که تصمیم خود را گرفته ای من مانع تو نمی شوم.
بعد قطعه سنگی به طرف او گرفت و ادامه داد: اما فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو و چند عدد نان بخر تا با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارت تو نمی شوم.
جوان با شگفتی نگاهی به شیخ کرد و با تردید سنگ را گرفت سپس به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره کرد و از مغازه بیرون انداخت.
طلبه جوان با ناراحتی پیش شیخ بر گشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ این سنگ هیچ ارزشی نداشت و نانوا با دیدن آن نه تنها نانی به من نداد بلکه جلوی مردم هم مرا مسخره کرد و من شرمنده شدم.
شیخ گفت: اشکالی ندارد حالا ناراخت نباش، این بار به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن مقداری علوفه و کاه و جو برای اسب های مان تهیه کنی.
طلبه دوباره به بازار علوفه فروشان رفت اما آن ها نیز با دیدن سنگ چیزی به او ندادند و کلی هم مسخره اش کردند.
جوان با ناراحتی بیشتری پیش شیخ بهائی برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد.
شیخ بهایی به حرف های او گوش داد و گفت: خیلی ناراحت نباش، حالا همین سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را امانت بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون به این مبلغ نیاز دارم.
طلبه جوان گفت: با این سنگ به من، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پولی قرض می دهند؟
شیخ گفت: یک بار دیگر امتحان کن که ضرر نمی کنی.
طلبه جوان با ناراحتی و بی میلی سنگ را بر داشت و به طرف بازار زرگران و طلا فروشان راه افتاد و دکانی که شیخ گفته بود را پیدا کرد.
او وارد دکان شد و گفت: این سنگ را به امانت بگیر و صد سکه به من قرض بده.
مرد زرگر با تعجب به طلبه جوان و سنگ نگاه کرد و سنگ را از او گرفت و گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم، سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.
ماموران طلبه را گرفتند و می خواستند با خود ببرند، او که نمی دانست دلیل این کار چیست مدام از زرگر و ماموران می پرسید که جرم من چیست؟
صاحب دکان به ماموران اشاره کرد تا دست نگه دارند و بعد رو به طلبه جوان گفت: آیا می دانی این سنگ چیست و چه قدر ارزش دارد؟
طلبه جوان با آشفتگی گفت: نه نمی دانم، مگر این سنگ چه قدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این سنگ که گوهری گران بهاست، بیش تر از ده هزار سکه است، راستش را بگو، مشخص است که تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، حالا چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟
طلبه ی جوان که از ترس و تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد که این سنگ حتی ارزش یک نان را داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام، این سنگ را شیخ بهائی به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم، اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران برای این که مطمئن شوند همراه طلبه نزد شیخ بهائی رفتند، شیخ با دیدن آن ها حرف طلبه را تایید کرد و به ماموران دستور داد تا جوان را رها کنند و از آن جا بروند.
بعد از رفتن ماموران طلبه ی جوان نفس راحتی کشید و گفت: ای شیخ ماجرا چیست؟ امروز با این سنگ، چه بلا هایی که سر من نیامد! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد؟!
شیخ بهائی گفت: این سنگ که می بینی، گوهر شب چراغ است که بسیار نایاب می باشد، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد، همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد: نانوا و قصاب، نتوانستند تفاوت بین سنگ و این گوهر ارزشمند را تشخیص دهند زیرا که شناختی از آن نداشتند وضع ما هم همین طور است، ارزش و فایده علم و عالم را تنها انسان های عاقل و عالم می دانند نه هر بقال و عطاری… حال خود دانی اگر می خواهی به دنبال تجارت برو و اگر نه، به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان با حرف های شیخ و اتفاقات آن روز از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به درس خواندن ادامه داد تا به مقام بالایی در علم رسید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
هوای عزیز، جلوی خودنماییت را بگیر. ما می دانیم که دمت گرمه !
متن طنز درباره گرما
که این گرمای سوزان کشت ما را / برای هم بیا هندونه گردیم
جمله طنز درباره گرما
این گرما نیست، تواضع است.
متن طنز درباره گرمای تابستان
در این هوای گرم کدام بیشتر می چسبد؟
• هندوانه خنک
• استخر آب
• یخ در بهشت با طعم آلبالو
• یک ماچ آبدار از گونه شما
متن های خنده دار درباره گرما
اگر به بهشت ??نروم، حداقل می دانم جهنم با این گرما چه حسی دارد!
تو این گرما بیا دیوونه گردیم / تو حوض آب یخ وارونه گردیم
متن طنز درمورد گرمای تابستان
چهل روزگی تابستان شاید به مثابه چهل سالگی آدمی باشد که پخته میشود، از حالا به بعد گرما رو به زوال میرود و برای پادشاه فصل ها باید آماده شویم….
متن خنده دار درباره گرما
هوا یه جوری گرم شده که، لباسای شسته شده از پشت پنجره هی خودشونو میکوبونن به شیشه و میگن: داداش تو رو خدا یه دقیقه درو باز کن با هم حرف بزنیم به خدا خشک شدم.
شعر و متن خنده دار درباره گرما
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه ؟
گفت : فعلا در گرمای وجودش غرقم ...
شعر و متن طنز درباره گرمای تابستان
اونقدر خونه ما کولر خاموشه….
دیشب از اداره برق زنگ زدن به بابام گفتن حاجی هوا گرمه کولرو روشن کن پولش با ما
مطلب طنز درباره گرما
هوا اینقد گرمه که پاشدم برم بیرون ….
فرشته ای که رو شونه ی چپم می شینه گفت :
به جان خودم پاتو از در بزاری بیرون ما را ببری زیر آفتاب
برات گناه مینویسم ….
بتمرگ همینجا …
ای خدا، باز هم هوا گرم است
سخت ناجور و ناروا گرم است
میزنم داد: ای خدا! گرم است
ای خدای زمین! خدای زمان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
کارِ این آفتابِ سوزان است
بیحیا، دائما فروزان است
آه، شب هم شبیهِ روزان است
لااقل پس تو باد را بوزان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
آمده موسمِ کباب شدن
فصلِ بیبرقی و مذاب شدن
هی عرق ریختن، هی آب شدن
آی باران، بیا، بیا باران!
فصلِ مرگِ من است تابستان
تُو و بیرونِ خانه می بارد
بیشرف، ظالمانه می بارد
«آتش» از هر کرانه می بارد
زیر آن، برّه می شود بریان
فصلِ مرگِ من است تابستان
نه فقط دست و پات میسوزد
به خدا جا به جات می سوزد
همهی عضوهات می سوزد
(همه، حتی الورید و الشریان)
فصلِ مرگِ من است تابستان
لیک، این وضعِ سختِ ما، به درک!
این عرقریزِ بیصفا، به درک!
ای خدا، داغیِ هوا، به درک!
گرچه هی گفتهام که: یا سبحان!
فصلِ مرگِ من است تابستان-
کاش بازارِ «حیله» داغ نبود!
صحبتِ «شیله پیله» داغ نبود!
بر دلِ این قبیله داغ نبود!
(سوخت هم کفر ازآن و هم ایمان)
فصلِ مرگِ من است تابستان
کاش گرمی نداشت خوان هاشان
توی روغن نبود نان هاشان
بسته می شد درِ دکان هاشان
چه کسانی؟ همین ریاکاران!
فصلِ مرگِ من است تابستان
خبرش گرچه شِرّووِر… داغ است
باز بازارِ محتکر داغ است
برّه را بُردهاند و فِر داغ است
دُمبه با گرگ و گریه با چوپان!
فصلِ مرگِ من است تابستان
ای خدا! کاش فصلِ «داد» شود
کار و بارِ بدان، کساد شود
خبرِ خوب هم زیاد شود
باز ما را رسان به فصلِ خزان
فصلِ مرگِ من است تابستان
شاعر مجتبی احمدی
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
فرد بی شرم و بی آبرو و بی ادب، فردی که کنترل زبان خود را نداشته باشد و بدون فکر هرچه به زبانش می آید می گوید و یا هر کار اشتباهی را که دوست دارد انجام می دهد.
آنهایی که نه درک صحیحی از شرایط دارند و نه فهم مناسبی از شعور خود، به همین علت کنترل زبان و رفتار خود را ندارد.
در روایات این طور آمده است که بایزید بسطامی در شهر بسطام از توابع استان سمنان به دنیا آمد. وی در خانوادهای مذهبی و یکتاپرست بزرگ شد و به جایگاه عرفان و کمال رسید. او پیش مردم از اعتبار و آبرویی ویژه ای برخوردار بود و همهی مردم بسطام از کمالات و راهنمایی های او استفاده می کردند.
روزی یزید بسطامی در خانهاش در حال تلاوت قرآن بود. او در سورهی لقمان روی آیهای تمرکز کرده بود که خداوند تبارک و تعالی فرمودهاند: از من و پدر و مادرتان تشکر و قدردانی کنید.
وی پس از خواندن این آیه با عجله پیش مادرش رفت و به او گفت: من مشغول خواندن قرآن بودم که به آیهای در سورهی لقمان رسیدم. خداوند در این آیه فرمودهاند که از من و پدر و مادرت قدردانی کن. زمانی که این سخن پروردگار را خواندم حال من دگرگون شد. با خود گفتم که من حمد و سپاس خداوند را بهجای بیاورم یا پدر و مادرم را ستایش کنم؟! تو را قسم میدهم که از خداوند بخواهی همیشه سپاسگذار تو باشم یا اینکه مرا به حضرت حق تقدیم کنی تا پای جان حمد او را بهجای بیاورم.
مادر یزید بسطامی با شنیدن حرفهای پسرش اشک در چشمانش نشست و دستان او را گرفت و گفت: فرزندم؛ همیشه به خاطر بسپار که هیچوقت از شکرخداوند غافل نشوی و سرنماز من را هم دعا کنی. اکنون تو را به پروردگار میبخشم که او برهمه چیز دانا و تواناست.
گفته شده است که یزید بسطامی به کشورهای سوریه و عراق مهاجرت کرد و بهمدت حدود 30 سال در پیشگاه بزرگان و امامانی چون حضرت امام جعفرصادق (ع) درسها آموخت و به آنها خدمت کرد.
در یکی از روزهای گرم تابستان شخص خجالتی نزد یزید بسطامی رفت و از او سوالی کرد. او جواب سوالش را داد و مرد خجالتی از حیا و شرم آب شد و روی زمین جاری گشت. در همان لحظه یکی از مریدان پیش بایزید بسطامی آمد و ناگهان چشمانش به زمین افتاد و آب زرد رنگی را دید. از شیخ پرسید که این آب زرد از کجا آمده است؟! او گفت: فردی نزد من آمد و موضوعی را بیان کرد و وقتی جوابش را به او گفتم آنقدر خجالت کشید که به آب تبدیل و روی زمین جاری شد.
از آن دوران تا به اکنون زمانی که حرف از حیا و خجالت باشد، از این ضربالمثل زیر استفاده میکنند. ضربالمثل از خجالت آب شد.
معنی ضرب المثل در دیزی باز است حیای گربه کجاست این است که:
- اگر در دیزی هم باز باشد گربه باید خجالت بکشد و سر دیزی نرود! این ضرب المثل نیز به این معناست که چنانچه به فردی سخت نگرفتی و موقعیت خوبی را برایش ایجاد کردی، شرم و حیا کند و سوء استفاده نکند.
- این ضرب المثل اشاره به کسانی که از محبت های دیگران قدرنشناسی می کنند.
- گربه کنایه از اشخاص خیانت کار در اجتماع است که از اختیاراتی که به آنها داده میشود در مسیر آسیب رساندن به مردم استفاده می کنند.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته