نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
داستان ضرب المثل چون غرض آمد هنر پوشیده شد
آدمهای مغروض فقط چیزهایی را که دوست دارند میبینند.
آوردهاند که ...
در زمانهای قدیم، پادشاه ظالمی بود که به کیش یهود بود. او بخاطر تعصب هم کیشان خود مسیحیان را میکشت. با این که موسی پیامبر یهود و عیسی پیامبر مسیحیان هر دو در یک راستا قدم برمیداشتند. ولی آن شاه یک فرد احول و دو بین بود از این رو تصور میکرد که عیسی و موسی از هم جداهستند.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد
خشم و شهوت ، مرد را احول کند ز استقامت روح را مبدل کند
شاه یهودی که کمر به قتل مسیحیان بسته بود ، وزیری داشت بسیار نیرنگ باز ، او را به شاه پیشنهاد کرد و گفت : مسیحیان، دین خود را مخفی میکنند و در نتیجه از تیغ تو جان سالم به در خواهند برد . من در ظاهر خود را مسیحی معرفی میکنم و در میان آنها می روم و کم کم با حیله و فریبی که به کار خواهم بست . پیشوای آنها خواهم شد و بدین ترتیب، یکایک آنها را شناسایی خواهم کرد .
سپس اختلاف میان آنها خواهم انداخت و خودشان را به جان هم میاندازم. اکنون دستور بده تا من را شکنجه دهند. تا آنها فکر کنند به جرم مسیحی بودن این طور آزار دیده ام و بعد مرا از شهر خویش بیرون کن و ...
شاه تمام کارهایی را که وزیر پیشنهاد کرده بود اجرا کرد و با این تزویر به شناسایی اقدام کرد. از طرفی دیگر مسیحیان وقتی وزیر شکنجه شده را دیدند، او را به عنوان مجاهدی صبور ، که در راه دین مسیح، صدمه بسیار دیده است. پناه دادند و به گرد او جمع شدند. وزیر مدت 6 ماه در میان آنها زیست و در آن اجتماع، دارای موقعیت بسیار عظیمی شد. او آرام آرام، بذر نفاق و اختلاف را در دل مسیحیان، بارور ساخت و بدین ترتیب آنها را گروه گروه کرد و برای هر گروهی، امیری قرار داد. سپس نقشهای که کشیده بود، گروههای مختلف را به جان هم انداخت و فرقههای گوناگون به جان هم افتادند.
آری بدون این که احتیاج به لشکرکشی پادشاه یهودی وجود داشته باشند خود مسیحیان، همدیگر را تار و مار کردند.
منبع:shamiim.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل مرده ناصرالد?نشاه را م?زن?
ا?ن مثل را وقت? م?گو?ند که کس? خود را به تنبل? بزند و برا? امرار معاش سربار د?گران باشد و از ب?کار? عار هم نداشته باشد.
داستان ضرب المثل:
در زمان ناصرالد?نشاه جمع? از ب?کاران و ب?عاران دور هم جمع م?شدند و هر دفعه ?ک? از آنها خود را به مردن م?زد و د?گر دوستانش دور او جمع م?شدند و هر کس از آن محل عبور م?کرد، سر راه او را م?گرفتند و به عنوان پول کفن و دفن او از مردم اخاذ? م?کردند. ا?ن کار آنها ادامه داشت و آن گروه از هم?ن راه امرار معاش م?کردند. ?ک روز ناصرالد?نشاه در ح?ن عبور از ?ک? از محلهها متوجه شلوغ? م?شود و علت تجمع را م?پرسد، آنها م?گو?ند ?ک نفر ب?چاره و ب?خانمان و ب?کس مرده و ما برا? کفن و دفن او پول جمع م?کن?م.
شاه دستور م?دهد هرچه زودتر به خرج شاه آن مرده را دفن کنند و پول? هم به مرده شو? م?دهد که او را به مرده شو?خانه حمل کند و شست وشو بدهد. مرده شو که ?ک مرده د?گر داشت که با?د قبل از مرده دروغ?ن بشو?د، او را در اتاق? م?گذارد و در را قفل م?کند و م?رود که مرده واقع? را بشو?د! مرده دروغ?ن که سخت گرسنه و تشنه بوده، وقت را غن?مت دانسته، بلند م?شود و در اتاق به جست وجو م?پردازد تا چ?ز? برا? خوردن پ?دا کند. اتفاقا مقدار? حلوا و نان در طاقچه اتاق م?ب?ند.
آنها را برداشته، ?ک جا م?خورد و دوباره به سر جا? خود م?رود و م?خوابد، ول? چون دارا? ر?ش و سب?ل بلند بوده، مقدار? از حلوا به ر?شش مال?ده م?شود. مرده شو چون به اتاق بازم?گردد که او را برا? شستن ببرد، م?ب?ند اثر? از نان و حلوا ن?ست! هرچه فکر م?کند عقلش به جا?? نم?رسد که نان و حلوا چه شده؟ پس ما?وس سراغ مرده دروغ?ن م?رود، چون روپوش را از رو? او م?گ?رد، م?ب?ند که ر?ش و سب?ل او حلوا?? است، م?فهمد که کار اوست. چوب برم?دارد و بنا? زدن او را م?گذارد و م?گو?د گور بگور?! حلوا? مرا م?خور?!
مرده دروغ?ن دو سه ترکه که از مرده شو? م?خورد، د?گر طاقت ن?اورده و بلند میشود و م?گو?د: مگر خبر ندار? که من مرده شاه هستم! برا? چه مرده شاه را م?زن?؟! من م?روم و به ناصرالد?ن شاه م?گو?م که مرده شو? آنقدر مرا زد تا من زنده شدم! آن وقت تو چه خواه? گفت و چه جواب? دار? که به ناصرالد?ن شاه بده?؟!
مرده شو? که از قض?ه ب?خبر بود، سخت ترس?د و گفت: تو را به خدا قسم، مبادا کتک زدن مرا به ناصرالد?ن شاه بگو??؟ مرده دروغ?ن وقت? د?د که مرده شو? خ?ل? ترس?ده است و احمق به نظر م?رسد، گفت: پس ده تومان? را که برا? شستن من گرفتها?، بده تا من قض?ه را ناد?ده بگ?رم!! مرده شور که چن?ن د?د ب?فاصله ده تومان را در آورد و در دستان مرد گذاشت
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل انگلیسی
You’re only young once
آدم همیشه که جوان نمی ماند؛ قدر جوانی را بدان.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
f you cant stand the heat, get out of the kitchen
خر ما از کُرّه گی دم نداشت.
ضرب المثل انگلیسی با معنای فارسی
Sweet nothing
حرف های صد من یه غاز.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
You can’t make an omelette/omelet without breaking eggs
تا خراب نشود، آباد نمی شود؛ بی مایه فطیر است.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
You may end him but you’ll not mend him
توبه گرگ مرگ است.
ضرب المثل انگلیسی با معادل فارسی
To carry coals to Newcastle
زیره به کرمان بردن.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
third time lucky
تا سه نشه بازی نشه.
انواع ضرب المثل انگلیسی
easy come, easy go
باد آورده را باد می برد.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
Too many cooks spoil the broth
آشپز که دو تا شد آش یا شور میشود یا بی نمک.
ضرب المثل انگلیسی با معنای فارسی
You pay your money and you take your choice
هر چقدر پول بدهی همان قدر آش می خوری.
ضرب المثل انگلیسی با معنی
You must grin and bear it
باید بسوزی و بسازی.
انواع ضرب المثل انگلیسی
from the cradle to grave
ز گهواره تا گور دانش بجوی.
ضرب المثل
ou can’t put the clock back
گذشته ها گذشته است.
ضرب المثل انگلیسی با معادل فارسی
smell fishy
کاسه ای زیر نیم کاسه است.
ضرب المثل انگلیسی با معنی
Strike while the iron is hot
تا تنور داغه نون رو بچسبون.
انواع ضرب المثل انگلیسی
You can’t keep a good man down
خواستن توانستن است.
انواع ضرب المثل انگلیسی
To milk the ram
آب در هاون سائیدن
ضرب المثل انگلیسی با معادل فارسی
You are scraping the bottom of the barrel
ملاقه ات به ته دیگ خورده است.
انواع ضرب المثل انگلیسی
Horses for courses
هر کسی را بهر کاری ساخته اند.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
every cloud has a silver lining
در ناامیدی بسی امید است.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
You must lie on the bed you have made
خود کرده را تدبیر نیست.
ضرب المثل انگلیسی با معنای فارسی
You can not get blood out of stone.
از آب کره نتوان گرفت.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
business is business
حساب حساب است کاکا برادر.
انواع ضرب المثل انگلیسی
In unity there is strength
یه دست صدا نداره.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
You may know by a handful the whole sack
مشت نمونه خروار است.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
Half a loaf is better than no bread
کاچی به از هیچ چیز است
معنی ضرب المثل انگلیسی
no news is good news
بی خبری خوش خبری است.
ضرب المثل انگلیسی با معنی
One swallow does not make summer
با یک گل بهار نمی شود.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
The cat dreams of mice
شتر در خواب بیند پنبه دانه.
ضرب المثل انگلیسی با معنای فارسی
You buy land, you buy stones, you buy meat, you buy bones
گنج بی مار و گل بی خار نیست.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
You can’t see the wood for the trees.
آنقدر سمن است که یاسمن پیدا نیست.
ضرب المثل انگلیسی با معنی
One should not look a gift horse in the mouth
دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند.
معنی ضرب المثل انگلیسی
a Word to the wise is enough/sufficient
در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
ترجمه ضرب المثل انگلیسی
To dance to a person’s tune
به ساز کسی رقصیدن.
انواع ضرب المثل انگلیسی
While the grass grow, the cow starves
بزک نمیر بهار میاد، خربزه با خیار میاد.
ضرب المثل انگلیسی با معادل فارسی
He is a dog in the manager
نه خود خورد نه کس دهد، گنده شود به سگ دهد.
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه فارسی
the Weakest goes to the wall
هر چه سنگ است به پای لنگ است؛ سنگ به در بسته می خورد.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل بیله دیگه ، بیله چغندر
روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دو نفر که با هم هیچ دوستی و آشنایی نداشته با یکدیگر همسفر شدند راه بسیار طولانی بود . آنها به هم گفتند برای اینکه راه به نظرمان کوتاه بیاید . بهتر است با هم حرف بزنیم تا سرمان گرم شود .
اوّلی گفت : بگو ببینیم اهل کجایی ؟ چرا به سفر می روی ؟ دومی با خودش گفت : این بابا که مرا نمی شناسد بهتر است چیزهایی ببافم و برای او تعریف کنم تا مرا آدم مهمی به حساب آورد و احترام بیشتری بگذارد . به او گفت : من اهل شهری هستم که زمین های آبادی دارد. کار من کشاورزی است و چغندر می کارم .
در مزرعه من چغندر عجیب و غریبی بوجود آمده که کسی قدرت خرید آن را ندارد ؟ دومی گفت : چرا کسی نمی تواند آن را بخرد اول گفت : چون آن قدر بزرگ است که بیست نفر کارگر به کمک هم توانستند آن را از خاک بیرون بیاورند چغندر من از گنبد یک مسجد هم بزرگتر است حالا به سفر می روم تا برای چغندرم در شهری دیگر مشتری پیدا کنم .
دومی می دانست چنین چغندری هرگز وجود ندارد اما دلش نمی خواست که به همسفرش بگوید تو دروغ می گویی . اما تصمیم گرفت چیزی بگوید که به همسفرش بفهماند دروغش را فهمیده تا او را خیلی نادان و ابله نداند . سپس اولی به دومی گفت : حالا تو بگو ببینیم چرا به سفر می روی و چکاره هستی ؟ دوّمی گفت : من صنعتگرم . کارم درست کردن دیگ و سینی و ظرف های مسی است اخیراً به کمک کارگران دیگ بسیار بزرگی ساخته ایم .
این دیگ آنقدر بزرگ است که چهار تا مسجد با گنبدهای بزرگش را می توان در آن جای داد . من هم به سفر می روم که برای دیگ به آن بزرگی خریدار پیدا کنم . اولی فهمید که همسفرش دروغ چغندریش را فهمیده اما به روی او نیاورد و با اعتراض گفت : مرد حسابی ! این چه حرفی است که می زنی ؟ مرا نادان و ابله فرض کرده ای ؟ چرا دروغ می گویی ؟
دومی گفت : دروغم کجا بوده ؟ (بیله دیگ ، بیله چغندر) چنان چغندرهایی که در مزرعه ی تو روییده . به چنین دیگ هایی هم احتیاج دارد . اولی از خجالت لب فرو بست و دیگر چیزی نگفت .
از آن به بعد وقتی کسی حرف های نادرست بزند و به پاسخ نادرست دیگران اعتراضی کند می گویند (بیله دیگ ، بیله چغندر)
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل جالب برو کشکتو بساب
معنی زبانزد «برو کشکت رو بساب» یعنی به دنبال کار خودت برو و به کار دیگران و در کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن.برو کشکت رو بساب
داستان ضرب المثل:
نقل می کنند در زمان مرحوم شیخ بهایی، عالم و عارف و وزیر دانشمند صفویه، مش حسن نامی که در یکی از مدرسه های اصفهان تحصیل می کرد با این مرد عالم ربانی حسادت و بغض دیرینه ای داشت و هرجا می نشست از وی بد می گفت. شیخ کمابیش حرف های مش حسن به گوشش خورده بود اما از آنجا که مرتبت و شأن او بالاتر از همزبانی و پاسخگویی به بدگویی های این طلبه تازه کار بود چیزی نمی گفت. از قضا روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.
آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد.
شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن به یکباره در عالم رؤیا خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند پرسش از او کرد و او بدون لحظه ای تأمل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت. چند روز گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای وی آورد که در فلان روز شاه قصد دیدار تو را دارد و همراه نامه خلعتی و کیسه ای زر.
در روز موعود مش حسن به حمام رفت و لباس مرحمتی شاه را پوشید و به دربار آمد و مثل نوبت قبل مورد استقبال شاه و درباریان قرار گرفت. رفت و آمد مش حسن به دربار و مرحمتی ها و تفقد ملوکانه ادامه داشت تا اینکه یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان مملکت جمع بودند، شاه در حضور همه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش او افکند و گفت: از این پس تو وزیر همه کاره من هستی.
مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:
مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!
و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل نعل وارونه میزنه
مورد استفاده:
در مورد افرادی به کار میرود که خیلی ماهرانه کاری را انجام میدهند ولی میتوانند خلاف آن کار را ثابت کنند.
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت، نقشهای طراحی کرد و بدون هیچ کمکی به تنهایی یک شب به طرف قصر حاکم حرکت کرد او برای اینکه بتواند اموال دزدی شده را با خود بیاورد فقط دو اسب با خود برد.
قصر حاکم طوری ساخته شده بود که از زیرش جوی آب میگذشت به همین دلیل کسی نمیتوانست از راهی به جز دروازهی اصلی قصر وارد آنجا شود مگر اینکه از وسط آب عبور میکرد دزد هم همین کار را کرد. اسبها را به تنهی درختی کنار رودخانه بست و خودش از وسط آب رد شد و به قصر رسید.
دزد طبق برنامه ریزی که کرده بود وارد خزانه شد و کیسه خورجین اسبهایش را پر از طلا و جواهرات کرد و از قسمت کم عمق جوی با سرعت و به سلامت توانست عبور کند و به جایی که اسبش را بسته بود برگردد دزد وقتی که به اسبها رسید با خونسردی کیسههای دزدیده شده را روی زمین گذاشت و تک تک نعل اسبها را کند و آنها را برعکس کرد آن وقت دوباره نعلها را به کف پای اسبها کوبید کیسهها را روی اسبها گذاشت و از همان راهی که آمده بود به خانه برگشت.
فردا صبح وقتی خزانهدار وارد خزانه شد، فهمید دیشب دزدی وارد آنجا شده و هرچه آنجا بوده با خود برده با سروصدایی که خزانهدار با دیدن این صحنهها به راه انداخت. نگهبانان قصر، حاکم و اطرافیانش به طرف خزانه دویدند. حاکم که خیلی عصبانی شده بود دستور داد تمام درهای ورود و خروج قصر را کنترل کنند. حاکم مطمئن بود که دزد از راه دیگری به جز دروازههای قصر نمیتواند وارد شده باشد. مگر اینکه از وسط جوی آب عبور کرده باشد که در آن صورت هم او نمیتوانست یک نفره چندین کیسه را با خود ببرد.
نگهبانان قصر هرچه گشتند هیچ اثری از دزد نیافتند درنهایت به حاکم گفتند تنها راهی که دزد میتوانسته به قصر وارد شود و از آنجا فرار کند جوی آبی بوده که از زیر قصر میگذشته این بار حاکم دستور داد اطراف جوی قصر را وارسی کنند. نگهبانان بعد از بررسی اطراف قصر به حاکم گفتند: کنار یکی از درختهای کنار جوی آب ردپای چند اسب به چشم میخورد.
حاکم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد. دستور داد یکی از کارکنان اصطبل دربار که در یافتن ردپای اسبها سابقه داشت را به آنجا ببرند تا با بررسی ردپای اسبها به محلی که آنها برگشتند برسند تا بتوانند به راحتی دزدی که حاکم او را سادهلوح میدانست دستگیر کند.
نگهبانان قصر به سراغ آن کارگر اصطبل رفتند و او را به محلی که اسبها بسته شده بودند بردند تا مسیر برگشت دزد را پیدا کند.
کارگر اصطبل وقتی به محلّ رسید از اسبش پیاده شد و به دقت شروع به وارسی ردپای اسبها روی زمین کرد بعد از کمی بالا و پایین رفتن گفت: من اولین باری است که چنین چیزی را میبینم. اینجا ردپای چهار اسب که وارد قصر شدهاند و از قصر هم خارج نشدهاند، وجود دارد. من نمیدانم این چهار اسب چه جوری از این جوی آب رد شدهاند و وارد قصر شدهاند، و حالا این اسبها کجای قصر هستند؟
حاکم با شنیدن این خبر دستور داد نگهبانان وجب به وجب قصر را بگردند تا نشانی از آن چهار اسب پیدا کنند ولی نگهبانان هرچه در قصر گشتند هیچ نشان و اثری از اسبها نیافتند درواقع حاکم نتوانست هیچ نشانی از دزد پیدا کند.
مدتها از این دزدی گذشت ولی هرچه حاکم و درباریان به دنبال دزد و نحوه دزدی که کرده بود گشتند هیچ پاسخی برای پرسشهای خود پیدا نکردند، تا اینکه سالها بعد خود دزد که پیر شده بود یک روز اعتراف کرد که دزدی آن روز خزانه پادشاه کار او بوده.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل کسی قدر عافیت داند که به مرضی گرفتار شود
کسی قدر عافیت داند که به مرضی گرفتار شوددر روزگاران قدیم ، پادشاهی با کشتی مسافرت می کرد . این بار خدمتکارش را هم به همراه خود برده بود . خدمتکار که تا آن روز یک بار هم دریا را ندیده و با کشتی مسافرت نکرده بود با دیدن دریا ترسید و به گریه افتاد .
هر چقدر پادشاه و اطرافیانش او را نصیحت کردند فایده ای نداشت .
شاه کم کم داشت عصبانی می شد که یکدفعه دانشمندی که با آن ها همسفر بود گفت : " او را به من بسپارید تا آرامش کنم ! " و سپس دستور داد خدمتکار را به دریا بیندازند . او چند بار به زیر آب رفته و بیرون می آمد . بعد گفت : " حالا او را بیاورید و سوار کشتی کنید . "
بعد از چند دقیقه خدمتکار در گوشه ای آرام نشست ، پادشاه با تعجب گفت : " چطور آرام شد ؟ " دانشمند گفت : " او سختی غرق شدن و ارزش مکانی (کشتی) که الان در آن قرار گرفته بود را نمی دانست و از ارزش سلامتی اش خبر نداشت ولی حالا که به مشکل و دردسری گرفتار شد قدر سلامتی و موقعیتش را فهمید . " از آن موقع به بعد هر کس از وضعیت خود راضی نباشد و قدر آن را نداند این مثل را برایش به کار می برند !
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضربالمثل درباره ح?وانات با معنی
غمزه شتر? آمدن
نازکردن لوس و ب?مزه،
ف?ل زنده و مردهاش صدتومان است
ارزش شخص نکوکار چه در زندگ? و چه پس از مرگ به?ک م?زان است.
ف?لش ?ادهندوستان کرده
به?اد عوالم خوش گذشتهها افتاده
ف?ل و فنجان بودن
نظ?ر دوشکل نابرابر و چ?ز غ?رقابل ق?اس
قسَمَت را باورکنم ?ا دم خروسرا
ازظواهر حالتپ?داستکه حرفراستنم?زن?
قمر درعقرب شدن
بهمر?ختن اوضاعواحوال، شلوغ بلوغ شدن
کار بوزینه ن?ست نجار?
همانند: هرکس? را بهرکار? ساختند، خرس و نجار?
کار حضرت ف?ل است
کار? سخت و مشکل و پردردسر است، کار هرکس ن?ست .
کاهپ?شسگ واستخوان پیشخر نهادن
کار? بیرو?ه و وارونه انجامدادن، کار را به کاردان بسپردن
مثل کبک سرشرا ز?ر برف م?کند
کس? را نم?ب?ند و ازجا?? خبر ندارد و خ?ال م?کند کس? هم او را نم?ب?ند
کبکش خروس م?خواند
شنگول و شاد و سرحال است .
کس?که خر را با?ببرد پا??نهم م?تواند ب?اورد
سررشته و رمز هرکار? در دست درست کننده آن است
ک?غ از وقت?بچهدارشد شکمس?ربهخودند?د
وقت? معاش تنگ بود محروم?ت حتم? است، بچهدار شدن فقیر و مردم کمبضاعت بدونزحمت و دردسر ن?ست.
ک?غ سر?نهخودش قارقار نم?کند
به خو?شان و نزد?کان ناسزاگو?? شا?سته ن?ست
کس? م?دانه که گربه کجاتخم م?گذارد
کس? سر ازکارش در نم?آورد. بس?ار زرنگ و حقهباز است
ک?نه شتری داشتن
عداوت را دردلگذاشتن، بس?ار بددل بودن
گاوان و خران بار بردار به ز آدم?ان مردم آزار
مردمدار? و محبت بههمنوع شرطانسان?ت است
گاوبند? داشتن
ب?ن دو ?ا چندنفر زد و بند? درکار بودن، با کس? بدوبستنکردن .
گاو? شاخ و دم
آدم تنومند شور?ده واقع?، همانند غل ب?شاخ و دم
گاو پ?شان? سف?د
معروفومشهور نزدهمه، همهکس اورا م?شناسد
گاو خوش آب و علف
کس? که از ه?چ نوع خوردن? روگردان ن?ست، هر چه ب?ش ب?ا?د بدون اکراه و
با اشتها? تمام م?خورد
گاوش دوقلو زا??ده است (گاومان دوقلو زائ?ده است)
مشکل? برا?ش پ?شآمده، ز?ان و ضرر? متوجه او شده
گاو نه من ش?ر است
کس?که با?ک حرف ?احرکت ناشا?ست? همه ن?ک?ها و زحماتخودرا ضا?ع و ب?اثر سازد
گربه بهدنبهافتاد سگبه شکمبهافتاد
درباره کس?که بهخوردن حرص و ولع دارد گفتهاند، پرخور و شکمو
گربه برا?رضا?خدا موش نم?گ?رد
ه?چکس بدون در?افتاجرت کار? نم?کند، ت?ش و زحمت هرکس برا?کسب سود است
گربه درخانه پصاحبش ش?ر است (همانند سگدر خانهصاحبش ش?ر است)
گربهدستشبهگوشتنرس?دگفتبوم?دهد
آدم تنبل اگر موفق?ت? ندارد آنرا از ب?اعتبار? دن?ا فرض کرده و دل خود راخوش م?کند
گربه را ازهرطرف با? ب?انداز? چهار دست و پا پا??ن م?آ?د
از هرجهت مراقب است تا لطمها?بهمنافعش نحورد.
گربه را دمحجله با?د کشت
از آغاز هرکار? با?د محکمکار? کرد.
گربهرقصان? کردن (گربه رقصاندن)
اشکال تراش? کردن، امروز و فردا کردن، باز? در آوردن
گربه هفتتا جان دارد
دغلکار? است جانسخت ومقاوم ، طاقت سخت? را ندارد .
گرگ آشت?
صلح? از رو? مصلحت ، آشت? موقت? و ظاهر? و نه حق?ق?
گرگ باراند?ده
همانند شخص سرد و گرم چش?ده ، آدم با تجربه پخته بودن .
گرگ در لباس م?ش
بهظاهر ن?کوکار و مصلح ول? در باطن فاسد و ر?اکار
گرگ دهنآلوده و ?وسف ندر?ده
بدون گناه گرفتار عقوبت شدن
گرگ و م?ش از ?کجا م?خورند (باهم آب م?خورند)
جا?ست که عدالت و امن?ت برقرار است ، همانند کس? که با کس? کار? نباشد .
گرگ هم?شه گرسنه است
اشخاص? حر?ص در تمام عمر محتاج و ن?ازمندند، همچون چشم تنگ دن?ادار... .
گفتند خرس تخم م?گذارد و ?ا بچه م?کند گفت ازا?ن دمبر?ده هرچهبگو?? بر م?آ?د
از دست آدم رند و همه فن حر?ف هرکار? بر م?آ?د
گنجشک امسال? گنجشک پارسال? را قبول ندارد
چ?ز? ن?اموخته م?خواهد،شخصباتجربها? را آموزش دهد، آدم کوتهب?نوخودخواه?ست
گنجشک چ?ستکه آب گوششباشد
چندان قابل ن?ستکه به در و کار? بخورد، همانند: سگچ?ست که پشمش باشد .
گنجشک روز? بودن
کس? که دست بدهن است، بهاندازه? گذران خود درآمد دارد.
مار از پونه بدش م?آ?د در ?نهاش سبز م?شود. (در آغوش )
مجبور به همنش?ن? و همصحبت? کس?است که از او متنفراست
مار افسون برادر ن?ست.
سخن و اندرز در مردمان خ?انتپ?شه اثر? ندارد.
مار بد بهتر بود از ?ار بد.
چرا که از معاشر بد جزء آزار و رنج فراوان نخواه? ?افت
مار پوست خود را م?گذارد اما خو? خود را نم?گذارد
همانند:ذات بدنیکو
مار تا راستنشود بهسوراخ نم?رود
راست?رستگار?ست، راست?رست?، کس? ند?دم که گم شده از ره راست
مار خفته را نم?زند
سوءاستفاده ازغفلت و ?ا حسننیت کس? کار پسند?دها? ن?ست.
مار خوشخط و خال
خوشظاهر و بدباطن، گرگ درلباسم?ش
مار درآست?ن پروردن
آدم شروری را حما?تکردن، بدگهر? را ?ار? دادن
مار که پ?رشد قورباغه سوارش م?شود
پ?ر? است و هزارع?ب و علت،
مارگز?ده از ر?سمان س?اه و سف?د م?ترسد (ر?سماندورنگ،ر?سمانال?ح?ه )
انسان از هرکس و هرچ?ز آس?ب و یا چشم زخم? بب?ند آن را فراموش نم?کند
ماه? از سر گنده گردد ن? زدم
مفاسد و گمراه?ها هم?شه از پیشوا?ان و سر رشتهداران امور سرم?زند وموجب فساد در جامعه م?شود
ماه?بزرگ ماه?کوچک را م?خورد
ضع?فتر اسباب استفادها? است برا? بقا? قو?تر
ماه? را هروقت ازآب بگ?ر? تازهاست
هرلحظه سود? بهچنگ آورد? غن?متاست
مثل بره
رام و رام
مثل بره بزغاله
دستهپراکنده و برزم?نخفته
مثل بز
چابک و درجست و خ?ز
مثل بزاخفش
کس?که بدوندرکمطلب?آنرا م?پذ?رد و تصد?ق م?کند
مثل بلبل
خوشسخن و فص?ح، خوشآواز
مثل بوقلمون
کس?که دائما رنگ عوضم?کند
مثل پا?ن خردجال
کار? که بهاتمام نرس?ده و بهتاخ?رافتاده
مثل پلنگ
متکبر و خودخواه
مثل جغد
شوم و بدشگون، باچشم?گرد و برجسته
مثل خرس
دارایضربهقدرتمند، پرخوار، قو?ه?کل
مثل خرس ت?رخورده (زخمی)
بس?ار خشمگ?ن و د?وانهوار
مثل خرگوش
گاه? ماده، گاه? نر
مثل خروس ب?محل
حرف? ب?موقع و ب?جا زدن، ب?دقت جا?? رفتن
مثل خروسجنگ?
غوغاگر، هنگامه طلب
مثل خر
نادان و بردبار
مثل خرچنگ
?کور? رفتن، کجرو ، واپس رو
مثل چشم خروس
ر?ز و سرخرنگ، لعلگون
مثل جوجه
لرزان، ضع?ف ازب?مار? ?ا پ?ر?
مثل چشمآهو
چشم درشت، شه?
مثل خرچنگقورباغه
نوشته و خط? بد
مثل خر? که بهنعلبندخود نگاهکند
با نظر? خشمگ?ن، ک?نهتوزانه
مثل روباه
ح?لهگر و مکار
مثل زهرمار
بس?ار تلخ، ترس?ده و ناپاک
مثل سگ خشمگ?ن
عصبانی وپرخاشگر
مثل خاله خرسه
زن? فربه که لباسها? ز?اد? برتنکرده
مثل خاله سوسکه
دختر خردسال چادر بهسر، دختربچهها? سبزه رو
مثل خانه زنبور
سوراخ سوراخ
مثل سگ اصحابکهف
همچون مردمان طف?ل?
مثل سگ پاچه همهرا گرفتن
به همه فحش و ناسزا گفتن
مثل سگ حسن دله
سگ ولگرد، کس?که به هرکجا وارد م?شود
مثل سگ زوزهکش?دن
ناله و زار?کردن، بانگ و فر?اد زدن
مثل سگ موس موس کردن
چاپلوسی کردن
مثل سگ ناز?آباد
به همه م?پرد، خود?وغر?به سرشنم? شود
مثل سگ و گربه
دو نفر مخالفهم که دائم در نزاعند
مثل سگ هار
همواره بددهن و آزاردهنده، دائما خشمگ?ن
مثل سگ هفتجان دارد
سخت جان است، مردن? ن?ست
مثل سوسکس?اه
بهشوخ?بچهها? سبزهرو رابهآنتشب?همیکنند
مثل شتر
کس? که هنگام راهرفتن قدمها?بلند و نامنظم بر م?دارد. پرک?نه و ک?نه توز
مثل طاووس هست
زن خوشخرام، جذاب و دلربا
مثل طوط?
تکرار کننده سخنآدم?، ب?فکر و منطق
مثل عقرب
زلفان پ?چ?ده، سخنانگزنده و دلخراش
مثل عنقا? مغرب
نا?اب، (عنقا: ناممرغ?است که دور از دسترسانسانهاست بهسر م?برد)
مثل ف?ل
دارا? جثه و ه?کل? بزرگ
مثل ف?ل با?د هم?شه قو? سرش زد
اگر غافل شود باز رفتار و عادت قبلیاش را تکرار م?کند.
مثل قاطر پ?شآهنگ
کس? که زنج?رها? سنگ?ن? ازط?و نقره و ز?نتها برخورد م?آو?زد
مثل قصه چهلطوط?
داستان? که تمام?ندارد، گفتار طو?ن?
مثل گاو
پرخواره و نادان ،زنهرزه
مثل گاو ش?رده
زحمتکش و مف?د
مثل گراز تیرخورده
خشمگ?ن و ک?نه توز
مثل گربه براقشدن
از رو? خشم بهرو? کس? خ?رهشدن
مثل گربه کوره
ناسپاس؛ قدر نشناس
مثل گردن غاز
گردن? بار?ک و دراز
مثل گرگ
ز?انآور، سختجان، آزار دهنده
مثل گوسفند
رام
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل پنبه دزد ، دست به ریشش می کشد
پنبه دزد ، دست به ریشش می کشدیکی بود یکی نبود . تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه شده بود . تا آنجا که بازرگانان دیگر به او حسودی می کردند یک روز یکی از بازرگان ها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد .
به تنهایی شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد . صبح که شد تاجر پنبه خبر دار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است . داد و فریاد کنان به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی هم دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند . اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی با عصبانیت گفت : چرا دست خالی برگشتید ؟ حتی به کسی مشکوک نشدید . ماموران گفتند : چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم . قاضی گفت : از این ستون به آن ستون فرج است بروید آنها را بیاورید . ماموران رفتند و تعدادی از افراد را دستگیر کردند و آوردند . قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری ؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام . قاضی فکری کرد و گفت : ولی من دزد را شناختم . دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند . ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت : دزد همین است . تاجر محترم گفت : من پنبه های همکارم را ندزدیده ام ؟ قاضی گفت : همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند . یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد و از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد.
می گویند : پنبه دزد ، دست به ریشش می کشد .
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل ضرر به مال بخورد نه به جان
دو بازرگان که ?ک? بار او روغن بود و د?گر? مس بود م?خواستند به سرزم?ن د?گر? با کشت? بروند تا کا?ها? خود را بفروشند. بازرگان روغن که از افراد د?گر شن?ده بود که روغن در آن سرزم?ن ز?اد خر?دار ندارد با ز?رک? به بازرگان مس گفت: که مس در آن سرزم?ن خر?دار ندارد و ب?ا با هم اجناسمون را تعو?ض کن?م او آنقدر به بازرگان مس گفت تا با?خره او را راض? نمود.
آنها معامله را به صورت پا?اپا? انجام دادند. و ?ک هفته در کشت? بودند تا به مقصد برسند که به ناگاه طوفان? صورت گرفت و قسمت? از کشت? را شکست و آب وارد کشت? شد ناخدا گفت: برا? ا?نکه بتوان?م جانمان را نجات بده?م با?د همه بارها? کشت? را خال? کن?م و تمام مال التجاره بازرگانان را در دریا ریخت.
نزدیک صبح که به خشکی رس?دند دیدند که خ?کها? روغن بر رو? سطح آب شناور هست.مسها به دل?ل سنگ?ن? به ز?ر آب رفته بودند بازرگان ساده لوح توانست خیک های روغن را که آب به ساحل آورده بود جمع کرده و بفروشد. البته سود ز?اد? نبرد ول? ضرر هم نکرد او رو به بازرگان د?گر کرد و گفت: من سود ز?اد? نکردم ول? برا? تو هم ناراحتم بازرگان گفت: خدا رو شکر م?کنم که سالم هستیم. آدم جانش س?مت باشد زندگ? را دوباره م?توان ساخت.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته