نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
آورده اند که :
مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت . گاو ، درشت و چالاک بود . برای همین در میان راه ، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند . لذا سایه به سایه مرد پارسا به راه افتاد . هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که شانه به شانه او می آید .
از این که ناگهان او را دید ، تعجب کرد و پرسید : " تو کی هستی ؟ کنار من چه می کنی ؟ " آن فرد گفت : « من دیو هستم ، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم . تو برای چه به دنبال این مرد می روی ؟ " دزد گفت : " کار من دزدی و راهزنی است . گاو این مرد ، چشم مرا گرفته ، و تا صاحب آن گاو نشوم ، آرام نمی گیرم ! "
دیو گفت : " پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم ؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او ! " دزد گفت : " پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم ، دوست و همراهیم ! "
مرد خدا از پیش و دزد و دیو به دنبال او رفتند تا به خانه اش رسیدند . وقتی به آن جا رسیدند ، شب شده بود . مرد پارسا ، گاو را به طویله برد . آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد . در این وقت ، دیو و دزد داخل خانه شدند ؛ ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند ؛ دزد با خود گفت : " اگر زودتر از آن که من گاو را ببرم ، مرد زاهد بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد ؟ " دیو هم با خود گفت : " اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم ، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد ، مرد از خواب بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را ببرد ؟ "
دیو و دزد این فکرها را با خود می کردند که دزد گفت : " گوش کن رفیق ! بهتر است من اول گاو را ببرم ، بعد تو مرد پارسا را بکشی ، این کار به عقل نزدیکتر است . می ترسم که تو موفق نشوی و کار مرا خراب کنی .
دیو گفت : " اشتباه نکن . کار من به عقل نزدیک تر است . اگر من اول مرد پارسا را بکشم ، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی . " دزد گفت : " ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم ."
دیو گفت : " تو به دنبال گاو او روان شدی ، ولی من خودش را می خواستم ، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم ." دزد گفت : " تو دیوی و نمی فهمی ! می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی ؟ " دیو گفت : " تو دزدی و نمی دانی ! می خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی ؟ "
در این هنگام ، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه نشسته ای که دیوی قصد جان تو را کرده ! "
دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده !"
با این سر و صداها ، مرد زاهد از خواب بیدار شد . فریاد زد و از همسایگان کمک خواست . همسایه ها با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند ، به دیو و دزد حمله کردند . دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند .
یکی از همسایه ها پرسید : " ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی ؟ "
مرد پارسا گفت : " من بی خبر بودم . خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در امان ماند . دعوای آنها برای من خیر و خوبی به همراه داشت . به هر حال " عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ! "
از آن پس ، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش ، از رنج و گرفتاری نجات یابد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .
منبع:shahriarm1390.blogfa.com
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده
کنایه از توقع بیش از حد دیگران از آدم
روزی روزگاری، مرد تاجری که معمولاً کالاهایی را در داخل کشور میخرید و به خارج از کشور میبرد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت میفروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از مأموران گمرک دوست شد و هر بار که کالایی را میخواست از مرز رد کند رشوهای به مأمور گمرک میداد و بدون پرداخت کمترین حق گمرکی به راحتی کالایش را از مرز رد میکرد.
یکبار که تاجر مانند همیشه کالایی را خریده بود تا از مرز عبور دهد وقتی به گمرک رسید دید دوست عزیزش آنجا نیست. با خود گفت با این مرد هم از در دوستی وارد میشوم و هر جور شده کالاهایم را بدون پرداخت حق گمرکی از آنجا رد میکنم.
مرد تاجر وقتی خوب به گمرک نزدیک شد، از اسبش پیاده شد و طبق برنامه ریزی که کرده بود با روی خوش به طرف مأمور گمرک رفت و گفت:سلام عموجان خسته نباشی. این اسبی که اینجا به درخت بسته شده اسب شما است؟ مأمور گمرک جواب سلامش را داد و گفت: بله آن اسب من هست.
مرد تاجر برای اینکه خودش را نشان دهد اسبش را کنار اسب مأمور گمرک بست و مقداری کاه و علوفه که خریده بود جلوی هر دو اسب ریخت و دوباره به طرف مأمور گمرک برگشت.
مأمور گمرک گفت: تاجری؟ گفت: نه بابا مسافرم. میخواهم به دیدن اقوامم آن طرف مرز بروم این باری هم که میبینی سوغات خریدم. کمی توتون و ادویه است، آن وقت به طرف بارش رفت مقداری توتون آورد و به طرف مأمور گرفت و گفت: میتوانید بپیچید و یک سیگار حسابی بکشید. مأمور گمرک توتون را نگرفت و گفت: معلوم است که مرغوبترین توتون را با خود میبری. ممنون خودت سیگار بکش من اهل سیگار نیستم.
تاجر اصرار کرد که قربان بردارید خودتان نمیکشید به دوستان و عزیزانتان تقدیم کنید. ولی باز مأمور گمرک قبول نکرد و به وارسی کالایی که تاجر قصد عبور آنها را از مرز داشت مشغول شد. مأمور گمرک بعد از بررسی کامل کالا گفت: فکر کنم حدوداً چند خروار باشد. عوارض گمرکی کالای شما بیست تومان میشود. یک قاز و نیم تا دو قاز هم باید جریمه پرداخت کنی.
تاجر گفت: جریمه! من کالای غیرقانونی حمل نمیکنم؟
مأمور گفت: بله توتون جزء کالاهای غیرقانونی محسوب نمیشود ولی شما به مأمور قانون پیشنهاد رشوه دادید.
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل انگلیسی با ترجمه
First catch your hare, then cook him
مرغی که در هواست نباید به سیخ کشید
You can not serve God and mammon
هم خدا خواهی و هم دنیای دون
Spare the rod and spoil the child
کسی که بچه خود را نزند روزی به سینه خود خواهد زد
Curses come home to roost
تف سر بالا به صاحبش برمیگردد
two people can do – better than one can alone
دو تا فکر بهتر از یک فکره
take a chance while it is available
شانس یک بار در خونه آدم رو می زنه
Action speaks louder than words
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
A great ship must have deep water
هر که بامش بیش برفش بیشتر
You can lead a horse to water, but you can’t make him drink
هیچ کاری با زور درست نمی شود؛ زور همیشه کارساز نیست.
You saw nothing, you heard nothing
شتر دیدی ندیدی.
You may know by a handful the whole sack
مشت نمونه خروار است.
There is honour among thieves
سگ سگ را نمی خورد
To dance to a person"s tune
به ساز کسی رقصیدن
Like water off a duck"s back
چون گردکان بر گنبد
You buy land, you buy stones, you buy meat, you buy bones
گنج بی مار و گل بی خار نیست.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل مثل سگ پشیمان است
مورد استفاده:
به کسانی گفته میشود که به خاطر طمعکاری هستی خود را از دست میدهند.
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیکاری در دهی زندگی میکرد. این سگ بیکار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یک وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید کسی دلش برای او میسوخت تا تکه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یکی از زنهای همسایه اضافهی غذای شب گذشته را که میخواست دور بریزد جلو سگ میگذاشت.
بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم کرد و خواست به دنبال کاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: میتوانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممکنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این کار را نمیتوانم انجام بدهم.
با خودش گفت یکی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از کارش و اوضاع زندگیاش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و کل روز را میخوابد. با خود فکر کرد و گفت: نه اینطورم نمیشه من شبها را باید بخوابم باید به دنبال کاری باشم که روزها باشد و من شبها را استراحت کنم. در همین افکار بود که یک گله گوسفند را که از ده به چرا میرفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت میکردند.
سگ داستان از یکی از سگها پرسید: کار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیک نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شبها را استراحت می کنیم. سگ تنبل که فکر میکرد این کار دیگه خواب و خوراک خوبی داره خواست به دنبال این کار رود. ولی این روستا که سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت کند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها کار کند.
آن شب را خوابید، فردا صبح که قصاب محل یک تکه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تکه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، کم کم نزدیک رودخانه میشد، سگ تشنه بود. به کنار رودخانه رفت تا آب بخورد که ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یک سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فکر کرد که اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری میتوانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را میتوانم دنبال کار بگردم.
با این فکر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب کرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش کرد و گشت سگی پیدا نکرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل که فکر میکرد زرنگی کرده عکس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تکه استخوان خودش را از دست داده بود.
سگ با این افکار در آب تقلا میکرد تا بتواند از آب خارج شود که ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط کرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و کسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با کلی زحمت و تلاش توانست خود را به تکه سنگی که پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد .
منبع:vista.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز
زمینه پیدایش ضرب المثل:
«پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره (اسیر) در حالت نومیدی به زبانی که داشت، مَلک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد، بگوید. مَلِک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند جهان! همی گوید: «وَالکاظِمینَ الغیظ، والعافینَ عَنِ النّاس؛ خدا فروخورندگان خشم و بخشایندگان بر مردم را دوست میدارد.»
مَلِک را رحمت در دل آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که بر ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن! این (اسیر) ملک را دشنام داد و سقط گفت. ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت: مرا آن دروغ پسندیدهتر آمد از این راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثتی و خردمندان گفتهاند: دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز».
کاربرد:برای بیان این نکته که احکام الهی تابع مصالح و مفاسد هستند و در نکوهش و زشتی فتنهانگیزی و آشوب به کار میرود.
منبع:rasekhoon.net
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل طمع از نجاست سگ هم نجس تر است
یکی بود یکی نبود . روزی پادشاهی وزیرش را صدا کرد و گفت : دلم می خواهد بدانم در دنیا چه چیزی از چیزهای دیگر بدتر و نجس تر است حتی از نجاست سگ هم نجس تر است . وزیر که برای پیدا کردن جواب یک هفته فرصت داشت ، لباس گران بها پوشید و بر اسب زیبا و گران قیمتی سوار شدتا برود و جواب پادشاه را پیدا کند دو ، سه روزی به اینجا و آنجاسر زد .
اما جواب به درد بخوری نشنید خسته شد و کنار رودی نشست .
چوپانی را دید که برای گله ی گوسفندانش نی می زند .
با خود گفت : او چیزی بارش نیست اما بد نیست سوالم را از او بپرسم .
به او گفت : بگو ببینم نجس ترین چیزها چیست ؟
چوپان نگاهی به سگ انداخت بلافاصله وزیر گفت حرفی از نجاست سگ نزن . من خودم قبلاً گفتم اما شاه قبول نکرده چوپان گفت می دانم اما راستش خبری دارم که به شنیدنش می ارزد . من پشت این تپه ، گنجی پیدا کرده ام ، می ترسم اگر آن را خودم به بازار ببرم ، ماموران شاه خبر دار شوند و مرا دستگیر کنند . اما تو چون وزیری می توانی این کار را بکنی و بعد از فروش با من نصف کنی .
وزیر گفت : زود باش عجله کن ، به سر وقت گنج برویم چوپان گفت : اما شرکت در این کار یک شرط دارد . شرط من این است که سه بار با زبانت پشت سگ مرا لیس بزنی . وزیر گفت : چه شرط احمقانه ای ! ولی دوباره با خودش گفت : این کار را می کنم وقتی به گنج رسیدم . چوپان گفت : گنجی در کار نیست می خواستم عملاً جواب سوالت را پیدا کنی.
از آن به بعد راجع به آدم های طمع کار می گویند:(طمع از نجاست سگ هم نجس تر است)
منبع:vista.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل خرج اتینا
هرگاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عادلانه خرج کند ، با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند : فلانی همه را خرج اتینا کرد ، یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیر لازم رسانید .
آورده اند که...
اتینا حشرات خرد و به کنایه به آدمهای فرومایه می گویند .
شادروان امیر قلی امینی می نویسد : سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پس از آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از میهمانها می نشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در شست یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر یا سکه سکه ای نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان را از دست می داد ، به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج اتینا دادند و آن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت.
اتینا در اصل اطیناست که در تلفظ عوام بدین صورت درآمده است و راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاد باش یکی از مطربان با بانگ بلند اعلام می داشت ، اعطینا یعنی مرحمت کردند ، این توصیف معلوم کردید که واژه اتینا از فعل عربی اعطینا می باشد و در آن روزگار که زبان عربی ، بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده و به صورت ضرب المثل درآمده است .
منبع:vista.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل صدایش صبح بلند میشود
مورد استفاده:
کنایه از برخورد آدم دانا با آدم نادان
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب که همه در حال استراحت هستند و بازار خلوت است با شاه کلیدش قفل یکی از مغازهها را باز کند. به این امید که با این کار پول خوبی میتواند به دست آورد.
وقتی شب شد و مغازهها یکی بعد از دیگری تعطیل شدند کم کم بازار خلوت شد و دزد توانست دکّانی را زیرنظر بگیرد، پس وسایلش را جمع کرد و نیمههای شب به در دکان موردنظرش رفت. دسته کلیدش را درآورد و مشغول امتحان کردن کلیدهایش شد تا ببیند با کدام کلید میتواند قفل مغازه را باز کند.
ولی هرچه کلیدهایش را امتحان کرد، موفق نشد قفل دکان را باز کند. دزد که با چشم خود دیده بود یکی از خریداران در این مغازه چقدر پول به صاحب مغازه داده و احتمال میداد که حداقل مقداری از این پول در دکان مرد بازاری باقی مانده باشد با خود گفت: هر جور شده باید قفل این دکان را باز کنم. او وسایلش را دوباره نگاه کرد و ارهی باریکی را دید و تصمیم گرفت با آن ارهی نازک آرام آرام قفل را ببرد و در مغازه را باز کند و کارش را شروع کرد.
طبقه بالای دکان در بازار اتاقی بود که تعدادی از کارگران بازار آنجا زندگی میکردند. کارگران بیچاره که تمام روز را به سختی کار میکردند شبها به خواب عمیقی فرو میرفتند. نیمههای شب یکی از این کارگران صدای آرام و یکنواختی را شنید. سرش را از پنجره بیرون برد و خوابآلود نگاهی به محل گذر بازار انداخت و مردی را دید که روی سکوی جلوی دکان نشسته از همان بالا از او پرسید: عمو چه کار میکنی؟
دزد که حواسش به گذر بازار بود ولی توقع نداشت از بالای سرش کسی چنین سؤالی از او بپرسد، سرش را بالا گرفت و دید فردی که از او سؤال میپرسید: کارگر سادهی بازار است. گفت: هیچی، عموجان اینجا نشستهام یاد بدبختیهایم افتادهام و در دل شب دارم تار میزنم.
کارگر خوابآلوده پرسید: تار میزنی؟ پس چرا صدای خش خش میدهد. دزد جواب داد آن هم از بدبختی من است. از دیشب تا حالا دارم کوکش میکنم بلکه تا صبح کوک شود و فردا صدایش درآید. کارگر بیچاره که خستهتر از این بود که بخواهد از حرفهای او سردربیاورد. گفت: خوش باش. و رفت تا بخوابد.
دزد با خیال راحت کارش را ادامه داد، قفل را برید و توانست خود را به داخل دکّان برساند. او همان طور که نقشه کشیده بود پول زیادی را برداشت و فرار کرد. فردا صبح مرد صاحب مغازه به در مغازهاش آمد و خواست تا قفل آن را باز کند ولی در کمال تعجب دید، قفل بریده شده، مرد دکان دار در را باز کرد و وارد مغازه شد. وقتی متوجه شد مقدار زیادی از اموالش را دزد با خود برده شروع کرد به داد و بیداد که ای وای، دزد نامرد دیشب به دکّان من دستبرد زده و داراییهایم را برده.
با این سروصدا کارگرانی که در طبقهی بالای دکان خوابیده بودند سراسیمه خود را به پایین رساندند و در کمال ناباوری دیدند که دزد دیشب به دکان این مرد آمده و بیشتر اموالش را با خود برده.
کارگری که شب گذشته خوابآلود به دم پنجره آمده بود یادش آمد وقتی مردی را دیده بود که روی سکوی جلوی دکّان نشسته بود و صدای یکنواخت در دل شب به گوش میرسید از او پرسید این صدای چیست؟ پاسخ داد: دارم تار میزنم الان صدایی ندارد فردا صبح صدایش درمیآید.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل بهلول و خرقه،نان جو و سرکه
یکی بود یکی نبود.
در زمان هارون الرشید،مردی بود به نام بهلول.بهلول دانشمند وآدم بزرگی بود.اواز شاگردان امام صادق علیه السلام بود.اما به دستور امام علیه السلام خودش را به دیوانگی زده بودتا کاری به کارش نداشته باشند و بتواند با تظاهر به دیوانگی حرفهایش را بزند و از مجازات خلیفه هم در امان باشد... یک روز هارون ارشید بامسخره کردن بهلول از او پرسید: وضع رسیدگی به کارهای خوب وبد مردم در آن دنیا چگونه است.من فکر می کنم که وضعم دران دنیا هم مثل این دنیا خوب باشداما از قیامت توخبر ندارم.نمی دانم خدا به حساب دیوانه ها چطور رسیدگی می کند؟
بهلول دیوانه وار خندید و گفت: تا به حساب تو رسیدگی شود من مستقیم به بهشت رفته ام.هارون گفت:بگو که چرا این طور فکر می کنی.بهلول گفت: تنور نانوایی دربارت روشن است،به آن جا برویم تا بگویم.هارون که فرصت خوبی برای خندیدن ومسخره کردن پیدا کرده بود،همراه اطرافیانش راه افتادوهمگی با بهلول به کنار تنور نانوایی رفتند. بهلول سینی بزرگی را روی تنور داغ گذاشت وگفت: از تودر قیامت می پرسند که چه داشته ای وباانها چه کرده ای؟حالا با پای برهنه روی این سینی برو ودارایی هایت را بشمار.هارون کفش هایش رادراوردورفت روی سینی و گفت:قصر دارم،باغ وبستان زیادی دارم،خزانه ی پر پول دارم.یک کشور بزرگ دارم و....امادیگر نتوانست بقیه داراییهایش را بشمارد.
گرمای سینی پای او را سوزاند و باعجله بیرون پرید.هارون که نمی خواست بهلول برنده ماجرا باشدبه او گفت:حالا توبرو روی سینی داغ ببینم چه می کنی.بهلول هم چنان که می خندید،به روی سینی پریدو گفت: بهلول وخرقه،نان جو وسرکه،بعد به ارامی از روی سینی پا به روی زمین گذاشت و گفت : دیدی چه اسان بود.من جز لباس پاره و نان جو و سرکه که نان خورشتم است،چیزی ندارم.حالا فهمیدی که رسیدگی به حساب کارهای چه کسی در ان دنیا راحت تر است.هارون ابرو درهم کشید وبدون خداحافظی از ان جا دور شد.از ان به بعدوقتی بخواهند به کسی یاداور شوند که هرچه آدم کمتر داشته باشد،گرفتاری اش کمتر است،این مثل وداستان بهلول را حکایت می کنند.