نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
مدل اصلیه اینم پیدا کردم
دهه شصتیا هرچی نداشتن حداقل بچگی کردند
نانو فیلتر تصفیه ی آب فقط این
ما تنبلا بعد از حموم چندساعت همین شکلی هستیم
به موهایت سنجاق بزن...
باد، تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوء ظن دارم
به تو که می رسد
نسیم می شود
شما بچه بودین اینجوری کلاه سویی شرتتونو سفت نمیبستین؟
کله پزا هم بی اعصاب شدن
وقتی انتقامت از عالم و آدم رو از فلافلی سلفسرویسهای شهر میگیری.
آگهی فروشهای قبل از تو سوءتفاهم بود
مرغ دولتی آوردن کیلویی 4هزار تومان هر کی خواست فروشگاهها با کارت ملی
لطفا دوستان و آشنایان رو بی خبر نزارید
وقتی مامانت داداش کوچکترتو بهت میسپاره که مراقبش باشی
کتاب فارسی اول دبستان به زودی...
اگه ما دهه شصتی ها نسل سوخته نیستیم پس چی هستیم؟
زمان ما ناظم با شلنگ به استقبالمون میومد
تصاویر لو رفته از آشپزخانه پسران در خوابگاه
نمایش جهیزیه عروس!
فکر کنم شوهرش سنجابه!
بدون شرح
زیارتت قبول مادر شوهر عزیزم
مشقاتو نوشتی؟
این روزها در سراسر ایران
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
کاریکاتور جان بولتون حامی آشکار منافقین/سخنرانی وکیل ترامپ در گردهمایی منافقین در نیوورک
کاریکاتور بدلیل گرانیگوجه، املت نداریم!
کاریکاتور علم ثروت است؟!/انتقال سرمایه به دانش آموزان!
کاریکاتور آقای وزیر در چهار قاب
کاریکاتور ببینید قیمت دلار با مردم چه کرده!
کاریکاتور بیچاره این مادر!
کاریکاتور گرانی سی درصدی لوازم تحریر
کاریکاتور چه کسی اشک رونالدو را درآورد؟
کاریکاتور وضعیت امید به زندگی در ایران!
کاریکاتور اینم عاقبت تروریستهای اهواز!
کاریکاتور بزن و بکوب روی نیمکت استقلال!
کاریکاتور ژن خوب
کاریکاتور دوئل ترامپ و روحانی در سازمان ملل
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته
کاربرد ضرب المثل:
در مورد افرادی به کار می رود که در انجام امور مختلف حد اعتدال را رعایت نمی کنند.
داستان ضرب المثل:
چون امیر تیمور، فارس را بگرفت و امیر منصور را بکشت، خواجه حافظ شیرازی را طلب کرد. چون حاضر شد، تیمور آثار فقر را در چهره او نمایان دید و گفت: ای حافظ من به ضرب شمشیر تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم.
تو آن را به یک خال هندو میبخشی و میگویی: «اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را * به خال هِندویش، بخشم سمرقند و بخارا را.» حافظ پاسخ داد: همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته است.
پیامهای ضرب المثل:
1. بخشش در حدّی پسندیده است که باعث نیازمندی بخشنده نشود.
2. افراط و تفریط در هر چیزی حتی بخشش نیز ناپسند است.پس این ضربالمثل زبان حال کسی است که بر اثر افراط در بخشش و گشادهدستی به فقر و هلاکت مبتلا شده است.
نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
نوشته شده توسط: الهه ناز
جوک خیلی خنده دار
لامصب انقدر کش پول تو خونه ما ریخته هر کی ببینه فکر میکنه بانک زدیم هر چی پول هم بوده تقسیم کردیم
.
.
.
بابا به خدا همش مال دور غذا نذری بوده
طنز نوشته های زیبا
رفتم مودم بخرم از یارو پرسیدم این تک آنتنا چه فرقی با2آنتا دارن؟
یارو گفت2آنتنا یه آنتن بیشتر دارن دیگه!
.
.
.
برگای دنیای فناوری ریخت
خنده دار ترین جوک ها
مردی خواست زن دوم دزدکی بگیرد.می ره صحبتهایش رو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد.زن اول میفهمه.مرد شب جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه .صبح پا میشه بهترین لباسش رو میپوشه.بهترین عطرش رو میزنه.خواست بره بیرون زنش بهش میگه کجا .میگه من میخوام برم نماز جمعه دیر میام .زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است.من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی.اگه دوباره تکرار کنی.قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
دکتر
فشار خونتون رو دوازدهه!
بیمار
آقای دکتر! دوازه قدیم یا جدید!!!
این دیگه مصیبته!!!
جوک سرکاری
یارو قبل نماز به پسرش میگه برو نون بخر...
وسط نماز پسرش میپرسه چندتا بخرم...
باباش میگه:الثالث
میگه چی؟
باباش
میگه الثالث
میگه نمی فهمم چی میگی
باباش میزنه توگوشش
میگه دیونه وسط نماز که نمیتونم فارسی حرف بزنم"....
جوک خیلی خنده دار
تو ب?مارستان از دختره پرس?دم چه ب??? سرت اومده؟
م?گه :
تو و??مون بود?م از استخر که ب?رون اومدم، رفتم از مازرات?م
آ?فون ششمو بردارم که باهاش از شامپا?ن خوردنمون عکس بگ?رم .
پام سر خورد افتادم سرم خورد به بغل میز ب?ل?اردمون شکست .
?هو مادرش سر رس?د گفت :
دروغ م?گه ذل?ل مرده تو صف نذر? قابلمه خورده تو سرش .....
جوک های باحال
نامزدم انقدر داداش داشت که بعد جداییمون داداشاش با قمه ریخته بودن در خونمون
.
.
.
مادرم از پنجره نگاه کرد میگه پسرم پاشو هیئت قمه زنا اومدن دم خونمون
جوک خنده دار
این کوفت که آقایون به خانمشون میگن میدونین یعنی چی ؟
ک : کل
و : وجودم
ف : فدای
ت : تو
اینو داشته باشین ، تا بریم رمز گشایی سایر کلمات آقایون...
ستاد روحیه بخشیدن به خانمها...
طنز نوشته های زیبا
میخواستم برم تو آسانسور همسایه هم با سگش اومد. صبر کردم اول اون بره تو فکر کرد ترسیدم گفت نترس بیا.
گفتم من؟ من عمرا از سگ بترسم گفت پس چرا چسبیدی به سقف؟
گفتم مرد عنکبوتیم
طنز نوشته های کوتاه
به دختره گفتم ورزشکاری ؟
گفت آره تی آر ایکس(TRX) کار میکنم تو چی ؟
خواستم کم نیارم گفتم منم بی آر تی کار میکنم.
نمیدونم چرا پا شد رفت.
خب من با میلهی تو اتوبوس بارفیکس میزنم، این ورزش نیست ؟
طنز نوشته های جدید
پسره غذای مورد علاقشُ نوشته:
استیک آبدار با قارچ و ریزوتو،اسپاگتی بلونز و کانولی
.
.
.
بعد تو صف نذری بدلیل اصابت قابلمه به ملاجش رفته تو کما
جوک سرکاری
?از اینجای سال به بعد ...
.
.
باباها به جای اینکه کولر و خاموش کنن میان روت به زور پتو میکشن!
خنده دار ترین جوک ها
قانون صبح بیدار شدن و سرکار رفتن میگه بعد از نواخته شدن آلارم گوشی به ازای هر دقیقه که اضافهتر بخوابی
.
.
.
باید دو دقیقه بیشتر بدویی تا به موقع برسی و تأخیر نخوری
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب
از وقتی قیمتا بالا رفته،
تا میرم سر یخچال یه چیزی بردارم بخورم بابام میگه:
.
.
چقدر چاق شدی. یه فکری بکن برا خودت
طنز نوشته های خنده دار
تو گروه به دختره گفتم اسمت چیه گفت یش یش یش
گفتم ینی چی؟
گفت: اه
شما پسرا چقدر خنگید،
ینی ستا یش دیگه
طنز نوشته
مردم میرن شهر بازی آدرنالینشون بالا میره
.
.
ما موقع پرداخت اقساط بدهیمون
آدرنالینمون بالا میره
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان
کاربرد ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان :
در مورد افرادی به کار میرود که به دیگران پند و اندرز بیهوده میدهند.
داستان ضرب المثل اگر خیلی باسوادی برو خط پیشانی خودت را بخوان :
روزی مرد نادانی به همراه الاغش که خورجین سنگینی بر پشتش بسته بود به قصد فروش کالایش به طرف شهر دیگری حرکت کرد. چند ساعتی از حرکت آنها گذشته بود که خورشید کم کم به وسط آسمان رسید و هوا خیلی گرم شد. مرد خسته و تشنه شد، در حالیکه خودش و الاغش به شدت عرق میریختند تا اینکه به محل مناسبی که هم درختی بود تا از سایهی آن استفاده کند و هم چشمهی آبی بود تا تشنگیش را برطرف کند رسید.
مرد تصمیم گرفت برای اینکه الاغ بیچاره خستگیاش در برود بار سنگینی که بر روی دوش الاغ بود را روی زمین بگذارد تا حیوان بیچاره هم ساعتی استراحت کند. اما هرچه تلاش کرد، دید بار سنگینتر از آن است که تنهایی بتواند تکانش دهد.
کمی که گذشت پیرمرد فقیر و بیچارهای با لباسهای کهنه وصلهدار از آن محلّ میگذشت. مرد جلو رفت و سلام و علیک کرد و گفت: پدرجان میتوانی به من کمک کنی؟ بار این حیوان بسیار زیاد است و من میخواهم بارش را روی زمین بگذارم تا کمی خستگی در کند. پیرمرد کمک کرد و سر خورجین را گرفت و با کمک مرد خورجین سنگین را از دوش الاغ برداشتند. الاغ سریع رفت و گوشهای شروع به چریدن کرد.
صاحب الاغ از پیرمرد تشکر کرد و گفت: دست شما درد نکند. این خورجین خیلی سنگین بود. نمیتوانستم به تنهایی آن را بردارم. پیرمرد لبخندی زد و گفت: آره سنگین بود، مگر چه چیزی در خورجین ریختهای؟
مرد گفت: یک طرف خورجین را پر از ظرف مسی کردهام و طرف دیگرش هم قوه سنگ ریختهام تا تعادل داشته باشد و حیوان بتواند راه برود.
پیرمرد فقیر خندهاش گرفت. گفت: راست میگویی؟ تو یک طرف قلوه سنگ ریختی یک طرف ظرف مسی! مرد گفت: بله، وگرنه چه جوری میتوانم تعادلش را نگه دارم؟ پیرمرد فقیر گفت: خوب مرد حسابی چرا ظرفها را تقسیم نکردی؟ نصفش این طرف خورجین و نصفی دیگر آن طرف؟ تعادلش هم حفظ میشد آن وقت میتوانی قلوه سنگها را خالی کنی و دور بریزی. اصلاً بار خورجینت کمتر میشود و الاغ بیچاره تندتر راه میرود.
صاحب الاغ گفت: راست میگویی، چرا تا حالا به ذهن خودم نرسیده بود. و بعد به کمک پیرمرد تمام قلوه سنگهایی که در خورجین ریخته بود را خالی کرد و به جایش ظرفهای مسی را دو قسمت کرد تا تعادل بار هم حفظ شود. کارشان که تمام شد مرد صاحب الاغ گفت: پیرمرد تو که به نظر آدم باهوش و دنیادیدهای میآیی پس چرا به این شکل، با فقر و فلاکت زندگی میکنی؟
پیرمرد فقیر گفت: من هم زمانی مثل تو بودم و مقداری دارایی داشتم و با آن دادوستد میکردم، ولی کارم حساب و کتاب درستی نداشت. همین هم باعث ورشکستگی و فلاکت من شد. بر پیشانی من فقر نوشته شده. مرد گفت: یعنی چی؟ واقعاً تو یک روزی صاحب دادوستد بودی ولی نتوانستی آن را حفظ کنی و داراییات را از دست دادی؟ مرد خشمگین شد و گفت: بلند شو و کمک کن تا قلوه سنگها را بار خورجین الاغم بکنم.
پیرمرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت: برای چی؟ مگه چی شده؟ مرد در پاسخ گفت: تو اگر آدم دانایی بودی و سر از حساب و کتاب درمیآوردی، میبایست خطی که روی پیشانیات نوشته بود میخواندی و به موقع آن را تغییر میدادی تا به این روز فقر و بیچارگی نیفتی.
پیرمرد حیرت زده رفتار مرد را نگاهی کرد، که چگونه قلوه سنگها را در یک طرف خورجین و در طرف دیگر خورجین ظرفهای مسی را ریخت. پیرمرد چون هیچ حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد و بدون اینکه خداحافظی کند به مسیر خودش ادامه داد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل حکایت موش و قالب پنیر
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل حکایت موش و قالب پنیر کنایه از فردی است که در داوریها همیشه نفع خودش را در نظر میگیرد.
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هرکدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ نگهبان هم زندگی میکردند. این دو موش هر روز صبح با هم به دنبال غذا میرفتند و هرکدام برای خود غذایی پیدا میکردند به لانه میآوردند و میخوردند. و در پایان روز با یکدیگر مینشستند و اتفاقاتی را که در آن روز برایشان رخ داده بود تعریف میکردند و میخندیدند.
گربه که خیلی پیر، تنبل، و خواب آلود بود از این همه جنب و جوش و تلاش موشها عصبانی بود و آرزو میکرد که جوان بود و توان داشت تا جستی بزند آنها را بگیرد و بخورد تا هم یک شکم سیر غذا خورده باشد و هم اینکه از صدای بازی و خندهی موشها برای همیشه راحت شود ولی هیچ گاه به آرزوی خود نمیرسید.
یک روز که هر دو موش به دنبال غذا میگشتند، بوی مطبوعی به مشام آنها رسید هر دو موش به طرف بو کشیده شدند، بله بوی پنیر بود هر دو با هم به قالب پنیر رسیدند و خواستند که آن را بردارند. این موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است. آن یکی موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است.
کم کم داشت دعوایشان می شد، اما تصمیم گرفتند به جای دعوا کردن مثل دو تا دوست واقعی پنیر را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند تا هر دو از پنیر استفاده کنند، موشها برای اینکه اختلافی بینشان پیش نیاید پیش سگ نگهبان انبار رفتند، سگ خواب بود، چون تمام شب را بیدار بود. و از انبار نگهبانی کرده بود، هرچه صدایش کردند جواب نداد. آنها از سگ که ناامید شدند به سراغ گربه رفتند تا مثل یک قاضی عادل و با انصاف قالب پنیر را بین دو موش تقسیم کند تا هیچ گونه اختلاف و مشکلی پیش نیاید.
گربه که در حال چرت زدن بود با دیدن موشها بیدار شد و موشها ماجرا را برای گربه تعریف کردند. گربه که دوست داشت به نحوی خودش صاحب پنیر شود و یک قالب پنیر را بخورد، گفت: باید ترازویی درست کنیم. یک پرتقال بیاورید. موشها یک پرتقال آوردند گربه آن را نصف کرد، داخل آن را خارج کرد و با کمک یک تکه چوب و کمی نخ توانست یک ترازو با دو کفه درست کند. سپس قالب پنیر را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد و در داخل ترازو گذاشت یک کفه سنگینتر از کفهی دیگر بود.
تکهای از کفه سنگینتر برید و خورد تا مساوی شود. این بار کفهی دیگر سنگینتر شد، دوباره تکهای از این کفه کند تا برابر شود ولی باز طرف دیگر سنگینتر شد و دوباره از پنیر کَند و خورد تا جایی که فقط در یکی از کفههای ترازو مقدار کمی پنیر ماند. درنهایت گربه آخرین تکهی پنیر را در دهان خودش گذاشت و گفت: این هم حق الزحمهی من، موشها که در تمام این مدت سکوت کرده و کارهای گربه را نگاه میکردند با عصبانیت یکدیگر را نگاه کردند و فهمیدند که با سادگی خودشان باعث شدند کلاهی بزرگ بر سرشان رود.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز